از پست های 8 سال پیش
March 27, 2006
پنجشنبه با مريم و بابا رفتيم قهي. روستايي در اطراف كوهپايه. در قلعههاي اطراف قهي گشتيم (چهقدر قلعه دورتادور اين روستا هست) و در سايهسار درختهاي يكي از قلعهها آتشي از چوبهاي خشك بيابان برقرار كرديم و كبابي در آن هواي بسيار دلپذير فراهم آورديم. چوب كه جمع مي كردم يا در كنار باريكه آب دلانگيز كه مينشستم يا ظرفي و دستي در آب زلال آن كه ميشستم يا به شعلهها كه نگاه ميكردم يا بخصوص به خاك كوير كه نگاه ميكردم فكر ميكردم رابطهاي هست ميان اينها و خاكي كه مامان را به آن سپردهايم. احساس ميكردم، بهشدت احساس ميكردم مامان آنجاهاند. به خاك دست ميكشيدم و دست در آب جويبار فرو ميبردم. حصيري كه روي خاك پهن بود، ظرفها، تدارك سفر، سبد اسباب سفره، دود آتش و كباب كه ما را فرا ميگرفت ... ميخواهم از اينها شعري بنويسم، بايد شعري بنويسم، تن نميدهد، تن نداده هنوز
2 Comments:
عاقبت خاک گل کوزه گران خواهی شد ... :-(
مادر زمین..مادر ما
Post a Comment
<< Home