مدتیست شعرها میآیند. مرا میانبارند. اغلب نمینویسمشان. حالش را ندارم.
میروند. این تنبلی باعث میشود با بعضیشان که شکسته بسته در خیال میمانند، مثلِ
خارخارِ لذتِ خاراندنِ یک زخم، ور بروم. بیشتر شعرهای اروتیکاند که گاهی به هرزهنویسی
میبرند.
از نوشتنِ این "هرزهلا"ها، لذت میبرم و برایم بسیار جدیاند. فرصتهای
خوبیاند که میتوانم با هرچه آبسترکسیونِ بیشترِ زبانی، زبان را، مثلِ شهوتم به
لهله درآورم و به حناسه بکشم. هرچه زبان آبسترهتر شود، هرچه بیشتر به صوت، به
صدا نزدیکتر شود (اما البته همچنان حتمن "زبان" بماند)، برای ساختنِ
فضایی اروتیکتر، مرغوبتر و بهتر است.
زبان را لخت میکنم. تقریبن و هرچه بتوانم تمامِ حروفِ اضافه را از تنِ زبان
میکَنم و روی پاهایش میریزم. واژهها باید در کمینهترین شکلِ ممکن به هم
بیامیزند؛ پر از صدا. آنقدر که تشخیصِ مرزِ میانِ "کلمه" و
"آوانما" آسان نباشد. کلمهها تا میشود بشوند آوانما؛ شفاف.
این ادعاها، این نوع تجاوز به زبان و کندنِ لباسها و بندهاش (زهی لافِ گزاف!)
گاهی بیش و پیش از نوشتن، با وررفتن در ذهن و گفتنِ شفاهی، حاصلِ بهتری دارد.
تنبلی در نوشتن این خوبیها را دارد. اغلب یادم میروند. بروند. این هرزهها اصلن همیناند
که بیایند و بروند. یک روز هم آنها که نیایند، من میروم.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home