December 06, 2014

من داستان‌نویس نیستم. به‌عمرم 10 تا داستان هم ننوشته‌ام که آخریش به‌نظرم به اواخرِ نوجوانی برمی‌گردد. با این‌حال گاهی طرح‌هایی ذهنم را درگیر می‌کنند که فقط به‌کارِ داستان‌کوتاه می‌آیند و البته همیشه در همان خیال یا شاید هم توهمِ مانده و بعد هم از یاد رفته‌اند. چند شب پیش اما بی‌مقدمه و بی‌آن‌که طرحِ کلیِ کار حتا سمت-و-سویی پیدا کرده باشد، نشستم به نوشتنِ یک چیزی که شاید داستانِ کوتاهی بشود اگر همت کنم و به‌جاییش برسانم یا اصلن به نوشتن تن دهد. هنوز اسمی ندارد و این‌طور شروع می‌شود:
« دیشب پدرم را شستم. جز پوست-و-استخوان چیزی نبود. انگار خونی هم نداشته باشد؛ چنان رنگ‌پریده بود. و سبک بود؛ خیلی سبک.
کیرش را مدتی خیره نگاه کردم. انگار چند ثانیه‌ای خیره بودم اما نمی‌دیدمش. تا بقیه بیایند، خوب نگاهش کردم. حتا با نوکِ دو انگشتِ شست و اشاره لمسش کردم؛ ساقه‌ی کیر و خایه‌ها را. خایه‌ها را گویا کفِ دستم هم گرفتم برای لحظه‌ای. موهای روی خایه‌ها و بالای کیر بلند بود.
کیرش از خوابیده‌ی کیرِ خودم کمی بلندتر بود و در این دست به آن دست شدنِ شستن، مدام تکان می‌خورد و این تکان‌تکان خوردنش، چیزی طنزآلود یا حتا شاید مضحک داشت. حتا داشت خنده‌ام می‌گرفت. کمی به‌زحمت جلوی خنده‌ام را گرفتم. آخر مردم چه فکری می‌کردند؟

ایستاده بودند چند نفری دورِ حیاط و تماشا می‌کردند. چندتایی هم گاهی هق‌هقی می‌کردند یا دماغشان را بالا می‌کشیدند. من غمگین نبودم. گریه هم نمی‌کردم. حسِ غریبی داشتم. شاید مقهورِ این لحظه‌ی عجیب شده بودم که وسطِ حیاطِ خانه‌ی پدری، توی حوضی که در کودکی با برادرم در آن آب‌بازی می‌کردیم، دارم پدرم را غسل می‌دهم. بیش‌تر انگار منگ بودم. حتا شاید گاهی چند ثانیه‌ای مات می‌شدم. خیره می‌شدم به آن تکه‌گوشتِ بازی‌گوش و لغزان. شاید عباس‌علی هم متوجه شده بود که یک‌بار گفت: «خب‌ دیگه بی‌زحمِت بلندشون کونین!» تنها حسِ مشخصم چیزی بود میانِ خنده و تسخّر و طنز. به‌نظرم می‌رسید، یا شاید حالا به‌نظرم می‌رسد که انگار خودم چیزی‌ام شبیه همان تکه گوشت؛ مثل یک بازیچه. لعبتکِ روزگار مثلن که این دست آن دست می‌شوم: سال‌ها باشد پدرم را ندیده باشم. دلم هم برایش تنگ نشده باشد (هرچند مدام در خیالم بوده)؛ زنم هم ول کرده باشد رفته باشد؛ چه شده؟ بچه‌دار نمی‌شوم؛ حالا آمده باشم پدرم را در حیاط و حوضِ کودکی‌ و نوجوانی‌ام بشویم و کیرش، انگار مسخره‌ام کند یا دهن‌کجی کند؛ هی از این بر به آن بر می‌افتد! شاید هم دارد مثلِ همیشه خطاب می‌کند؛ پندی، اندرزی می‌دهد.» (ادامه دارد!)

0 Comments:

Post a Comment

<< Home