January 18, 2015

«تقریباً دو ساعت و نیم از شب میگذشت. نسیم ملایمی از طرف کوه صفه میوزید. ماهتاب شب دوازدهم با آنکه کامل نبود تمام فضا را از نور عاج فام خود روشن کرده بود و اشعه آن بر روی آبهای زاینده‌ رود سفره‌ای از نقره سیال را ظاهر میکرد. پل خواجو با سه طبقه ارتفاع مثل عروسی در زیر آسمان شفاف و زیبا و در آغوش همهمه خفیف و ملایم درختان اطراف ساکت و محبوب دراز کشیده بود از غوغای دو سه ساعت قبل و گرد و خاک خفه کننده اثری باقی نبود فقط در بعضی حجرات پل چراغی میسوخت و چند نفری مثل ما سماور آتش کرده در روشنائی ضعیف چراغی مشغول صحبت بودند[.] پائین‌تر کنار رودخانه سیاهی چند نفر دیده میشد که گاهگاهی شعری زمزمه کرده و با قهقهه خنده‌ای در فضای آرام دره سر میدادند. خادم مقبره دو سه قالیچه بر پشت بام یکی از حجرات پل خواجو فرش کرده و قلیانها را هم آماده کرده بود. مرحوم سید بنا بخواهش رفقا دنباله مذاکرات را این طور شروع کرد:»
منبع: سفرنامه‌ی «تخته فولاد»، نویسنده ناشناس
 

0 Comments:

Post a Comment

<< Home