«تقریباً
دو ساعت و نیم از شب میگذشت. نسیم ملایمی از طرف کوه صفه میوزید. ماهتاب شب
دوازدهم با آنکه کامل نبود تمام فضا را از نور عاج فام خود روشن کرده بود و اشعه
آن بر روی آبهای زاینده رود سفرهای از نقره سیال را ظاهر میکرد. پل خواجو با سه
طبقه ارتفاع مثل عروسی در زیر آسمان شفاف و زیبا و در آغوش همهمه خفیف و ملایم
درختان اطراف ساکت و محبوب دراز کشیده بود از غوغای دو سه ساعت قبل و گرد و خاک
خفه کننده اثری باقی نبود فقط در بعضی حجرات پل چراغی میسوخت و چند نفری مثل ما
سماور آتش کرده در روشنائی ضعیف چراغی مشغول صحبت بودند[.] پائینتر کنار رودخانه
سیاهی چند نفر دیده میشد که گاهگاهی شعری زمزمه کرده و با قهقهه خندهای در فضای آرام
دره سر میدادند. خادم مقبره دو سه قالیچه بر پشت بام یکی از حجرات پل خواجو فرش
کرده و قلیانها را هم آماده کرده بود. مرحوم سید بنا بخواهش رفقا دنباله مذاکرات
را این طور شروع کرد:»
منبع: سفرنامهی «تخته فولاد»، نویسنده ناشناس
0 Comments:
Post a Comment
<< Home