درست خاطرم نیست؛ هانری لوفور
یا گاستون باشلار از سه نوع فضای «حس شده»، «درک شده» و «زیسته» مینویسد؛ درواقع
از سه نوع مواجهه یا ادراکِ ما از فضا. گرچه مرزِ خیلی تیزی میان این سه نوع
ادراکِ فضا نیست بهنظرم؛ اما آن «فضای زیسته» موضوعِ خیلی مهمیست. تفاوتِ فضای
زیسته با آن دو نوع دیگر شاید ازجمله این است که فضای زیسته (که آن را زیستهایم؛
مثلِ فضاهای روزمرهمان) ما را دربر دارد؛ بر ما محیط است. فضای زیسته بخشی و نوعی
از ناخودآگاهِ ماست و از همینرو کمتر به آن میپردازیم. از فضای زیسته که میخواهیم
سخن بگوییم، از چه میگوییم؟
نوعِ مواجههی ما با «فضای رسمی»، معمولن ما را، در بهترین حالت، در سطحِ همان فضای حسشده یا حداکثر «فضای درکشده» نگه میدارد. منظورم از «فضای رسمی»، فضاییست که رسمن موضوعِ بازدیدهای عمومی و عمدتن گردشگرانه و گردشپسندانه است. نه زمان و نه رویکردها و نه روشهای رسمی و رایجِ ادراکِ فضا، امکانِ زیستنِ فضا، یا درکِ زیستیِ فضا را فراهم نمیکنند. در زمانی محدود، معمولن هم با خیلِ همسفران، با دوربینهای دیجیتال و تازگی با گوشیهای همراه (و این خیلی مهم است) به مکانی/فضایی میرویم و آن را «تماشا» میکنیم و از همهجاش، اگر نه فقط از خودمان، عکسهای بسیار میگیریم. بودنمان را در آن فضای رسمی، ثبت و منتشر میکنیم و رسمیت میبخشیم.
اما ادراکِ زیستی یا زیستهی فضا، تازه بعد از رفتنِ همسفران و خاموش کردنِ دوربینها و گوشیها شروع میشود. زیستنِ یک فضا، بهمعنیِ تبدیلِ آن به فضایی روزمره (نه بهمفهومِ بدِ رایجِ آن)، البته فقط به این معنی نیست که در آن فضا، بهصورتی مدام و پیوسته وروزمره (این یکی بهمعنیِ رایجِ آن) بگذرانیم (زندگی کنیم)؛ میشود به شکلهای دیگری هم فضا را زیست:
1. پاییز بود. با مریم به روستایی بهنامِ «قارنه» رفته بودیم. در کوچه-پس-کوچههای خالیِ بخشهای متروکِ روستا قدم میزدیم. انارهای حیاطهای متروک رسیده بود. تعدادی چیدیم و در حیاطِ یک خانهی قدیمیِ نیمهویران ساعتی نشستیم به انار خوردن. آنوقت بود که متوجه شدم این کارِ ما، همین اناردزدی و ساعتی نشستن در حیاط و خوردنِ انار، بیآن که عکسی بگیریم یا حتا در-و-دیوار را تماشا کنیم، در ادراکِ ما از آن فضا چهقدر موثر است؛ بیش از هر توضیحِ راهنما و هر اطلاعاتِ علمی در کتابهای چنین و چنان. این درک، این درکِ زیسته را به آسانی نمیشود بیان کرد. مثلِ طعم است. واژهی خوبیست. ما طعمِ فضا/مکان را چشیدیم. همین است وقتی روزی دیگر، از اتفاق در پاییزِ دیگری (و این پاییزها نقشِ زمان را در فضای زیسته نشان میدهند)، چهار پنج نفری بودیم در حیاطِ خانهی متروکهی روستایی در اطرافِ کاشان؛ دمدمِ غروب؛ ساعتی آتشی روشن کردیم؛ «چای آتیشی» دم کردیم و نوشیدیم. از ما بنماند جز اجاقی سرد!
2. گاهی صبحهای غیرتعطیل کار را تعطیل میکنم. کتابی برمیدارم و به حیاط مسجدجامع میروم. البته مسجد جامع اصفهان از آن «فضاهای رسمی»، بهشدت «رسمی»ست؛ اما من میکوشم مواجههای غیررسمی با آن داشته باشم: حتیالمقدور از دستِ بلیطفروش میگریزم؛ جانِ خودم نه بهخاطرِ پولش! بهخاطرِ این که بلیط خریدن برای ورود، بخشیست از همان رسمیت بخشیدن. برای ورود به هیچ فضای زیسته و روزمرهای بلیط نمیخریم! بقیهی 9 درِ مسجدجامع بسته است معمولن؛ وگرنه از همه بهتر زمانیست که از ورودیهایی جز «ورودیِ اصلی» و رسمیِ مسجد، از درهای کوچکِ داخلِ بافت، واردِ حیاط بشوم. میروم توی حیاطِ مسجد و حتیالمقدور بیاعتنا به بنا، مینشینم جایی در سایه (تابستانها) یا در آفتاب (زمستانها) یا گوشهای در شبستانی و مشغولِ خواندن میشوم. گاهی اگر حیاط خیلی شلوغ نباشد، گوشهای میخوابم. باید یک روز چندتایی انار هم دنبالم ببرم و گوشهای از حیاط بنشینم به خوردنِ انار. ظهر میشود. از مسجد بیرون میآیم. به مریم زنگ میزنم بیاید برویم یک کبابیِ گمنام در بازارچه حاج محمدجعفر کبابی بزنیم. جای هیچکس هم خالی نیست!
نوعِ مواجههی ما با «فضای رسمی»، معمولن ما را، در بهترین حالت، در سطحِ همان فضای حسشده یا حداکثر «فضای درکشده» نگه میدارد. منظورم از «فضای رسمی»، فضاییست که رسمن موضوعِ بازدیدهای عمومی و عمدتن گردشگرانه و گردشپسندانه است. نه زمان و نه رویکردها و نه روشهای رسمی و رایجِ ادراکِ فضا، امکانِ زیستنِ فضا، یا درکِ زیستیِ فضا را فراهم نمیکنند. در زمانی محدود، معمولن هم با خیلِ همسفران، با دوربینهای دیجیتال و تازگی با گوشیهای همراه (و این خیلی مهم است) به مکانی/فضایی میرویم و آن را «تماشا» میکنیم و از همهجاش، اگر نه فقط از خودمان، عکسهای بسیار میگیریم. بودنمان را در آن فضای رسمی، ثبت و منتشر میکنیم و رسمیت میبخشیم.
اما ادراکِ زیستی یا زیستهی فضا، تازه بعد از رفتنِ همسفران و خاموش کردنِ دوربینها و گوشیها شروع میشود. زیستنِ یک فضا، بهمعنیِ تبدیلِ آن به فضایی روزمره (نه بهمفهومِ بدِ رایجِ آن)، البته فقط به این معنی نیست که در آن فضا، بهصورتی مدام و پیوسته وروزمره (این یکی بهمعنیِ رایجِ آن) بگذرانیم (زندگی کنیم)؛ میشود به شکلهای دیگری هم فضا را زیست:
1. پاییز بود. با مریم به روستایی بهنامِ «قارنه» رفته بودیم. در کوچه-پس-کوچههای خالیِ بخشهای متروکِ روستا قدم میزدیم. انارهای حیاطهای متروک رسیده بود. تعدادی چیدیم و در حیاطِ یک خانهی قدیمیِ نیمهویران ساعتی نشستیم به انار خوردن. آنوقت بود که متوجه شدم این کارِ ما، همین اناردزدی و ساعتی نشستن در حیاط و خوردنِ انار، بیآن که عکسی بگیریم یا حتا در-و-دیوار را تماشا کنیم، در ادراکِ ما از آن فضا چهقدر موثر است؛ بیش از هر توضیحِ راهنما و هر اطلاعاتِ علمی در کتابهای چنین و چنان. این درک، این درکِ زیسته را به آسانی نمیشود بیان کرد. مثلِ طعم است. واژهی خوبیست. ما طعمِ فضا/مکان را چشیدیم. همین است وقتی روزی دیگر، از اتفاق در پاییزِ دیگری (و این پاییزها نقشِ زمان را در فضای زیسته نشان میدهند)، چهار پنج نفری بودیم در حیاطِ خانهی متروکهی روستایی در اطرافِ کاشان؛ دمدمِ غروب؛ ساعتی آتشی روشن کردیم؛ «چای آتیشی» دم کردیم و نوشیدیم. از ما بنماند جز اجاقی سرد!
2. گاهی صبحهای غیرتعطیل کار را تعطیل میکنم. کتابی برمیدارم و به حیاط مسجدجامع میروم. البته مسجد جامع اصفهان از آن «فضاهای رسمی»، بهشدت «رسمی»ست؛ اما من میکوشم مواجههای غیررسمی با آن داشته باشم: حتیالمقدور از دستِ بلیطفروش میگریزم؛ جانِ خودم نه بهخاطرِ پولش! بهخاطرِ این که بلیط خریدن برای ورود، بخشیست از همان رسمیت بخشیدن. برای ورود به هیچ فضای زیسته و روزمرهای بلیط نمیخریم! بقیهی 9 درِ مسجدجامع بسته است معمولن؛ وگرنه از همه بهتر زمانیست که از ورودیهایی جز «ورودیِ اصلی» و رسمیِ مسجد، از درهای کوچکِ داخلِ بافت، واردِ حیاط بشوم. میروم توی حیاطِ مسجد و حتیالمقدور بیاعتنا به بنا، مینشینم جایی در سایه (تابستانها) یا در آفتاب (زمستانها) یا گوشهای در شبستانی و مشغولِ خواندن میشوم. گاهی اگر حیاط خیلی شلوغ نباشد، گوشهای میخوابم. باید یک روز چندتایی انار هم دنبالم ببرم و گوشهای از حیاط بنشینم به خوردنِ انار. ظهر میشود. از مسجد بیرون میآیم. به مریم زنگ میزنم بیاید برویم یک کبابیِ گمنام در بازارچه حاج محمدجعفر کبابی بزنیم. جای هیچکس هم خالی نیست!
0 Comments:
Post a Comment
<< Home