همیشه فکر کردهام شهرِ آدم، یکجور سرنوشتِ اوست. شاید تنها سرنوشت؛ تنها
چیزی که از قبل برای همیشهی یک آدم رقم خورده است. منظورم از «شهرِ آدم» نه
الزامن شهریست که آدم در آن متولد شده. «شهرِ آدم» شهریست که آدم در آن بالیده
است. بهنظرم آدم از شهری که در آن بالیده، یعنی حداقل بخشِ قابلتوجهی از کودکی
تا جوانیاش را در آن گذرانده است، حتا اگر از آن عزیمت کند هم رهایی ندارد. شهرِ
آدم تا آخرِ عمر با آدم است؛ چه از آن خوشش بیاید چه بدش بیاید.
من شهرم را خیلی دوست دارم. از کالبد، درواقع از ساختارِ کالبدیِ اصلی و
تاریخیاش، از رودخانهاش، حتا اگر خشک باشد، از نمونههای خوبِ معماریِ قدیم و
انگشتشمار نمونههای جدیدش، از کوهِ صفهاش، از همین تفالهای هم که از چارباغِ
عباسی مانده است و چندتایی چیزهای دیگرِ کالبد و منظرش و بهخصوص از آب-و-هواش و
اردیبهشت و پاییزش لذت میبرم. حتا از غبارِ این شهر هم خوشم میآید. اما از محتوای
شهر؟ نه. هفت پشتم اصفهانیست؛ اما چیزی در محتوای اجتماعی/فرهنگیِ این شهر نهفته
است که میآزاردم. آمیزهای از محافظهکاری و منفعتطلبیِ توامان و شکلهایی از
عامیگری (ترس از تمایز و میلِ به پنهان شدن در جماعت) و یکجور نرمال بودن و حدِ
وسط بودنِ افراطی که انگار هرچه هم میگذرد، غلیظتر و عمیقتر میشود.
گاهی دلم میخواهد از اهالیِ یکی از شهرهای کوچکِ ایرانی اما غیرِ فارسیزبان
بودم. گاهی دلم میخواهد کُرد بودم مثلن. از یکی از اقوامِ ایرانی که زبانِ مادریاش
زبانِ رسمی نیست بودم. اما نیستم. دلم میخواهد از «مرکز» نبودم؛ از حاشیه بودم.
اما نیستم. من برای همیشه اصفهانیام.
1 Comments:
زیبا بود
Post a Comment
<< Home