خانهی ما
یا
ماموریت برای شهرم
آرش اخوت
برای
مریم مجنون
اولین «خانه»ای که خریدهایم،
آپارتمانی بیستوچندساله است؛ مشرِف به «کوی سنگتراشها»ی محلهی ارمنینشینِ «جلفا».
شاید تنها آپارتمانِ این راسته که چون برخلافِ مرسوم، در نیمهی جنوبیِ پلاک ساخته
شده است، پنجرهی روبهجنوبش، بهجای حیاط، به گذرِ «سنگتراشها» مشرِف است. میشود
نشست پشتِ این پنجره و رفتوآمدِ این گذرِ محلیِ سرزنده را تماشا کرد که صبحها
حالی دارد و شبها حالی دیگر. میشود پای این پنجره، با این پنجره، پیر شد. مصداقِ
آن رباعیِ خیام.
مالکِ قبلی، این آپارتمان را به ما
میفروشد تا آپارتمانِ بزرگتری در «سپاهانشهر» بخرد.
خب! ما هم خانهدار شدیم! اما یکجای
کار میلنگد انگار. یعنی ماموریت یا رسالتِ سکونتِ ما همینجا تمام شد؟ نمیشود!
این که آپارتمانِ ما در یک محلهی «تاریخی»ست؛ این که نرفتهایم در یکی از شهرکهای
«جدید»ِ اطرافِ شهر (مثلِ همین سپاهانشهر یا ملکشهر یا بهارستان) یا در یکی از
آن محلاتِ «شیک» و بابِ روز، یک آپارتمانی در «حدِ بضاعت»مان بخریم؛ این که سعی
کردهایم حدی از التفات و تعمّد را چاشنیِ این عملِ روزمرهی «خریدِ خانه» کنیم؛
این که با یک بازسازیِ اساسی، این آپارتمانِ «معمولی» را به یک «فضا» تبدیل میکنیم؛
خب، بهجای خود. اما این نمیتواند همهی آن بلندپروازیِ ما، همه آن رسالتی باشد
که مدام از آن دم زدهام.
دو چیز نمیگذارد این «ماموریت» تمام
شده باشد؛ ماموریتی که فقط هم برای خودمان نیست. ماموریتی که همیشه ادعا کردهام
همانقدر که برای زندگیِ شخصی و خصوصی، باید برای شهر هم باشد. «سکونت» را میگویم.
میدانم؛ حرفِ گنده و احتمالن خودنمایانهایست. باشد. این دو چیز، یکی بیشتر،
اگرچه نه بهتمامی، در همان حیطهی شخصی و خصوصیست: حیاط. دومی اما بیشتر شهریست:
باید به «بافت» برگشت؛ به بافتِ تاریخی. حتا به بافتِ فرسوده. باید به مرکز، به
درونِ شهر برگشت. و این بازگشت به بافت (البته نه برای تماشاگریهای گردشگرانه،
بلکه برای سکونت و زندگیِ عادی)، بهمثابهی رفتاری عادی و غیررسمی و خودجوش اگر
عمومیت و رواج یابد، بهنظرم بیشک یکی از پادزهرهای اساسیِ توسعهی رسمی و آمرانهایست
که دارد شهرهای ما با این مرکزهای فرسوده را، کِش میدهد و منبسط میکند و بافتِ
فرسوده که هسته و شاکله و قلبِ شهر است، البته که این بهاصطلاح توسعهی نوکیسه
(بخوانید نولیبرالی آن هم از نوعِ وطنیاش) را تاب نمیآورد و پاره و پارهتر میشود.
بازگشت به بافت البته چند سالیست در
شهرهای ایران و البته اصفهان باب شده است. بناهای تاریخیِ زیادی تخریب شدهاند؛
اما مدتهاست هر سال بر شمارِ خانههای تاریخیای که احیا میشوند، افزوده میشود.
بیشک اتفاقِ مغتنمیست؛ اما از این میان چند نفر برای «زندگیِ عادی» به بافتهای
تاریخی ( فرسوده و نافرسوده) برمیگردند؟ اکثر قریببهاتفاقِ خانههای تاریخی با
هر کیفیتی که احیا شدهاند، به کاربریهایی به جز سکونت[1]
اختصاص دارند. از دوستها و آشناهام آن معدودی هم که در بافتهای تاریخی (بهخصوص
بافتهای تاریخیِ فرسوده) رفتوآمدی میکنند (از گشتوگذارهای گردشگرانهی مُدِ
روز که بگذریم) بیشتر برای کار است. آنها از خانههاشان که تقریبن همه آپارتمانیست،
از محلاتِ نو و «شیک»ِ شهر یا شهرکهای «جدید»ِ اطراف، به محلِ کارشان در محلاتِ
تاریخی میآیند و شب دوباره به خانههاشان برمیگردند.
«جلفا» اما داستانِ دیگریست. جلفا، اگر
نه تنها، بیشک از بسیار معدود محلههای تاریخیِ اصفهان است که رونق دارد. قیمتِ
زمین، علیرغمِ محدودیتهای قانونی برای بلندمرتبهسازی در این محله، در مقایسه
با دیگر محلههای تاریخیِ اصفهان، بالاست و اگرچه متاسفانه این محله از اهالیِ
ارمنیاش، بهواسطهی مهاجرتِ آنها به خارج از کشور، خالی و خالیتر میشود، اما
اهالیِ اصفهان، چه برای زندگیِ عادی، چه برای کار و چه برای فراغت و تفرّج، به این
محله اقبالِ بسیار دارند.
پس خریدِ خانه، آن هم آپارتمان، در
جلفا، کاریست کموبیش در حدِ همان رفتارِ باریبههرجهت و روزمرهی خریدِ خانهی
اکثرِ اهالیِ این شهر. نه؛ این تمامِ ماموریتِ سکونتِ ما نیست؛ نباید باشد.
آپارتمانِ سنگتراشها را، بدونِ هیچ
کاری بهحالِ خود میگذاریم و دوباره جستوجوی «خانه»، این بار اما خانهای حیاطدار
و کوچک را، در محلههای تاریخیِ فرسودهتر، با انداختنِ کاغذ در خانهها و مراجعه
به مغازههای محلی و بنگاههای املاک ادامه میدهیم. در همین گشتوگذارهاست که به
محلهای میرویم که جز یکی دو بار برای بازدید از حمام و بازارچهی تاریخیاش، به
آنجا نرفتهایم. محلهای که، اگرچه از قدیمیترین محلههای اصفهان است اما بهواسطهی
اقامتِ دیرینِ لرها، چندان هم در میانِ مردمِ اصفهان، بهخصوص آن قشرِ معروف به
«متوسط»، محبوب نیست. محلهی «بیدآباد»[2].
خانه را، بنگاهیِ کنارِ نهرِ
«باباحسن» (که از مادیِ «فدن» منشعب میشود و از میانِ محلهی بیدآباد و مجموعهی
علیقلیآقا میگذرد) برایمان پیدا میکند. خانهی کوچکی به مساحتِ 117 مترمربع و
با ابعادِ خاص و بامزهی چهار و نیم متر در 26 متر. مالکِ ساختمان، یک خانوادهی
سه نفریست که چون پسرِ نوجوانشان دارد بزرگ میشود، نیاز به فضای بیشتری دارند
و بعد از حدودِ ده سال زندگی در این خانه، به آپارتمانِ نونواری در «ملکشهر» نقلمکان
میکنند. خانه، خانهی بیست- سی سالهی بدساختیست که دری بزرگ و آهنی و البته
ماشینرو، تقریبن تمامِ دیوارِ رو به کوچهاش را گرفته است. کفِ حیاط سراسر
موزاییک است و نمای دیوارها آجر سهسانتی. تاکِ انگورِ تنها باغچهی کنارِ حیاط را
هم بریدهاند تا شیرهی انگورهاش روی ماشینی که تقریبن تمامِ حیاط را اشغال میکند،
مبادا بچکد!
آپارتمانِ کوی «سنگتراشها»
بلافاصله فروش میرود. دوستی برای دفترِ کارش میخرد. ما هم خانهی بیدآباد را میخریم
و در دوراهیِ کوبیدن و از نو ساختن یا مرمت و احیا، دومی را انتخاب میکنیم.
حالا بیش از سه سال از اقامتِ ما در
این خانه و این محله میگذرد. مایحتاجِ روزمره را، تقریبن بهتمام از «بازارچه
علیقلیآقا» فراهم میکنیم که «سوپر مارکت»هایش بقالیاند بیشتر؛ جنسِ لوکس
ندارند. آنچه دارند، اجناس و کالاهای «ضروری»ست. حتا مثلن نوشابهی کوچکِ
کوکاکولا هم ندارند معمولن. نوشابههای کوچکشان، که هیچوقت هم «قوطی» نیست، به
زمزم و فانتای زرد محدود است؛ مارکِ سیگارها و شامپوهاشان معمولن از چند نوعِ
ایرانی بیشتر نیست؛ نان نمیفروشند؛ ماست و شیرِ پرچرب ندارند و... شکلِ متعادلتر
و آدموارتر و البته محافظهکارانهای از مصرف را میشود در بقالیهای این محله،
بهخصوص زیرِ بازارچه پیدا کرد.
خانه را بهسادگی مرمت کردهایم با پرهیز از مصالحِ لوکس ومُد (فقط با ترکیبِ ورسیونهای گچِ سرخِ اصفهان با آجرِ خشتی و کاشیهای شکستهی بازیافتی و رنگِ سفیدِ خالص در زمینه)؛ و پرهیز از تقلیدها و بازنماییهای سطحی و لوس از فرمهای بهاصطلاح «سنتی». و البته با تغییراتِ اساسی در روابطِ فضایی: حذفِ همهی دیوارهای عرضی تا تمامِ فضای مسقفِ خانه بشود یک فضای پیوستهی کشیده و عمیق: از عمیقترین جای خانه هم میشود حیاط را دید. دیوارِ روبه کوچه را، علیرغمِ شگفتیِ بنّا و نجار و گچکار و همسایهها که چرا درِ ماشینرو را کور میکنیم، با آجرِ خشتی چیدهایم با یک درِ دو لنگهی چوبی که هر لنگهاش فقط 60 سانت عرض دارد؛ و آستانهای هم دارد از سنگِ پارسو تا هیچ وسیلهی نقلیهی موتوری از آن نگذرد. حالا آن تاکِ بریده، روی داربستهای چوبی، سایبانِ حوضِ نقاشیِ 1 در 1 مترِ مرکزِ حیاطِ آجرفرش است؛ با یک انار و یک نارنج و یک سیب و پنج گربه و ما دو نفر و این سهمِ ما از آسمانِ این شهر. اصفهان.زمستان 95
خانه را بهسادگی مرمت کردهایم با پرهیز از مصالحِ لوکس ومُد (فقط با ترکیبِ ورسیونهای گچِ سرخِ اصفهان با آجرِ خشتی و کاشیهای شکستهی بازیافتی و رنگِ سفیدِ خالص در زمینه)؛ و پرهیز از تقلیدها و بازنماییهای سطحی و لوس از فرمهای بهاصطلاح «سنتی». و البته با تغییراتِ اساسی در روابطِ فضایی: حذفِ همهی دیوارهای عرضی تا تمامِ فضای مسقفِ خانه بشود یک فضای پیوستهی کشیده و عمیق: از عمیقترین جای خانه هم میشود حیاط را دید. دیوارِ روبه کوچه را، علیرغمِ شگفتیِ بنّا و نجار و گچکار و همسایهها که چرا درِ ماشینرو را کور میکنیم، با آجرِ خشتی چیدهایم با یک درِ دو لنگهی چوبی که هر لنگهاش فقط 60 سانت عرض دارد؛ و آستانهای هم دارد از سنگِ پارسو تا هیچ وسیلهی نقلیهی موتوری از آن نگذرد. حالا آن تاکِ بریده، روی داربستهای چوبی، سایبانِ حوضِ نقاشیِ 1 در 1 مترِ مرکزِ حیاطِ آجرفرش است؛ با یک انار و یک نارنج و یک سیب و پنج گربه و ما دو نفر و این سهمِ ما از آسمانِ این شهر. اصفهان.زمستان 95
[1] . البته «سکونت»
مفهومِ موسّعیست که کار و تفریح را هم دربر میگیرد؛ منظورِ من از سکونت در این
نوشته اما بیشتر «زندگیِ عادی»ست.
[2] . شرحِ بیشتری
دربارهی وضعیتِ امروزِ این محله را در جستارِ دیگری آوردهام:
آرش اخوت/ از کافههای جلفا تا حیاطِ خانهی ما/ مجموعهی «راوی: شهر 1»/ فصلنامهی زندهرود/ شماره 60/ بهار 1394
آرش اخوت/ از کافههای جلفا تا حیاطِ خانهی ما/ مجموعهی «راوی: شهر 1»/ فصلنامهی زندهرود/ شماره 60/ بهار 1394
0 Comments:
Post a Comment
<< Home