دانههای فلفل
نشستهام و به دانههای این فلفلدان
زل زدهام. با خودم فکر میکنم آیا تا آن دانهی آخرِ این فلفلها من زندهام؟
این فلفلدان را دیروز در خیابان
عبدالرزاق خریدیم. درست مشابهش را، اما به رنگِ سیاه، داشتیم. قرمزِ ماتیکیِ این
یکی چشممان را گرفت. خریدیم؛ از آن خریدهای دلی. شاید هم از آن خریدها که کالا ما
را انتخاب میکند. آمدیم خانه؛ دانههای فلفل را از آن یکی، در این یکی ریختیم و
آن یکی فلفلدان را به گنجهها سپردیم.
دو سهتا ظرفِ شیشهایِ دردار هم
برای شیشهکردنِ روغن حیوانی خریدیم. روغن دو سه شیشهی متوسط میشود و احتمالن شش-هفتماهی
طول میکشد تا تمام شود. شیشههای روغن را میگذارم کنارِ شیشههای شراب. شرابهایی
که تا مصرف شوند احتمالن یکی دو سالی طول میکشد. از هرسال هم یک شیشه کنار گذاشتهایم
و تاریخ زدهایم تا مثلن چه میدانم چند سال بعد، شاید در یک مناسبتِ خاص یا اصلن
«طیِ مراسمی بسیار ساده»، صرف کنیم. به زیرزمینِ خنک بیاییم؛ شیشه را برداریم؛
تاریخش را از زیرِ غبارِ چندساله بخوانیم و برویم شرابِ کهنه بزنیم.
شیشههای ترشی هم هست. اینها را هم
چند ماهی طول میکشد تمام کنیم. کیسهی برنج هم هست؛ و ادویهها و چای و لیموعمانی
و حبوبات و گیاهانِ دمنوشِ دمنکرده و ننوشیده.
خوشبختانه اهلِ خریدهای عمده و زیاد
نیستم؛ چنانکه اهلِ پسانداز هم نیستم. باوجود این همینها هم که هست، حداکثر یک
دورهی زمانیِ یکی دو ساله میکشد تا تمام شود. و من هربار، درِ هرکدامِ اینها
را که باز میکنم، یا بهسراغِ هرکدام میروم، یا وقتی دارم میخرم، با خودم فکر
میکنم آیا تا کدام دانه، کدام ذره، کدام پیمانه زندهام؟
محصّل که بودم دفترچههایی داشتم
برای یادداشتهای روزانه یا دلنوشتهای خصوصی. در آن عهدِ احساساتی و در هیجانِ
آیندهای که البته در جاهای دور (آن «جای دیگر») باید رقم میخورد، کاغذهای سفیدِ
آن دفترچهها را ورق میزدم و با خودم میگفتم در این کاغذهای سفید چه خواهم نوشت؟
آن روزها البته با خودم فکر نمیکردم که آیا عمرم به آن کاغذهای آخری قد میدهد یا
نه؟ حالا باید کمکم دوباره بروم سراغِ آن دفترها و بیاعتنا به صفحههای سفیدشان،
صفحههای نوشته را، شاید از آخر به اول، مرور کنم و پای آن صفحهها که نوشتهام
مثلن «20 سالِ دیگر اینموقع کجا هستم و چه میکنم؟»، بنویسم همچنان، که حتا چند
سالی هم از آن 20 سال گذشته است، دوره میکنم شب را و روز را...
دی 96
0 Comments:
Post a Comment
<< Home