مادربزرگها در میدانِ نقشجهان
(ورسیون یک)
برای من از هیجانانگیزترین خاطراتِ
مادربزرگم، خاطرهی بلال یا بستنیخوردنش است با چندنفری، از جمله دخترعمو و پسرعموش
(که چند وقت بعد همسرش میشود)، در میدانِ نقشجهان. سالِ 1322 و آن وقتها. بارها
و بارها آن عصرِ قدیمی را با خودم تصور کردهام. هیجانِ این حکایت، از حضورِ
مادربزرگها و احتمالن مادرهاشان در فضای عمومی، آن هم بهقصدِ فراغت است. درواقع،
هیجانِ این داستان برای من، البته از حضورِ شخصِ دو مادربزرگم در میدانِ نقشجهان
در سالهای دور آغاز میشود اما در همین اندازه باقی نمیماند؛ بلکه به نوعی
تجربهی زیستهی عمومیِ زنهای اصفهانیِ بهشدت سنتی فرافکنده میشود. چهبسا نوعی
تجربهی بسیار نو و شاید بیسابقهی زیستِ شهری که عبارت باشد از فراغت در فضای
عمومیِ شهری. مادربزرگِ 16 سالهی من با دختر عموی 22 سالهاش (مادربزرگِ دیگرم)
با مادرهاشان و پسر عموی 20 سالهاش در میدان نقشجهان (حالا همه رفتهاند جز این
یکی مادربزرگ). درواقع یکجور مجلسِ مقدماتیِ خواستگاریست. و مگر میشود دخترهای
جوان در این سنوسال پیشِ هم باشند و تیرتیر و ریزریز نخندند. مادربزرگ جزییاتِ
زیادی از میدان را، در آن عصرِ نمیدانم چه فصلی، بهخاطر ندارد. حتا یادش نیست
حوضِ بزرگِ وسطِ میدان بود یا نبود. من اما برای کامل کردنِ این روایت و غنای آن
با جزییاتِ هرچه بیشتر، مجبورم به چیزهای دیگری جز خاطراتِ مادربزرگ متوسل شوم.
باید به یکجور خاطراتِ شهر یا خاطراتِ جمعی متوسل شوم. مثلن مستنداتِ تاریخیای
که نشان میدهد در آن سالها، حوضِ وسطِ میدان تازه ساخته شده است؛ و مستندات یا
درواقع برداشتهایی از اسنادِ تاریخی که نشان میدهد میدانِ نقشجهان در آن سالها
تازه دارد شمایل و کارکردِ یک فضای عمومیِ شهری را بهخود میگیرد و یکی از مهمترین
کارکردهای چنین فضایی، فراغت است.
من خیال میکنم حضورِ واقعی و البته
استعاری یا نمادینِ مادربزرگها در میدانِ نقشجهان، وقتی که فضای عمومی در آن
روزگار بهکلی مردانه و حتا نرینه است، دارد از مرحلهی تازهای از حیاتِ شهریِ
جامعهی ایرانیِ معاصر خبر میدهد. این مرحله تازه و مهم و البته بهنظرم با مولفههای
مشخصِ آن (که باید برشمرد و تشریح کرد)، بیسابقه است. اینها البته همه فرضیاتِ
ناآزموده است و میتواند موضوعِ پژوهشی باشد.
عکسهای زیر، نزدیک یک دهه بعد از
بلال یا بستنی خوردنِ مادربزرگهای من در میدان نقشجهان است. اینها را یک عکاسِ
روس (Dmitri Kessel ) در سال 1330 خورشیدی گرفته است. دوباره یک
عصر است (و دو سه عکسی هم پیشازظهر است) و اینهمه آدمِ عادی، و آنهمه زن (تعداد
زنها و بچهها از مردها انگار بیشتر است) در میدانِ نقشجهان. عناصرِ متعددی در
این عکسها، از ماهیتِ فراغتیِ بهنظرِ من تازه و بیسابقهای در حیاتِ شهریِ
ایرانی (حتا متفاوت از پیکنیک کنارِ پل خواجو) حکایت دارد:
حوضِ پرآب با فوارههای روشن
کفسازی و محوطهسازیِ میدان
پایههای روشنایی
گردآمدنِ آدمها دورِ حوض
تماشای حوض (تماشا، تماشای شهر)
زنها اغلب با چادرهای غیرسیاه
مردها و زنهای بچهبهبغل
حضورِ بچههای نوجوان
یک چیزِ دیگر هم، یا درواقع غیابِ یک
چیزِ دیگر هم از تازگیِ این فضا و این اتمسفر در حیاتِ شهریِ آن روزگارِ ایرانی
حکایت دارد بهنظرم؛ و آن نبودنِ زیرانداز و اسبابِ پیکنیک است؛ (چیزهایی که در
عکسهای پیکنیکهای کنارِ پلِ خواجو یا پیکنیکهای بیرونِ شهرِ همان نسل بهوفور
میبینیم.) همه انگار یکجور سرپاند. باید این عکسها را و کانتکستهای آن را با
دقتِ بیشتری خواند؛ اما خیال میکنم این نوع حضور در این میدان، از نوعی فاصله
یا بیگانهگی یا درواقع تازهگیِ این نوع حضور در شهر حکایت دارد. انگار هنوز این
فضا را از خودشان نمیدانند. انگار آمده باشند تماشای نوعی نمایش یا سیرک. اصلن چهبسا
همینها کمی بعد از گرفتنِ این عکسها میروند خانههاشان و بساطِ پیکنیک (پتو و
ظرفوظروف و غذا و البته قلیان و آفتابه)شان را برمیدارند میروند پلِ خواجو
بساط میکنند. اینجا، در این عکسها اما، حضورِ این آدمها، با شیوهی حضورِ
خودمانی و یله و لمیدهی آدمهای امروز در میدان نقشجهان یا با شیوهی حضورِ همان
نسل در کنارِ پلِ خواجو (که سابقهای دراز دارد)، بهکلی متفاوت است.
عکسهای زیر بهنظرِ من از فراغت در
فضای شهری، بهعنوانِ مقولهای نو در حیاتِ شهریِ ایرانی یا اصفهانی، حکایت میکند.
ایرانی یا اصفهانیِ این عکسها، مشت نمونهی خروارِ جامعهایست که دارد پوست میاندازد؛
دارد مدرن میشود و شاید چهبسا کموبیش آمرانه هم دارد مدرن میشود که چنین سرپا
و آمادهی رفتن است؛ چرا که این فضا را از خودش نمیداند و خودش را هم از این فضا
نمیداند احتمالن. انگار نداند با این فضا و در این فضا چه باید بکند. انگار خبرش
کردهاند در میدانشاه فیل هوا کردهاند آمده است تماشا.
1 Comments:
کادربندی عکس ها را دوست داشتم و البته کل مطلب را. جالب است که همه عکسها تقریبااز یک زاویه گرفته شده است.چرا؟ درختها برگ ندارند و در عکسی که عصر گرفته شده ابرهایی در آسمان است مثل ابرهایی که نزدیک بهار و یا در بهار عصرها سرو کله شان پیدا می شود و قوای خود را جمع می کنند تا ببارند. پس شاید زمان نیمه دوم اسفند بوده. کف میدان بسترسازی نشده و خاک است یا شن. آنهایی که نشسته اند نگران خاکی شدن چادرشان نبودهاند. آنها که ایستاده اند شاید نخواسته اند خاکی شوند و شاید هم زمین برایشان سرد بوده است و یا موقع خرید از بازار و یا در مسیر عبورشان که میدان هم جزیی از آن بوده،دقایقی درنگ کردهاند تا این ساخته جدید را ببینند و یا آب را ببینند تا روحشان تازه شود. همان کاری که اغلب ما موقع عبور از کنار زاینده رود می کنیم. آبی که زمانی روح شهر بود اما حالا انگار شهر قبض روح شده است.
فرهاد
Post a Comment
<< Home