January 21, 2020


امروز صبح که سرِ کار می‌رفتم، توی اتوبوسِ واحد صدای نفس‌نفسی توجهم را جلب کرد. آدمِ عادی توی اتوبوسِ واحد نباید این‌طور نفس‌نفس بزند. همان‌طور که از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم و از پسرکِ ابلهی که روبه‌رویم نشسته بود و پاهای درازِ روی هم‌انداخته‌اش جای پاهای مرا تنگ کرده بود با خودم حرص می‌خوردم، شنیدم یکی زیرِ لب غرّید: «پَعَّ».
از آن آدم‌ها نیستم که در اتوبوسِ واحد یا تاکسی، به هر بهانه سرِ صحبت را با کناردستی‌شان باز می‌کنند؛ درواقع اصولن در مکان‌های عمومی تمایلی به گفت‌وگو با «غریبه‌ها» ندارم؛ اما به‌کلی هم به دیگران بی‌اعتنا نیستم؛ برای چندثانیه دیگران را در مکان‌های عمومی برانداز می‌کنم و برای خودم از بعضی‌شان داستانی می‌بافم. این‌بار اما آن نام‌آوای «پَعَّ» به خودم خواند. چشمم را از تماشای بیرون به داخلِ اتوبوس چرخاندم. دو ردیف دورتر از من، مردی حدود 65 ساله نشسته بود؛ شوریده‌حال و مشوّش و غیرعادی. تقریبن تمامِ مدتی که من در اتوبوس بودم، او با صورتش، حرکاتی را تکرار می‌کرد؛ حرکاتِ غریبی که به‌شدت مرا به هم می‌ریخت: دندان‌های نامرتبِ درشتش را به هم می‌سایید؛ چشم‌هایش را می‌بست و از میانِ دندان‌ها و لب‌هایی که به شکل یک درد از هم باز شده بودند، هرچند ثانیه آبِ دهانش را قورت می‌داد و می‌غرّید: «پَعَّ» یا کلماتِ نامفهومی می‌گفت. حالتِ آدمی را داشت که مستمر و مدام دارد زجر می‌کشد؛ یک‌جور ضجّه‌ی کم‌رنگ (نه‌چندان هم کم‌رنگ). انگار چیزی از درون او را می‌خورد و او جز تاب‌آوردنی پرزجر کارِ دیگری نمی‌توانست. انگار مدام زجر می‌کشید و به عاملِ زجرش ناسزا می‌گفت؛ یک‌جور زجر و تحملِ مدامِ ناگزیر. چند دقیقه‌ای همین‌جورها بود و ناگهان رها می‌شد؛ آرام می‌شد و آن‌وقت شبیهِ بقیه آدم‌های عادی می‌شد. کم مانده بود همان‌جا بزنم زیرِ گریه.
فکر می‌کردم این آدم و این حالت‌هاش، ایماژ (اما نه استعاره) یا نمادِ وضعیتِ این روزهای ما است؛ «ما»ی ایرانی؛ چه داخل و چه بیرون از ایران. یک چیزی دارد ما را مثلِ سلاطون از درون می‌جود و ما نشسته‌ایم دندان به دندان می‌ساییم و به باعث‌وبانی‌اش ناسزا می‌گوییم. چشم‌های‌مان را هم می‌گذاریم و هی زیرِ لب می‌غرّیم فقط که «پَعَّ»! یا شاید این آدم، این فیگور، این اجرا، نمادِ «ما»ی آدمی‌ست با تمامِ روابطش و دوستی‌ها و دشمنی‌هاش؛ به‌خصوص دوستی‌هاش! بله، دوستی‌هاش. اصلن این فیگور، نمادِ آدمی‌ست.
امروز صبح فرصت نداشتم آن مرد را تعقیب کنم تا ایستگاه آخر. نمی‌دانم ماهیتِ رنجِ او چه بود و او تا کی آن را تاب می‌آورَد؟ ما، من تا کی تاب می‌آورَم؟ باز خوب است ادبیات هست. کاش آن مرد می‌نوشت.
30 دی 98

0 Comments:

Post a Comment

<< Home