The Wall
(یک روایتِ ناداستانِ ناتمام از ایرانِ پاییزِ 1401)
صدای این نوشته را از بطن و متنِ «حادثه» میشنوید؛ از خطِ مقدمِ جبهه؛ و احتمالن از داغترین و شوریدهترین روزهای این دوره از تاریخِ ایرانِ معاصر. صدای ما را از چند قدمیِ خیابانهایی میشنوید که مردم در آنها فریادِ اعتراض و احقاقِ حق سرمیدهند و همزمان در نبردی نابرابر با انواعِ رسمی و غیررسمیِ نیروی بهاصطلاح «انتظامی» گاه بهشدت و بیرحمانه سرکوب میشوند؛ از جایی که اینترنتش اغلب آنقدر ضعیف است که تقریبن هیچ فیلترشکنی کار نمیکند و ما در این خطِ مقدمِ جبهه انگار قرار است در نوعی محاصرهی اطلاعاتی و خبری بهسر بریم؛ اما دیگر هیچ حصار یا «دیوار»ِ نفوذناپذیری در این زمانه وجود ندارد و مای اینطرفِ «دیوار» و آنهای آنطرف بالاخره به هر نحوی که هست، ایدهی «هر آدم یک رسانه» را عملی میکنیم و بهنحوی، این دیوارِ «اینترنتِ اسلامی» یا بهاصطلاح «ملی» را انگشت میکنیم.
البته حالا خیلی هم شلوغش نکنم. راستش من در چند قدمیِ آن خیابانها زندگی میکنم اما در این دوره حتا یک بار هم به تظاهراتِ خیابانی نرفتهام. با وجودِ این همچنان خیال میکنم ما، همهی ما که در ایران زندگی میکنیم، بهنوعی در خطِ مقدمِ جبهه بهسر میبریم و حتا اگر مثل بنده به تظاهرات نرویم هم میتوانیم بفهمیم که اینبار واقعن با «خیزش»های دیگر متفاوت است. عینیترین و دمدستیترین دلیل یا شاهدِ این تفاوت هم، حداقل برای من و در تجربهی من، تعددِ آدمهاییست از دوستها و آشناهایی که بهنحوی در معرضِ مستقیمِ سرکوب یا «حادثه» قرار گرفتهاند: یکی دو نفری که احضار شدهاند یا سربازانِ گمنامِ امام زمان به خانهشان رفته و لبتاب و موبایلشان را ضبط کردهاند یا دوستی که درست همین الان که دارم این یادداشت را مینویسم پیام داده است که «با مامانم دوتا دختر دبیرستانی را از دست لباسشخصیها درآوردیم طفلکیها کی [کلی] لرزیدن» و در پیامِ بعدی: «تا حالا لباسشخصی و خشم و غصبی [غضبی] که داشتن از نزدیک ندیده بودم خیلی خونخوارن» و بالاخره در پیامِ آخر: «پدرسگا همشون کلت کمری دارن». یا دوستانی که در خیابان گلولهی ساچمهای خوردهاند و پنهانی و خانهگی، پانسمان و حتا جراحی شدهاند. گیرم که این دو موردی که میشناسم، بهشکلِ خندهدار یا گریهداری نرفتهاند که در تظاهرات شرکت کنند.
یکی جوانِ بیستوچند سالهای که بهاصطلاح شبزی است و شب میرفته برود محلِ کارش که سربازانِ گمنام سر میرسند و مستقیم بهطرفش گلولهی ساچمهای شلیک میکنند؛ و دیگری آقای هفتادوچند سالهای که در آن هیروویری میرفته برود مهمانیِ جشنِ تولد! جایی پشتِ کلیسای وانک؛ درست وسطِ جبهه. آقا ماشینش را خیلی شیک در پارکینگِ عمومی پارک میکند و سرِ راهِ رفتن به مهمانی، تُکِ پایی هم میایستد بهقولِ خودش «این بچهها را تماشا» کند که نیروی یگانویژه میریزد و او که میانِ جمعیت فرار میکند، درست دمِ درِ خانهی میزبان، «یکوقت دیدم پشتم داغ شد.» درست دمِ درِ خانهای که پشتش مهمانی بوده؛ مهمانیِ جشنِ تولدِ یک دخترخانمِ همان دهه هشتادی؛ از همان نسلی که همان لحظه در خیابان بودهاند و کتک و باطوم و ساچمه میخوردهاند و چهبسا از پنجرهی آن خانه صدای تظاهرات و تیروتفنگ را هم، میانِ موزیکهای ششوُهشت میشده شنید.
حالا از این دوگانهها (مهمانی و تظاهرات و...) یا چندگانههای معنادارِ لامصب که بگذریم، بحثم سرِ نزدیکی و فراگیریِ این جریانیست که برای اولینبار ما را، وقتی به تظاهرات یا تحسن یا اعتصابی هم نپیوستهایم، درگیر میکند و بهاصطلاح بیخِ گوشِ همهمان است. برای من این فراگیری یک نشانه است؛ نشانهی این که این تو بمیری از آن تو بمیریهای قبلی نیست دیگر. حتا اگر اینترنت بهطورِ کامل قطع شود یا بشود اینترنتِ جعلیِ «ملی»؛ حتا اگر این جماعت که حدودِ یک ماه است هرشب به خیابانهای اینهمه شهرِ سراسرِ ایران ریختهاند، بهکلی سرکوب شوند و به خانه برگردند. استدلال و «تحلیلِ کارشناسی» توسطِ «تحلیلگر» و «کارشناس»ِ «مسائلِ ایران و خاورمیانه» و چهوچه نمیخواهد. منِ ناجامعهشناسِ ناکارشناس که اینجا، اینطرفِ «دیوار»، وسط یا حداقل چندقدمیِ جبهه، در متن و بطنِ حادثه دارم زندگی میکنم، با همهی وجود درک میکنم که چیزی اینبار با دفعههای قبل فرق دارد. چیزی همینحالا در «ما»، مشخصن و بهخصوص در مای ایرانیِ ساکنِ ایران، تکان خورده و جنبیده و عوض شده است. وقتی صبحها در رفتوآمدِ روزمره و عادیام در گوشهوکنارِ این شهر، با تمام محافظهکاری و چهوچهاش، از درِ مغازهی بقالی تا بانک و اداره و وسطِ خیابان و رانندهگی و... نوعی همبستهگیِ زیرپوستی را درک میکنم؛ یا وقتی برای خانمهایی که حجابشان تعمدن افتاده دو انگشت اشاره و میانه را بهعلامتِ پیروزی نشان میدهم و آنها با لبخندی یا با همان اشاره پاسخ میدهند، کدام کارشناس و تحلیلگر یا کدام ایرانیِ مهاجر، این نشانههای همبستهگی و تغییر، این آتشِ زیرِ خاکستر را میتواند دریابد یا تحلیل کند؟ این تجربهی زیسته که به منِ نامتخصص بهوضوح قوام و غَنای بیشازپیشِ یک طبقه/ سبکِ زندگی/ گفتمان را نشان و بشارت میدهد که البته در تمامِ این چهلواندی سال بود اما حالا بهقوت قوام و غَنا گرفته و آن عبارت است از یک طبقه/ سبکِ زندگی/ گفتمان که نسبتبه گفتمانِ مسلطِ حکومتی، رسمن و خیلی بیشازپیش، «دیگری»ست و این «دیگری» بودن را بهانحای مختلف ابراز میکند. زندگی و تجربهی زندگیِ من در متنِ حادثه میگوید (و من باید آن را تبیین و روایت کنم) این «دیگری»، این «ما»، اینبار جهش کرده و نقطهعطفی را گذرانده است. و حالا «تحلیل»ِ من با تمامِ ناتحلیلگریام میگوید که این جهش، این «دیگری» را میانِ تعدادِ خیلی زیادی از مردمِ این مملکت، حتا وسیعتر از آن «قشرِ متوسط»ِ جامعهشناسها، بهشکلِ قابلملاحظهای تعمیق داده و نهادینهتر کرده است؛ و این نیروی اجتماعیِ عجیبیست که هرچه بیشتر سرکوب شود (چنانکه بهشکلهای دیگری در تمامِ این سالها) غنیتر میشود؛ یک «غنیسازی»ِ اجتماعی بهمعنای تاموتمامِ کلمه. این چیزیست که حکومت از آن غافل است. و غافل است که تعمدات و منویّاتِ حکومتی در «تربیت» و «ارشاد» و از این حرفها هم جواب نداده است. این را این جنبش و پیشقراولانِ شجاعش که بچهها و بهخصوص دخترهای متولدِ دههی هشتاد و نود باشند، بهوضوح میگوید. اینها دارند به حکومت و حتا به «ما» یا همان «دیگری» میگویند که آنهمه تشکیلاتِ عریضوطویلِ آموزشوپرورشِ رسمی و غیررسمیِ حکومتی و رواجِ گفتمانِ «خانواده» و «خانوادهگی» و اینها، تا حدِ خیلی زیادی آب در هاون کوبیدن بوده است. دارند میگویند بخشِ عمدهای (اگر نه تمامِ) فرمایشاتِ پدر/فرمانده یعنی کشک! وگرنه مگر اینهمه جوان و نوجوان و حتا کودکِ نسلِ حاضرِ این مملکت از آسمان آمدهاند؟ مگر همهی اینها در مدارسِ همین مملکت بار نیامدهاند؟ که البته میبینیم خوشبختانه «بار» نیامدهاند. آنطور که «فرمانده»/ پدر میخواست بار نیامدهاند. این بارنیامدن مطابقِ پارادایمهای فرمایشیِ حکومتی و اسلامی و چهوچه، برای منِ ناکارشناس، نشانه است؛ نشانهای نهچندان عینی اما گویا و گواه (و کاش برای حکومت و فرمانده/پدر هم گویا و گواه بود) که آن «غنیسازیِ» اجتماعیِ اصیل، غیررسمی و غیرفرمایشی، همیشه و همواره در کار است و باید و نبایدهای ما انواعِ پدر/حاکم/فرمانده/فلان را به پشیزی هم نمیگیرد...
آرش اخوت. ایران. اصفهان. مهر 1401
0 Comments:
Post a Comment
<< Home