غریبهها
برای مریم
بیا برویم
شب شده است دیگر
شب مال بیابان است
بیابان مال شب است
باد مال بادامهاست.
بیا برویم
تا باد بادامها را بچرد
تا باد بادامها را بدمد
تا باد بیابان را بدود
تا باد
با دامدام مداومش
دم به دم
در بادامها وُ بیابان
بدمد.
بیا برویم
بیابان دیگر مال شب است
باد وُ بادامها مال شب است
شب مال شب است
ما مال همیم.
بیا برویم
شب شده است دیگر
هردو بوی دود میدهیم
موها وُ گردن تو
لبها وُ گونههای من.
بیا برویم
بوی دود مال ما
بوی دود با ما.
شهریور 86
شاهرخ مسکوب در بخشی از خاطراتش («شکاریم یکسر پیش مرگ». فصلنامهی زنده رود. شمارهی 41 و 42. زمستان 85- بهار 86) از داییاش سخن میگوید و این که زمان برای داییاش «خاطره داشت، خاطرهای طبیعی و بیرونی، خاطرهای که در آب و هوا و کشت و حاصل تجسم مییافت.» و بعد اضافه میکند: «درست برخلاف زمان بیخاطره زندگیهای مدرن […] که زمان صورت ندارد، هرروز یک شکل است […] زمان بیخاطره کوتاه است.» راست میگوید. زمان زندگی ما بیخاطره است. بیخاطره که نه، کم خاطره است. گویا احمد میرعلایی هم میخواست خاطراتش را از مرگ بنویسد. خاطراتش از مرگهایی که دیده بود. چه مجموعهای میشد: به یادآوردن فراموشی. یک بار هم نوشتهی کوتاهی نوشت: خاطراتش از رودهایی که دیده بود. البته این خاطرات با جنس آن «خاطرات طبیعی و بیرونی» فرق میکند
اردیبهشتهای من پرخاطره است. اردیبهشتهای عمر من و خاطرهی من از این اردیبهشتها هم هرچند دقیقا از جنس آن چیزی که مسکوب میگوید نیست اما برای زندگی من، نوعی «صورت» زمان است. صورت زمان در مقیاس عمر نه زمان روزانه و زمان لحظهها. صرفنظر از تاریخ تولدم که در آستانهی اردیبهشت است (و البته خاطرهای ندارم از آن!) اواخر اسفند 69 رفتم سربازی. دو ماه آموزشی، وحشتناک بود. اردیبهشت 70 آموزشی لعنتی تمام شد. همان روزها چند شعر نوشتم، از جمله یکی برای سربازی («سرگرد خیگ که میآید») که هنوز بخصوص این یکی را دوستش دارم. اردیبهشت 72 سربازی لعنتی تمام شد. بهترین اردیبهشت عمرم بود. یادم است عصرهای آن اردیبهشت که از سر کار برمیگشتم، در سایهروشن عصرهای خیابانهای پردرخت آن اردیبهشت پر ابر، پیاده یا با دوچرخه پرسه میزدم و احساس میکردم در آستانهی فصلی دیگر قرار دارم! محل کارم هم یک شرکت معماری بود در باغی دلگشا، مانده از پهلوی اول. همان روزها بود که یک بار کارمان تا صبح طول کشید. ساعت حدود 5 صبح بود که کار تمام شد. چهار نفر بودیم رفتیم در باغ جلوی آتلیه کنار هم ایستاده شاشیدیم.
اردیبهشت 82 مادرم را از دست دادم و دیگر اردی بهشت برایم مثل گذشته نیست.
اردیبهشت 84 رفتم اروپا و 5 روز خوبی را در فرانکفورت و 10 روزی خوبتری را در پاریس گذراندم. اما اردیبهشت دیگر برایم اردیبهشت نمیشود. میدانم