پدرم
پدرم
«مرگ هرکسی،
با مرگ پدرش آغاز میشود.» جستارِ «پدرم»ِ اورهان پاموک، با این جمله تمام میشود.
مرگ هرکسی با مرگِ پدرش آغاز میشود؟ اولن اگر این گزارهی قصار را در زمینهی
جستارِ پیش آن بخوانیم، منظورِ پاموک از «هر کسی»، آنهاست که حضور و محضرِ پدر را
درک کردهاند. پس قاعدتن آنها که در کودکی یا در بدوِ تولد، پدرشان را از دست
دادهاند یا بههردلیل محضرِ «پدر» را درک نکردهاند، از این حکم و جملهی قصار
مستنثناند!
از این که
بگذریم، این گزاره، سخت نرینهبنیاد بهنظر میرسد. گویی تمامِ وجودِ «هر کسی» در
وجودِ پدرش خلاصه میشود! انگار این گزاره دارد بهشیوهای رومانتیک و ریاکارانه،
سیطرهی «پدر» بر هستیِ آدمی را، مُهرِ تاکید و تایید میزند.
پدرم مردِ
«مقتدر»یست. از آن مردها که معروف است میگویند «شخصیتِ محکمی» دارند. تکلیفش با
همهچیز، تیز و تند روشن است؛ و از فرطِ صداقتی غریب، از اظهارِ صریحِ نظرهاش
پروایی ندارد. همین صداقتِ کمیابش او را وامیدارد در هر مجلس و جمعی نظرش را
دربارهی موضوعِ مجلس (از ادبیات تا شهرسازی، از خوراک تا اینترنت و...)، خیلی
سریع و صریح و ساده و روشن، و البته بههمان اندازه تیز و تند و محکم، ابراز کند.
خوشسخنی، سابقهی سالها معلمی، و واهمه و انزجار از ابهام و پیچیدگیِ سخن،
معمولن این اظهارنظرها را، طول و تفصیلی هم میدهد. اینهمه از او، در جمعها، از
جمعهای خانوادگی تا جمعهای بهاصطلاح «فرهنگی»، سیطره و سایهای میسازد که جوِ
مجلس را اشباع میکند گاهی. در ایامِ جوانیاش که من نوجوانی بودم، این سایه غلیظتر
بود؛ در این سالهای کهنسالی، از تواضع و پختگی، این سایه رقیقتر است و هربار میکوشد
خود را از فضای مجلس برکشد. این برکشیدن مرا مشوّش میکند.
زندگیِ من، (که
تا یادم میآید، از این مجلسها، بهخصوص از آن نوعِ بهاصطلاح «فرهنگی»اش انباشته
است) بهطورِ کلی بهمجلسی بزرگ و طولانی میماند که در تمامِ طولِ آن، اشارهها،
میمیکها، اطوارها، تکیهکلامها، زیر-و-بمهای صدا و سخنِ پدرم، چشم و گوش و ذهنِ
مرا رها نمیکند.
در این
بیغوله من چه میکنم؟ سکوت میکنم. معمولن سکوت میکنم؛ اگرچه، بهخصوص از بعدِ
نوجوانی، با بسیاری از نظرها و تحلیلهای «پدر» موافق نبودهام، اما سکوت میکنم؛
چون تابِ این سایه و سیطره را ندارم. او در دریافت (و نه الزامن درک) و تحلیلِ
موضوع و جمعبندیِ افکارش، بهمراتب از من ماهرتر است. از این گذشته، بههرحال او
«پدر» است.
مثلن همین
موضوعِ «عوام» که گویا از اتفاق، ذهنِ هردوی ما را همزمان به خود مشغول کرده است.
بهنظرم در ایدهی «عوام» و کلیاتِ آن همنظریم؛ اما خیال میکنم از حدِ ایده و
کلیات که بگذرد، در صورتبندیِ موضوع، در ساختارِ بحث و نظر، و در نتایج و احکام،
اختلافنظرهای زیادی داریم. چند-و-چونِ این بحث در حوصلهی این نوشته نیست؛ اما
او، بهخصوص این چند ماهه، هربار دیدهام، با هرکسی که نشسته از این موضوع گفته؛
و من، که بههمان دلایلی که گفتم چندان اهلِ بحث و گفت-و-گو نیستم، سکوت کردهام؛
حتا وقتهایی که نظرهاش را قبول نداشتهام یا حتا وقتی این حکمِ عجیب و چندشآورِ
«عوام، عینِ نجاستاند» را تکرار میکند.
من سکوت میکنم؛
بهخصوص از چند سال پیش، که علاوهبر سکوت، سعی کردهام از این «مجلس»ِ عظیم و
طولانی بپرهیزم. به مجلسهای «فرهنگی»، که هنوز هم، شکسته بسته، طبقِ سنتی کمکم
40 ساله، در عصرهای خانهی پدرم برقرار است، مدتهاست نمیروم. به مجلسهای
«فرهنگی»ِ دیگران هم معمولن نمیروم و سعی کردهام از این مجلسِ بزرگی که سراسرِ
زندگیِ مرا در خود برگزار کرده است، هرچه بیشتر گوشه بگیرم.
سالهاست
کوشیدهام پدرم را از خودم بیرون کنم؛ «پدر»ی را که در من است؛ از دانههای قهوهایِ
روی دستهام؛ از اطوارهام؛ از رسمالخط و همین در گیومهگذاشتنهای مدام تا نظرگاهها.
از عینیترین تا انتزاعیترین حیطههای من؛ او در من است. خودم را از او بیرون میکشم.
«پدر» را از خودم بیرون میکنم؛ او را که هنوز بهتمامی در من است: هنوز هم هرچه
مینویسم، یا حتا فضایی و بنایی طراحی میکنم، دیگر نشانش هم ندهم، مدام با خودم،
در وجهی و سطحی از ناخودآگاهم انگار، به نظرِ او فکر میکنم.
با این
اوصاف، بهنظرم حکمِ پاموک را باید برعکس کرد. چیزی شبیه این: هرکسی با مرگِ پدرش
متولد میشود. وقتی از سیطره و سایهی تمامخواهِ «پدر» بیرون میآییم، متولد میشویم.
خودمان میشویم. خودمان؟ اما این «خود»، چیست؟ مرگِ «پدر» (و این مرگ، فقط یا چهبسا
اصلن، مرگی کالبدی نیست)، درست مثلِ تولد، ما را، یا حداقل مرا، از «هویتی» گرم و
دنج و اطمینانبخش، به «بیرون» پرتاب میکند.
بابا امسال،
درست در 70سالگی، زونا گرفتند. اوایلِ خرداد شروع شد و حالا که اواخرِ تیر است، دورانِ
نقاهتشان را میگذرانند. بیماریِ سختیست و هم به بابا و هم به من خیلی سخت گذشت.
این بیماری اما تجربهای جدید در رابطهی ما دو نفر بود.
آخرین
بیماریِ سختشان، تا یادم میآید، سنگشکنیِ کلیه بود. چیزی شاید حدودِ 15 سال پیش
یا کمی پیشتر. تفاوتِ این بیماریِ آخری (زونا) با همه بیماریهای دیگرشان، هم
طولانیتریش بود و هم تنهاییِ بابا. بقیهی بیماریهای سختشان، همه در روزهایی
بود که مامان بودند. این یکی اما، درد و ضعفی مدام را، برای حدودِ دو ماه، همراهِ
تنهاییشان کرد. البته ما (دوستان و اقوامِ نزدیک و مریم و من)، حتی المقدور بابا
را تنها نمیگذاشتیم.
در این مدتِ
بیش از 40 روز، برای مدتی در اوجِ بیماری، روزی سهبار؛ بعد روزی دوبار؛ و در
دورانِ تخفیف و نقاهتِ بیماری، هرروز روزی یکبار پیششان بودهام. یک شب هم، آن
شبهای اول، تنها در خانه پیششان ماندم. ما بودیم. ما دو نفر.
این تجربهی
تیمارِ «پدر»، بهخصوص آنجاها که جنبهی جسمانیِ بیشتری داشت (مثلِ قطره چکاندن
در چشم یا بهخصوص پماد زدن روی زخمها)، تجربهی غریبی بود برای من: این لمسِ
تن؛ این نزدیکیِ زیادِ جسمها؛ این دقت در لمسِ موضعی ناسور، آن هم با مادهای
درمانگر؛ و... ماساژ. ماساژِ گُرده و شانههای استخوانی و لاغر؛ هرچند برای
حداکثر یک دقیقه. چیزِ غریبیست. این ماساژها، هرچند گهگاهی و خیلی کوتاه، انگار
که دارد به من میگوید: «لمسم کن! زیر-و-بندِ استخوانها و تنم را بشناس و بهخاطر
بسپار!» انگار دارد مرا تا بیشترین حدِ ممکن به پدرم نزدیک میکند. دمر میخوابند؛
سر روی گرهی ساعدها. من کنارشان زانو میزنم. گُرده را مشت میکنم. زمزمه میکنند:
«خیلی یواش!». (یادم میآید بچه که بودیم، گاهی که «مشت-و-مال» میخواستند، یکی از
ما دو برادر یا یکی پس از دیگری، روی گُردهشان راه میرفتیم.) در مراحلِ بعدی،
تجربهی توجهِ زیاد به بابا، به خوراکشان، به مصرفِ بهموقعِ داروها، همراهشان
از این دکتر به آن دکتر رفتن، دربرگرفتنشان وقتِ گذشتن از عرضِ خیابان در اوجِ
بیماری و... انگار پدرِ دیگری را برایم ساخت. در این روزهای نقاهت، دوباره پیادهرویهای
معمولن دوبهدوی عصرانهمان شروع شده؛ اما چیزی انگار میانِ ما عوض شده باشد.
در روزهای
بیماری، گاهی که خواب بودهاند، تاقباز و گاهی با دهانِ باز، وقتی خوابِ خواب
بودهاند، تصویرِ مرگ را دیدهام. این تجربه برای من تجربهای قدیمیست و من از
کودکی، بارها هنگامِ قیلولهها، به خوابِ بابا خیره شدهام و با خودم فکر کردهام
که صورتشان وقتِ مرگ همین شکلهاست لابد. هنگامِ خوابهای این بیماریِ اخیر اما
تاب نداشتم. دلم میآمد بیدارشان میکردم. سرفهای، صدایی کردهام؛ بلکه آن دهانِ
باز، بسته شود. سینهشان هم که «گود وانهاده» از فرطِ لاغری، مرا وقتهای خوابهای
بیماریشان بیتاب کرده است. انگار نشستهام، گذشته از مرگِ پدر، دارم به مرگِ
خودم نگاه میکنم. انگار خودم آنجا خوابیدهام. برای ابد خوابیدهام؛ زیرا او
خیلی شبیهِ من است. او شبیهِ من است؟ نه! قطعن این منام که شبیهِ اویام؛ بهتمامی.
«سالها
بعد، وقتی همهی اینها را پشتِ سر گذاشتم، وقتی دیگر خشم و حسادت سایه نمیانداخت
بر نگاه من به پدری که هیچوقت مرا شماتت نکرد، که هیچوقت سعی نکرد مرا شکست
بدهد، کمکم به درک – و پذیرش-
شباهتهای فراوان و گریزناپذیری رسیدم که بین ما هست. این است که حالا، وقتی از
بابت بلاهت این یا آن آدم گله و شکایت میکنم یا به سرپیشخدمت غر میزنم یا لب
بالایم را به دندان میگیرم یا بعضی کتابها را نیمهکاره گوشهای پرت میکنم یا
دخترم را میبوسم یا از جیبم پول درمیآورم یا با سرخوشی سربهسر تازهازراهرسیدهای
میگذارم، میبینم دارم از پدرم تقلید میکنم. علتش این نیست که بازو یا مچ یا خال
پشتم شبیه اوست. چیزی است که مرا میترساند – وحشتزدهام میکند اصلاً- و آرزوی دورانِ کودکیام را به
یادم میآورد؛ که میخواستم هرچه بیشتر مثل او باشم. مرگ هرکسی، با مرگ پدرش آغاز
میشود.»[1]
تیر
94. اصفهان. بیدآباد
[1]
. از جستارِ «پدرم»/
اورهان پاموک/ از مجموعهی «رنگهای دیگر»/ ترجمهی علیرضا سلیمانی و پیام یزدانی/
نشر اختران/ چاپ اول 1394