مدتی بود شعری ننوشته بودم؛ اما شعر مدام با من است... تا دیروز عصر:
عصرِ جمعه
حوالیِ خودم.
دستهایم در منظر است
با این پیالهی دردست
و این خیال
با صدای ریختنِ آب در حوض
با صدای باد در شاخهها
با صدای وهمِ اتاقهای
خالیِ غروب.
حوالیِ من است
برگِ خشکیدهای که آجرفرشِ
حیاط را میخرامد
خشخشِ خراشش
گربه را خشک میکند
خیره
با لورچِ چشمها
حوالیِ من
در خودم
بیخیال.
عصرِ جمعه 29 مرداد 95