كوب
April 18, 2017
از این واقعه دردی در استخوانِ کتفِ چپم مانده. البته روزبهروز بهتر شده که آن روزهای اول نمیتوانستم تکانش بدهم راحت. اما حالا هم هنوز دردِ مزمنی یک جای بهخصوص از کتفم مانده و هربار تیری میکشد و یادی میآورد. از آن دردهاست که دوست دارم. هم چیزیست از جنسِ کمردردهای عضلانیِ آرام و طولانی که تنِ آدم را به آدم یادآوری میکند؛ هم چیزیست مثلِ تنبیهِ بزرگوارانهی من. بهخیر گذشته است اما همان لحظات هم آرامشِ آن پیرمرد را زایل کرد که موبایل ندارد، ماشین ندارد، بیشتر راههاش را پیاده میرود و از هرچه خرقِ عادت است میپرهیزد.
April 10, 2017
خوابم برده بود
آرش اخوت
در عرضِ ماشین تمامقد ایستادم. زانویم
بوقِ ممتد زد. از صندلی بالا آمدم. بدیعی در پخش مینواخت. از پنجرهی خالی، از
جای شیشه، خودم را کشیدم بالا. دوباره زانویم بوقِ ممتد زد. نشستم روی در. پایین
را نگاه کردم؛ در اعماقِ تیره و غبارآلود ِ عرضِ ماشین، صدای سرفههای بابا از
میانِ سازِ بدیعی میآمد که هنوز، در پردهای از خاک و پوشیده از خاک نشسته بودند
روی صندلی. یک جمله گفتند: «این کمربند را
باز کن!» صدا آمرانه نبود. چندان مضطرب هم نبود. (بدیعی مینواخت.) انگار همان
لحظه هم مثلِ همیشه داشتند احساساتشان را کنترل میکردند. همان لحظهی اول هم که
ایستادم روی «زمین»، حتا آرامتر گفته بودند: «پات را از روی پام بردار.» روی زمین
نایستاده بودم. ایستاده بودم روی زانوی بابا. (بدیعی مینواخت.)
حالا دوباره آن جملهی دوم را از آن
اعماقِ عرضِ ماشین میگفتند: «این کمربند را باز کن.» از صندلیها پایین رفتم.
کمربند را باز کردم و به بازوی لاغرِ لاغر کمکی زدم. بلند شدند ایستادند. آمدم
بالا و روی در نشستم. (بدیعی مینواخت.) گفتم: «باباجان بیایید بالا!» ماشینی که
میگذشت (دست تکان داده بودم) ایستاده بود و سرنشینهاش، زن و مرد و بچه جمع شده
بودند دورِ ماشین. (بدیعی مینواخت.) یکی از مردها به بابا گفت: «حاجآقا زود
بیایید بیرون!» مستاصل گفتند: «نمیتونم.» (بدیعی مینواخت.) دوباره بازوهای لاغرِ
لاغر را چسبیدم. دستهای لاغر و زخم، لبِ پنجره را گرفته بود. بالا نکشیدمشان.
ترسیدم. اشاره کردم، گفتم: «پاتون را بذارید رو این صندلی.» بالا آمدند. یادم نیست
از عرضِ ماشین چهطور پایین رفتند. دوباره از پنجره پایین رفتم. زانویم بوقِ ممتد
زد. (بدیعی مینواخت.) آن پایین، در عمقِ عرضِ ماشین، روی خاک و خردهشیشهها،
کارتِ ماشین افتاده بود. کارت را برداشتم. یادم بود که همان لحظههای اول صدای
پیامکِ موبایلم آمده بود؛ اما حالا موبایل را پیدا نمیکردم. خاک و خردهشیشهها
را با دست زیرورو کردم. نبود. (بدیعی مینواخت.) ضبط را خاموش کردم. یکی از بیرون
گفت: «سوییچش را درآر!» ماشین خاموش بود. سوییچ را بستم و درآوردم و از صندلیها
بالا آمدم و از پنجره خودم را بالا کشیدم و ایستادم روی درِ ماشین و پریدم پایین.
به یکی از مردها گفتم به شمارهام زنگ بزند. موبایل جایی همان کنارِ ماشین میانِ
خاکها زنگ زد. یکی از مردها موبایل را داد دستم. سالم بود. Message
را باز کردم. بعد از پیامِ آخرِ من («جای تو هم خالی») مریم نوشته بود: «کی
میایی؟». فرصت نشده بود بنویسم: «داریم میآییم.»
خانمی با قمقمهای آب و یک جعبه
دستمال آمده بود تا بابا دستهاشان را بشویند. مشتی آب از قمقمه گرفتند. گفتم:
«صورتتان را هم بشورید!» مثلِ کودکِ معصومی گفتند: «خیلی سرده.» خانمه یکجور با
شرم گفت: «راست میگن. سرده.» چشمم به حفرهی گوشِ چپشان افتاد. کمی خاک و یک تکه
شیشه توی حفرهی گوششان بود. با انگشت خاکها و شیشه را از گوششان درآوردم.
گفتند: «من چیزیم نیست.» یا «من خوبم.»
خوابم برده بود. چپ کرده بودیم. چیزی
به آخرِ آن جادهی فرعی که از «ورتون» به «سگزی» میآمد، آن جادهی سراشیبِ صافِ
خالیِ خالی، نمانده بود. خواب از کمی بعد از ناهار تلنگر میزد. اما جابهجا
ایستاده بودیم تا بابا از آبسردکنهای یکی یکی روستاهای میانِ راه، آبی بنوشند.
حتا جایی نزدیکِ «نهوج»، کنارِ آبی که از کوه میآمد و ردیفِ آن توتهای کهن،
ایستادیم و من کمی خوابیدم. اما بعد از آن سهراهیِ آخر، سهراهیِ «ورتون»، دیگر
روستایی نبود. جاده بود؛ چنان صاف و آرام و بیانتها و بهظاهر رام؛ و عصر و موزیک
و ننوی ماشین. هی گفتم، با خودم گفتم دارد خواب میآید، باید جایی بزنم کنار و در
این سکوتِ مطلق کمی بخوابم. بابا هم که خواب ندارند این موقعها.
تا من بخوابم آن دوروبر میپلکند و سیگار میکشند یا همانجا
در صدای موسیقیِ ایرانی، در همان صدای سازِ بدیعی، کمی چشم همّ میگذارند؛ یا به
این جاده خیره میشوند که میرود تا اعماقِ خاطراتشان. در همین فکرها بودم که از
صدای «اوه اوه اوه»ِ بابا از خواب پریدم. ماشین با شتابِ غریبی از جاده خارج میشد.
فرمان را چرخاندم اما گویا نه پا از روی گاز برداشته بودم و نه ترمز گرفته بودم
انگار. ماشین به وسطِ جاده چرخید. فرمان را برگرداندم؟ من نبودم. دیگر ماشین و
جاده ما را میبرد. من فقط فرمان را دو دستی چسبیده بودم. (برای کنترلِ
ماشین یا برای دستآویزِ ماندن و بودن؟) جاده به شانهی دیگرش
انداختمان و ما را انداخت در بغلِ بیابان. چشم بسته بودم یا به چشمبرهمزدنی
اتفاق افتاد که تصویری در خاطر ندارم؟ فقط صدا بود و بعد یک ضربهی خیلی محکم و
شدید. ماشین از روی جانبِ من، معلقّی زده بود روی جانبِ «شاگرد» که پدرِ 71 سالهی
من بود و روی همان شانه تکیه داده بود و مانده بود وسطِ سکوتِ مطلقِ ساعتِ 5 عصر.
درست ساعتِ 5 عصر بود و ساعت 5 بود بر همهی ساعتها.
(عکس: مریم مجنون)
خوابم بُرد
چپ
چپ
چپ
چپ
شانهی جاده بالا انداخت
جاده شانه بالا انداخت
قِل
قِل
قِل
قِلَم داد
غلتم زد
(تاب تاب
عباسی خدا منو نندازی)
انداخت در بغلِ بیابان
از چشمِ عصر افتادم بغلِ راه
کوراندو خاکستری 986 ه 41 مدلِ 86
چهار سرنشینِ دو در
آهنکهنه در بیابان
آهنمچاله
لِه
چرک
تنگ
از خاک
بر خاک
«پیشتر زان که شود کاسهی سر خاکانداز»...
بیابان
از غربتِ غبارِ تعلیقِ معلّقِ ما
از عمقِ آن نقطهی پایان که میگریخت
از آن گریز
نفس در هُرمِ عصر
نفس در انقباضِ آهن
حبس کرد
سکوت نگاه
سکوت نگاه
نگاه
نگاه...
خوابم برده بود.
اصفهان.
فروردین 96