جمعههای ما
دورانی بود که هر جمعه، به اصرار و
اشتیاق، از شهر بیرون میزدیم. اینجا به کمّوکیف و چندوچونِ این پیکنیکها نمیپردازم.
واقعیت این است یا من اینطور خیال میکنم که این «از شهر بیرون زدن»های ما، البته
فقط یک «پیکنیک»، بهمنزلهی نمودی از زندگیِ طبقهی متوسطِ شهری، نبود. هرچه
بود، بهنظرم بیش و پیش از هرچیز، نمودِ میلِ ما به بیابان یا آن نوع طبیعتی بود
که بهخصوص در شرقِ اصفهان میتوان یافت. پدیدارشناسیِ این میل هم باشد برای فرصتی
دیگر. آنچه اینجا میخواهم به آن بپردازم، چیزِ دیگریست.
از مقولهی «پیکنیک»ِ روزِ تعطیل و
میل به بیابانگردی و شوقِ رفتنِ راههای خاکی که بگذریم، ازشهربیرونزدنهای
روزِ تعطیلِ ما، خودآگاه و ناخودآگاه، نوعی فرار از روزمرگی بود؛ شاید نوعی ملال و
گریز از امرِ عادی؛ که هرچند بهنظرم نمودهای اصیلِ رفتن به طبیعت را هم داشت، اما
درعینحال از وانماییهای معهودِ این نوع پیکنیکها هم احتمالن خالی نبود.
و چنین بود که بالاخره این رفتن به
طبیعت برای فرار از امرِ عادی یا بههردلیلِ دیگر، که خیلی هم رایج و شایع است، بهصورتی
طبیعی و حتا علتومعلولی، به خریدِ یک خانهی روستاییِ «واقعی» در یکی از روستاهای
کوهپایهایِ شرقِ اصفهان انجامید.
آن
خانهی روستایی و هم آن روستا، برای ما و خیلیها، هرچه بود، مقصدِ آن ازشهربیرونزدنهای
ما شد. آن خانه درواقع چکیدهی آن از روزمرگی گریختنها بود؛ مفرّ بود. از همینرو
هم بود که فقط شبها و روزهای تعطیل به خانهی روستایی میرفتیم و کمکم، جمعههای
ما که هربار در کوه و پسلهای از آن منطقهی وسیع سپری میشد، حالا به محدودهی آن
خانه، آن روستا و حداکثر شعاعِ پیادهرویهای ما در اطرافِ روستا محدود شد. بهعبارت
دیگر، رفتن به آن خانهی روستایی، انگار حقمطلب را دربارهی تمامِ پدیدهی
«ازشهربیرونزدن»ِ ما ادا میکرد و ما هم، به آن اکتفا میکردیم.
«خانهی
روستایی»، چنانکه پدیدهی «پیکنیک»، پدیدهای عادی نبود؛ پدیدهای فوقالعاده
(استثنایی) بود که نهفقط برای ما، برای کسانی هم که از دور و بهواسطه یا گاهی بیواسطه
آن پدیده را تجربه میکردند، افسونگریهای خود را داشت. این وضعیت بود و بود و
البته بیشتر در ناخودآگاهِ من (اگر فقط از خودم بگویم) بهقوتِ خود باقی بود تا
این که در یکی از تعطیلاتِ نوروزیِ دورانِ تملکِ خانهی روستایی، چند روزی را در
آن خانه سپری کردیم. این اقامتِ چندروزی، طعمی و پرهیبی از زندگیِ عادی یا روالی
کموبیش روزمره در آن خانه را به من نشان داد. ناخودآگاهم تلنگری خورد؛ هرچند
چندان نجنبید! شاید از آن پس بود که از شهر بیرون زدن و رفتن و ماندن در خانهی
روستایی در روزهای غیرتعطیل و در روزهای کار، ذهنِ مرا درگیر کرد. اگرچه همان هم
احتمالن بهنوعی همچنان گریختن از روزمره (و نه فقط روزمرگی) بود؛ اما از سوی
دیگر، خود، میل به نوعی روالِ عادی داشت. اینبار اما روالی عادی در «خانهی
روستایی»؛ در همان پدیدهای که برای همهی شهریها، پدیدهای پاستورال و فوقالعاده
(استثنایی) محسوب میشود. بعدها این میلِ تبدیلِ پدیدهی «خانهی روستایی» به
پدیدهای عادی، تا آنجا پیش رفت که مدتها با فکرِ جدیِ فروشِ آپارتمانِ شهریمان
و نقلمکان (زندگیِ عادی) به آن روستا، کلنجار رفتیم و چهبسا اگر ملاحظاتی درمیان
نبود، چنین هم کرده بودیم. احتمال دارد که این فکر (چنانکه برخی آن را «خیالاتِ
کودکانه» و «رومانتیک» تعبیر میکردند) ادامهی جسورانه و بلندپروازانه و چهبسا
خودنمایانهی همان پدیدهی «ازشهربیرونزدن» باشد. شخصن اما خیال نمیکنم قضیه فقط
(اگر اصلن) همین باشد. درواقع بهنظرم ایدهی نقلمکان به خانهی روستایی، برای
من، نوعی برآیند یا نقطهی تقاطعِ میلم به وسعتِ بیابان (که مدام با من است) از یکسو
و زندگیِ عادی در پدیدهای استثنایی بود. بهعبارتِ دیگر، نوعی مهارکردن و رام
کردنِ امرِ استثنایی و تجربهی آن در سطحِ امرِ عادی بود؛ همان نوع تجربهای که بهنظرم
اصیلترین و عمیقترین نوعِ تجربه است.[1]
حالا
چند سالیست از آن خانهی روستایی خبری نیست و من، هفته به هفته، جمعهها کمتر
میل و اشتیاقِ از شهر بیرون زدن دارم. حداقل اصلن آنقدر که روزهای غیرتعطیل به از
شهر بیرون زدن مایل و مشتاقم، به بیرون زدن از شهر در روزهای جمعه اشتیاق ندارم.
(کسی چه میداند؟ شاید این هم نوعی ملال باشد!) روزهای تعطیل دلم میخواهد در خانه
بمانم؛ در همین حیاطِ کوچکِ عادی (بماند که «حیاطِ خانهی شهری» بهمثابهی یک
پدیده هم بهنظرِ من از وانماییهای طبیعت و حتا زندگیِ روستایی پیراسته نیست)،
زیرِ سایهی مو کنارِ زمزمهی حوضِ نقاشی بنشینم؛ چیزی بخوانم؛ شیطنتِ گربهها را
تماشا کنم؛ تا ظهر که آتشی فراهم آوریم و کبابی راه بیندازیم. درست مثلِ آن ظهرهای
تعطیل در خانهی روستایی.
اصفهان.
10 مرداد 96
[1]. خانمی از دوستانِ ما که خانهاش در
خیابانِ احمدآباد است، هرروز در رفت-و-آمدِ محلِ کار، از میدانِ نقشجهان میگذرد.
هیجانزده میپرسم: «باید خیلی کیف داشته باشد که صبحِ اولِ وقت از میدان میگذرید!»
شانه بالا میاندازد که «چیزِ خاصی نیست!»
زندگیِ روزمره (سطحِ امرِ عادی و
سطحِ امرِ معمولی) بهوفور، صحنهی پدیدهها
و ابژههای والا/ استثنایی/ فوقالعاده است؛ با اینهمه ما چهقدر حتا همین پدیدههای
استثنایی را در روالِ عادیِ زندگیِ روزمره «میبینیم»؟ ناخودآگاهی و عادت به امرِ
عادی، امرِ استثنایی را هم حتا به سطحِ امرِ معمولی و بدیهی میکشاند؛ چنانکه
پدیدهی شگرفی (استثنایی)ای چون میدانِ نقشجهان، برای آن خانم و خیلِ آدمهایی که
در روالِ روزمره از آن میگذرند یا آنجا کار میکنند، بهچشم نمیآید؛ معمولی و
بدیهی و بیلطف است؛ «چیزِ خاصی نیست.».
نکتهی مهم در این میان بهنظرم این
است که شناختِ اصیل و عمیق از ابژههای استثنایی یا هر ابژهای[1]، از اتفاق
نه در سطحِ امرِ استثنایی، و البته نه در سطحِ امرِ بدیهی، که در سطحِ امرِ عادی
اتفاق میافتد: وقتی که ما ابژههای والا را زندگی کنیم (تجربهی زیسته) و در
روالی عادی و روزمره با آنها بهسر بریم. (ابژهها در سطحِ امرِ استثنایی، نقابِ
جلوه و تفرعن میزنند؛ و در سطحِ امرِ بدیهی و معمولی، تقریبن ناپدید میشوند.)
روالِ عادی و روزمره است که، بهشرطِ خودآگاهی (این متاعِ بس کمیاب)، ما را از
شتابها و تب-و-تابهای ناشی از هیجانِ امرِ استثنایی رها میکند؛ و این بهنظرم
سرآغازِ شناختِ اصیل و عمیق از پدیده، هر پدیدهای،ست.
با این وصف، برخلافِ تصورِ رایج،
درستتر و بهتر شاید این است که امرِ استثنایی را بهسطحِ امرِ عادی بکشیم؛ البته
بهشرطِ خودآگاهی به امرِ عادی.