شهر بهمثابهی حافظه
(ورسیون اول)
گاهی با پدرم به جاهایی از شهر میرویم
که او از آن مکانها خاطراتی دارد. از او میخواهم تا این خاطرات را برایم تعریف
کند؛ از سرگذشتِ خودش در قالبوظرفِ این مکانها بگوید. این خاطرات، روایتهای
اصیل و زیستهایست که، مثلِ روایتهای هر آدمِ دیگری، بهنظرم بخشی موثق از
تاریخِ معاصرِ این شهر میتواند بهحساب آید.
مدتی پیش بهاتفاق به باغ قوشخانه
رفتیم. یک روز عصرِ جمعه بود. چیزی به غروب نمانده بود. شاید همین هم در کیفیتِ نهچندان
دلچسبِ این «بازدید» بیتاثیر نبود. از این که بگذریم، دیدارِ ما از آن باغِ
قدیمی و «پارک»ِ امروز، خیلی کوتاهتر از آن بود که تصور میکردم. پدرم مکان را
تقریبن بهجا نمیآورد؛ یعنی مکانهای خاطراتش را، که ازاتفاق از تجربههای دلچسب
و هیجانانگیزِ کودکیاش (60واندی سال پیش) هم بود، پیدا نمیکرد؛ یکی دو مکان
را هم با تردیدِ بسیار بهخاطر میآورد. غروب شده بود کمکم. ما در سکوت و نوعی
اندوهِ فروخورده، باغ قوشخانه را ترک کردیم. از ماهیتِ اندوهِ آن موقعِ
پدرم مطمئن نیستم؛ شاید اندوهی از سرِ فقدانِ مکانهای آشنا. اندوهِ خودم، گذشته
از ناجوری و نازیباییِ آزارندهی تقریبن همهچیزِ «پارک»، و تبدیلِ آن «باغ»ِ
پرآوازه به یک «پارک»ِ نازلِ درواقع محلهای یا حداکثر منطقهای، بیشتر بهخاطرِ
آن تغییر و دگرگونیِ سریع و مداومِ شهرها و همان افسوسیست که بودلر در آن شعرش چه
گویا از آن میگوید: «افسوس! چهرهی شهرها بارها زودتر از قلبِ آدمی دگرگون میشود.»
و من روزی نیست که به مناسبتی این عبارت را با خودم تکرار نکنم.
آن روز عصر، پدرم از آن مکانهای
آشنا و زیستهاش، چیزِ چندانی بهجا نیاورد. برای همین میشد بیمیلیاش را به آن
مکان و ماندن در آن مکانی که بارها در خاطراتش از آن یاد کرده بود، بهوضوح احساس
کرد. درواقع نوعی فقدان، بنیانِ این بیمیلیست؛ و این بیمیلی، هستهی اولیه و
بنیادینِ تعلقنداشتن به شهر و مکانِ زندگیست. پیآمدهای این بیمیلی و تعلقنداشتن
به بوم و شهر، بهنظرم بخشِ اصلیِ تراژدی یا درواقع گروتسکِ شهرهای امروزِ این
مملکت را، چه در سطحِ برنامهریزی و طراحیِ شهری، چه در سطحِ مدیریتِ شهری و چه در
سطحِ زندگیِ عادی و جاریِ شهری، رقم میزند.
از آن روز چیزی که مرا بیش از هرچیز
میآزارد این است که شاید بهتر بود پدرم را به آن «باغ»ِ کودکیِ او و «پارک»ِ
امروز نمیبردم و میگذاشتم حداقل آن بخش از خاطراتش را همچنان در همان فضا بزید.
با خودم کلنجار میروم که نکند این دیدار سبب شد که او بخشِ دیگری از شهری را که
دوست میداشت، در شهرِ «واقعی»ای که اکنون در آن زندگی میکند، از دست بدهد و این
فقدان، ملالِ او را و بیمیلیاش به شهرِ امروزش را دوچندان کند.
چند روز پیش، باز دوباره در یک عصرِ
جمعه، بهاتفاقِ پدرم و مریم، به خیابان احمدآباد، زادگاه و عرصهی
نوجوانیِ پدرم، رفتیم. از فلکهی احمدآباد و پیادهروی شمالی شروع کردیم. از
پدرم خواستم که هرجای این خیابان هرچه بهیاد میآورد برایم تعریف کند.
فکر میکنم، اجازه بدهید بگویم
درواقع مطمئنام، که این نوع روایتها، یعنی روایتِ تجربههای زیسته از مکانهای
شهری، یکی از دستاولترین و ارزشمندترین اسنادِ سرگذشت و تاریخِ معاصرِ شهرهای
ما است. در هیچ کتابِ تاریخی یا شهرسازیِ «آکادمیک»، آنقدر که در خاطراتِ آدمهایی
که این فضاها را زیستهاند و آنها را بهیاد میآورند، نمیتوان سرگذشتِ یک شهر
را چنین واقعی و موثّق و اصیل یافت. این خاطرات، خاطراتِ شهر، در نگاهِ اول خاطراتی
شخصیست (و واقعن هم شخصیست و ارزشش هم بهنظرم در همین است؛ چرا که زیسته و
واقعیست.)؛ اما ترجیح میدهم از این خاطراتِ «شخصی»، بهمثابهی بخشِ مهمی از
حافظهی شهر تعبیر کنم. این حافظه را باید به سخن واداشت. البته این روایتها،
مادهی خام و اولیهی مطالعاتِ شهریِ معاصر است. این روایتها را باید بهدقت
مطالعه کرد و از تحلیلِ دقیق و موشکافانهی آنها، بخشی از سرگذشتِ واقعیِ شهرها
را برخواند. درواقع این مطالعاتِ شهریایست که بر بنیان و از درهمآمیزی و
مطالعه و تحلیلِ خردهروایتهای زیستهی شهر شکل میگیرد. این نوع خردهروایتها،
یا درواقع خردهتاریخها، از آن رو که زیسته و غیررسمیست، کمتر (اگر اصلن) به
آلودگیهای رسانهای و گردشگرانه و بایدونبایدهای دستوپاگیر و رویکردهای
انتزاعیِ آکادمیک آلوده است؛ و از همینرو، بهنظرم یکی از اصیلترین منابعِ
مطالعاتِ شهریست.
خوشبختانه خیابان احمدآباد
چندان به سرنوشتِ باغ قوشخانه دچار نشده است؛ شاید از آنرو که این
خیابان، نه یک خیابانِ گردشگرپسند، که همچنان یک خیابانِ عادی و روزمرهی اصفهان
است. البته کاراکترِ خیابان احمدآباد، از دورانِ کودکی و نوجوانیِ پدرم (دههی
20 و 30 خورشیدی)، در جریانِ توسعه و مدرنیزاسیونِ شهر، تغییراتی ناگزیر داشته
است؛ که از آنجمله است تغییرِ کاراکترِ محلهای و مسکونیِ آن، به کاراکتر و نقشِ
یک خیابانِ شهری با بدنهی پیوستهی تجاری و ترافیکِ سوارهی قابلتوجه. از نفسِ
این تغییر البته نمیتوان خرده گرفت؛ چه، خرده بگیریم یا نه، ناگزیر است.
آن روز عصر در پرسهزنیِ ما در خیابان
احمدآباد، پدرم گاهی میایستاد و نامِ کوچهای را میخواند. نامِ کوچهها اما
اغلب تغییر کرده بود. با وجود این، هر نامِ آشنا، حتا نامِ فامیلِ یک شهید، بخشی
از خاطراتِ او را زنده و روایتِ او را غنیتر میکرد. از خلالِ همین روایتها بود
که میشد دریافت که خیابان احمدآباد یکی از اولین خیابانهای «مدرن»ِ
اصفهان یا از اولین «خیابان»ها، بهمفهومِ دقیق و امروزیِ کلمه، در اصفهان است؛
خیابانی که عناصرِ محلهای (چون مسجد و حمام و مغازههایی مثلِ بقالی و قصابی و
نانوایی و...) را از درونِ بافتِ شهری به کنارِ خود میکشد. یکجور پدیدهی بیسابقه
در تاریخِ اصفهان؛ یکجور خیابان/محله. خانهی پدریِ پدرم، که او سالهای کودکی و
نوجوانی را، مثلِ تقریبن همهی خانوادههای «گسترده»ی دیگرِ آن روزگار، با مادر و
پدر و برادرها و خواهرهاش در کنارِ مادربزرگ و پدربزرگ و خانوادهی عموها، آنجا
گذرانده است، در انتهای یک دالانِ باریک و طویل بود. آن دالان اما نه به یکی از آن
راستهها و کوچهپسکوچههای بافتِ بههمتنیدهی شهری، که مستقیم به خیابان
احمدآباد وصل میشده است. مغازههایی هم که مایحتاجِ روزمرهی خانه را (از
خریدهای عمده و سالانه که بگذریم) از آنها میخریدهاند، در کنارِ همین خیابان
قرار داشتهاند. مسجد و حمامِ عمومی هم همینطور. خوشبختانه مسجد (مسجد ایلچی)
و هم حمام (حمام قمربنیهاشم) هنوز پابرجاست. هرچند مسجد از دخلوتصرفاتِ
آزارندهای که مدتیست دارد یکی پس از دیگری مسجدهای این شهر را دچار میکند، یعنی
مسقف کردنِ حیاط با سقفِ ثابت، مستثنا نبوده؛ و حمام هم متروکه است.
حالا دالانِ خانهی اجدادی به بنبستی
4 متری تبدیل شده است؛ از خانهی اجدادی، آنقدر که میشد از پشتِ درِ فلزیِ ماشینروی
نونوار، سرکشید و دید، جز یکی از اتاقهای «گوشواره» چیزی نمانده است؛ حمام قمربنیهاشم،
که پدرم غسلِ اولین جُنُبِ بلوغش را هم آنجا رفته است و پدر و پدربزرگ و برادرهاش
و حتمن مادر و خواهرهاش هم مشتریهای همین حمام بودهاند، متروکه و نیمهویران است؛
سلمانیِ «اوس قاسم»، سالها پس از مرگِ استادِ سلمانی و سرنوشتِ نامعلومِ پسرش که
این اواخر به جنونی مرموز دچار شده بود، متروکه و خالیست؛ داروخانهی خورسند،
با کلی دارو در قفسههاش، نزدیکِ 40 سال است دربسته و متروکه است؛ از تاقِ کوچهی
سرِ لت اثری نیست؛ از هیچکدامِ آن مغازههای محلهایِ روزگارِ نوجوانیِ پدرم
خبری نیست؛ از قصابیِ کوچهی سرِ لت، فقط یک تکه دیوارِ کاشی و دو سه سیخِ
قنارهاش به دیوارِ کوچه مانده است؛ خانهی دکتر حکمتیان متروکه است؛ خانهی
حسین مسرور متروکه است؛ و مدرسهی جلالیه، مدرسهی ابتداییِ پدرم،
حوزه علمیهایست که به ما راه نمیدهد و
در آن عصرِ جمعه پدرم را میبینم که جلویِ درِ بستهی «مدرسه» ایستاده و
دارد با دست و اشاره، هشتی و حیاط و اتاقهای پشتِ این درِ بسته را برای مریم و من
تشریح میکند.
شب شده است. ما خستهایم. باید برویم
دیگر. برویم.
شهریور 96
شهریور 96