در
خوشیها و مصایبِ شغلِ من
در
47 سالهگی، بعد از 25 سال کار در یک حرفه (البته با افتوخیزهاش) و نزدیک به 15
سال کار در یک شرکتِ کموبیش پررونق، دچارِ نوعی بحران شدهام. سرِ پیری و معرکهگیری!
نمیدانم این بحران را دقیقن چه نوع بحرانی بنامم؟ یکجور بحرانِ شغلی که از نوعی
بحرانِ معرفتی یا فکری آب میخورَد. اما این بحران، یک بحرانِ شغلی یا حرفهایست،
نه بحرانِ کار.
بهنظرم
میانِ «شغل» و «کار» باید تمایزی گذاشت. شاید بهتر باشد پیش از پرداختن به چندوچونِ
بحرانم، کمی به این تمایز و اهمیتِ آن بپردازم.
«کار»،
نوعی خویشکاریِ هر آدمیست. احتمالن هرنوع اشتغالِ ذهنی یا عملی را به امری که از
جان و روحِ آدمی سرچشمه میگیرد، میشود «کار» نامید؛ چه از آن منفعتِ مادیِ
مستقیم ومعیّنی حاصل شود، چه نه. چنین است که دراز کشیدن و فکر کردن هم میتواند
کار باشد.
«شغل»
اما نوعی روزمرهگیِ کار است؛ یا کار است در روندی روزمره و هرروزه. «شغل»، کار
است در سازوکاری حرفهای، سودمند و تولیدگر که در کنارِ ضرورت و فایدههاش، مثلِ
هرچیزِ دیگر اگر دچارِ روزمرهگی شود، میتواند به نوعی خودبیگانهگیِ آدمی از
خویشکاریهاش منجر شود.
با
این اوصاف، «کار» در «شغل»، دیگر آن ماهیتِ خالص و خویشکارانه را ندارد و با
پارامترهایی چون سرمایه، ایدیولژی، منزلت و چیزهایی از این قبیل مقیّد میشود. این
وقتهاست که گاهی «کار» در یک «شغل»، بهخصوص در یک شغلِ ناگزیر یا شغلی که فقط
برای امرار معاش پیشه میکنیم، جوهرهی خویش را از دست میدهد. از سوی دیگر، بهنظر
من «خوشبختی» آنوقت است که «کار» و «شغل» هرچه بیشتر بر هم منطبق باشند. بهعبارت
دیگر، خوشبختی وقتیست که خویشکاریِ آدمی، موضوع و محتوای شغلش هم باشد.
بهنظرم
چنین صورتبندی و تمایزی میانِ «کار» و «شغل» (که مثلِ همهی دوگانهها، بیشتر
نظریست و در عمل، چنین تیز و متمایز نیست)، به خلوص و وجاهت و اعتبارِ «کار» میافزاید
و آن را از کرختی و خودبهخودیِ روزمرهگی محافظت میکند. من هم بهکمکِ چنین صورتبندیای
حالا راحتتر میتوانم بحرانِ خودم را بکاوم.
بخشی
از بحرانِ من، که معرفتی و ذهنیست، به همان مقولهی «کار» مربوط میشود؛ سپس این
بحرانِ معرفتی، خودش را بیشتر در مقولهی «شغل»ِ من نشان میدهد و مرا درستوحسابی
بههم میریزد.
معماری
برای من، خیلی بیش و پیش از شغل، همان «کار» یا درواقع نوعی خویشکاریست. آنقدر
دچارِ معماریام که از بیاعتناییِ اغلبِ مردم به سطحهای مختلفِ حساسیتهای مکانی
و فضایی در عجبام. موضوع این نیست، اصلن این نیست، که انتظار داشته باشم همهی
مردم باید معمار باشند یا مثلن برای فرم و جنسیتِ فضاها و مکانهاشان (از خانه تا
شهر)، تصمیمهای خوشگل بگیرند. منظورم بههیچوجه چنین چیزی نیست. منظورم در درجهی اول، نوعی حساسیت به مکان و
فضا، همراه با نوعی فاصلهگذاری از فضا، بهمثابهِ امری فراگیر و ناخودآگاه و
عادی، است که ما را دربر میگیرد و اغلب آن را، مثلِ هر امرِ عادی و روزمرهی
دیگری، نمیبینیم یا درواقع به آن التفات نداریم. چنین حساسیتی به مکان، مثلِ
حساسیت و التفاتِ ما به امرِ عادی، بهخصوص اگر از وجهی انتقادی برخوردار باشد، بهنظرم
خودبهخود در ارتقای کیفیِ مکان و فضا و بهطورِ کلی زیستبومِ ما، بیشک موثر
است؛ بیآنکه لازم باشد «معمار» یا «شهرساز» (حرفهای) باشیم.
همین
شمول یا همهگانی بودنِ مقولهی التفات و حساسیت به مکان است که گاهی، و هرچه میگذرد
بیشتر، معماری را، بهعنوان یک حرفه و تخصص، با آنهمه دنگوفنگاش، بهخصوص در
حیطههایی مشخص، برای من دچارِ تزلزل و
تردید میکند. تردیدِ شخصِ من نسبت به معماری بهمثابه حرفه، البته این حرفهی
عریضوطویل و پرسروصدا را دچارِ کوچکترین تزلزلی نخواهد کرد. اما درموردِ خودم و
شغلم، موضوع دارد کمکم بیخ پیدا میکند یکجورهایی.
واضحتر
و سرراستتر بخواهم بگویم، معماری بهمثابهِ «کار»، بهمثابهِ نوعی خویشکاری،
برای من هیچ کماهمیت که نیست؛ بهجرات، تمامِ لایههای زیستِ مرا با خود دارد.
حتا خیال میکنم معماری «باید» بخشی از مشغلهی ذهنیِ همهی آدمها باشد. اما
معماری بهمثابهِ «شغل» و حرفه؟ داستان درست از همینجا شروع میشود.
بهنظرم
بخشِ بسیار قابلتوجهی از حرفهی معماری (از صورتمسئلهها یا نوعِ پروژهها تا
شیوههای اجرا و ساخت و بالاخره سازوکارهای مالی)، آن چیزیست که بهشخصه به آن،
نه علاقهای دارم، نه اعتقادی. درواقع به موضوعیتِ و اهمیتِ اغلبِ صورتمسئلههای
«حرفهی معماری» تردید دارم. بهعبارتِ دیگر خیال میکنم که بسیاری از پروژههای
معماری، بهخصوص در مقیاسهای متوسط و بزرگ، خیلی پیش از آن که برای جامعهی بشری
(در هر مقیاس و اندازهای) «ضرورت» و «فایده» (واژههای مناقشهبرانگیز!) داشته
باشند، در جهتِ منافعِ مالی یا عقیدتیِ گروهها یا افرادِ محدودیست.
همانطور
که گفتم من نزدیکِ 15 سال است که در یک شرکتِ معماری کار میکنم. شرکتِ جوان و بهنسبت
کوچکیست که حالا کمکم سری در سرها دارد. در این وضعیتِ بسیار نابهسامانِ
اقتصادیِ فعلی که شرکتهای کوچکوبزرگِ معماری، اگر تعطیل نکردهاند، بیکار یا
بسیار کمکارند، هنوز کارهایی دارد؛ بیآنکه خوشبختانه هیچ زدوبند و وابستهگی
به هیچ منبعِ قدرت و ثروتی داشته باشد. از بسیار معدود شرکتهای معماریست که
حقوقِ ماهانهی پرسنل تقریبن بهموقع پرداخت میشود. تعدادِ پرسنلِ دفتر، نه بهاندازهایست
که آدم احساسِ رکود کند، و نه آن قدر که منِ از جمعیت فراری را بِرَمَد. فضای
دفتر، فضایی ساده اما با کیفیت و طراحیشده و دلنشین است؛ نورِ طبیعیِ خیلی خوبی
دارد و...
پروژههای
این شرکت متنوع است؛ اما بیشتر پروژههای عمومی با کارفرماهای خصوصیست که
ساختمانهای متوسط و بزرگ را شامل میشود؛ چیزهایی مثل مجتمعهای تجاری یا کاربریهای
مختلطِ تجاری/خدماتی/فرهنگیِ بزرگ؛ یا مجتمعهای خدماتیِ بینراهی و... از قشم تا
کنارههای دریای خزر.
پس
من چه مرگم است؟ چنین موقعیتی احتمالن برای خیلیها غبطهبرانگیز است. درحالی که
اگر قرار باشد این «شغل» (و نه «کار»ِ معماری) را رها کنم، تقریبن هیچ گزینهی جایگزینی
ندارم؛ یعنی بهلحاظِ شغلی، حداقل برای مدتی نامعلوم، رسمن بیکار خواهم بود؛ پس
حالا که در «امنیتِ» چنین شغلی بهسر میبرم، بحرانِ من از کجاست و چیست؟
در
کشاکشِ معماری بهمثابه خویشکاری و معماری بهمثابه شغل، 4 دلیلِ
اصلی، گاه بهگونهای متناقضنما، بحرانِ مرا شکل میدهد و دامن میزند:
1.
واهمهی بیکاری
(یا درواقع بیشغلی) و بیپولی در وضعیتِ آشفتهی فعلی و عواقبِ آن، مرا که مدتیست،
بلکه مدتهاست (بیش از 2 سال) با چنین دودلیها و تردیدها سروکله میزنم و هرچه
میگذرد آشفتهتر میشوم، از ترکِ شغلم بازداشته است. از سوی دیگر، همین محافظهکاری
و مصلحتاندیشی، مرا در برابرِ خودم قرار میدهد. بهعبارت دیگر، آن تصویرِ محافظهکار
و ندانمکاری که از خودم برای خودم ترسیم میکند، بر بحرانِ من میافزاید. واهمهی
بیکاری (=بیپولی)، مرا در موضع و وضعیتی محافظهکارانه و گاهی حتا مستاصل ابقا
میکند؛ وضعیتی که درعینِ نوعی نارضایتی از شغلم، به آن همچنان تن میدهم. من
اسمِ این وضعیت را، «وضعیتِ کارمندی» میگذارم؛ وضعیتی که همیشه از آن فراری بودهام
اما حالا، چندیست احساس میکنم بیش از همیشه به آن دچارم.
2.
من بهدلایلِ
مختلف (که بحثش مفصّل است)، آدمِ پروژههای بزرگ نیستم. پروژههای معماریِ بزرگ،
یکجور سیستمِ کارِ گروهی بسیار پیچیده و زمانبر است که آدمها را تا حدِ زیادی
در خودش ذوب میکند بهنظرم. احتمالن خواهند گفت که من آدمِ «کارِ گروهی» نیستم.
یکجورهایی درست است اگر «کارِ گروهی»، این تلقیِ وطنیست که بقا، مصلحت و هویتِ
«گروه» (سیستم، نظام، تشکیلات، شرکت، موسسه، قوم، فامیل، خانواده و...) بر بقا،
مصلحت و هویتِ تکتکِ اعضای آن ارجح است. اگر این است «کارِ گروهی»، بله؛ من آدمِ
این نوع بهاصطلاح «کارِ گروهی» نیستم و حتا (زبانم لال!) خیلی هم با آن مشکل
دارم. تصورِ من از کارِ گروهی، برخلافِ شکلِ رایج در ایران، «سوپ» نیست. من فکر میکنم
کارِ گروهی «سالاد» است. (امان از این دوگانهها!) بحثِ مفصّلیست. شاید وقتی
دیگر.
3.
در پروژههای
بزرگ، ملاحظاتِ غیرفنی و غیرفرهنگی (من خیال میکنم معماری، حتا بهمثابهِ حرفه،
میتواند یا باید عملی فرهنگی باشد)، ملاحظاتی چون سرمایه (پول و بقا و افزایشِ آن)،
جذابیتهای عمومی یا درواقع عوامانه، مُد، کارفرما (صاحبِ سرمایه) و البته سیاست و
ایدیولژی، گاه درستوحسابی بهمصافِ ایدهها و آرزوهای معمار میرود؛ (بیآنکه
بخواهم از ایدهها و آرزوهای معمار، تصوری ایدهآل و انتزاعی بهدست دهم.) علاوهبراینها،
ملاحظاتِ فنی و اجرایی هم داستانِ دیگریست. این توامانی و تعادلِ 3 دسته
پارامترهای سرمایه، اجرا (فنآوری) و طراحی البته از جذابیتها
و هم دشواریها، درواقع از چالشهای معماریست. بهعبارتِ دیگر «طراحی» در معماری،
عملی انتزاعی و بهنابیِ طراحی در هنرهای زیبا نیست. (از همینرو، اگرچه بهشخصه
بر نوعی اصالتِ فضا در معماری اصرار دارم، خیال میکنم معماری هنر نیست.) اما بهخصوص
در پروژههای بزرگ (یعنی همانجاها که معماری بهشدت «تخصصی» و «حرفهای» میشود)،
خیلیوقتها دو دستهی اول، بر ملاحظاتِ طراحی و فرهنگیِ معماری (شاید همان
«اصالتِ فضا») میچربد؛ گاهی کمتر، گاهی بیشتر. تجربهام نشان میدهد که بهخصوص
در پروژههای بزرگ، در تضادِ یکی از دو پارامترِ سرمایه و/یا فنی/اجرایی
با ملاحظاتِ طراحی، اغلب ملاحظاتِ طراحی و فضایی بهراحتی فدا شده است.
4.
راستش بعد
از 25 سال کار و کارآموزیای که از اتفاق بیشتر هم در همین دستهی پروژههای
متوسط و بزرگ در شرکتهای رسمیِ معماری بوده است، بیش از پیش حوصلهی من در برابرِ
چنین صورتمسئلههایی بیتاب است و کم میآورد. علاوهبر این که دراساس موضوعیت و
توجیهی جز طمع و ولعِ مالی و/یا اهدافِ ایدیولژیک در پسِ اغلبِ پروژههای بزرگ
(از مسکونی تا تجاری و صنعتی و حتا گاهی درمانی و فرهنگی/مذهبی و...) نمییابم،
فاصلهی زمانیِ زیاد با نتیجه و برآوردِ آن در صحنهی بهرهبرداری و استفادهی
مردم هم، صبرِ مرا لبریز میکند و مرا بهورطهی نوعی ملالِ پوچانگارانه میافکند.
قصدم تعیینِ راهورسم برای حرفهی
معماری نیست؛ نمیگویم که الزامن نباید ساختمانهای بزرگ ساخت و دستآوردهای
فرهنگیِ سرمایهداری را در زمینهی معماری و خلقِ فضا (البته بهنظرم خیلی کمتر
از آن همه «دستآوردها» که رسانه در بوقوکرنا میدمد) منکر نمیشوم. درواقع در
درجهی اول دارم برای خودم، شخصِ خودم، راهورسمِ «معماری کردن» تعیین میکنم.
فکر میکنم معمارِ خوب، بیش و پیش از
آن که بلد باشد خوب طراحی کند، معماریست که میداند کجاها نباید کار کند. معمارِ
خوب معماریست که بداند کجا نباید بسازد. هر نوع و هر حدی از معماری، دخلوتصرفیست
در زمینهای شهری یا طبیعی. حتا معماری در زمینهی شهر هم لاجرم تصرفیست در
طبیعت. تاریخِ معماری علاوهبر این که تاریخِ تحولِ فضاست، تاریخِ تصرفاتِ انسان
در زیستبوم هم است. بهعبارت دیگر، تاریخِ معماری، تاریخِ سرافرازی و غرورِ ما و
البته سرافکندهگیِ ما در تصرفِ زیستبوم است. بیتردید معماری مسئولِ بخشِ قابلتوجهی
از ناپایداریِ زیستیِ روزگارِ ما است. در چنین وضعیتی بهنظرم مسئولیتِ معمار
(قرار بود برای خودم فقط تعیینتکلیف کنم!)، معماری در حداقلِ ممکن است. (یعنی
درست برخلافِ آن چیزی که نظامِ سرمایهمحور و ایدیولژی میخواهد یا بقای حرفهی
معماری ایجاب میکند.) این که این «حداقل» چیست و چهگونه تعیین میشود، بحثِ مفصّل
و پیچیدهایست.
بیشک جریانهای معماریِ «اصیل» و
بامسئولیتی در روی این کرهی خاکی در حفاظت از زیستبوم درکاراند. گفتمانِ
«معماریِ پایدار» یا شاید دقیقتر: «پایا» (sustainable
architecture) از چنین مسئولیت یا درواقع الزامی سرچشمه
میگیرد؛ گو آن که در بسیاری نمونههاش بیشتر طرحواره یا پوستهای بیمحتواست که
بیشتر بهکارِ رسانهها و ژورنالهای پرآبورنگِ معماری میآید.
در چنین منظومهای من ذره غباری بیش
نیستم. باوجود این برای خودم که میتوانم رسالتی قایل باشم. تلاشم برای کاستن از
کارِ معماری (درواقع تلاش برای تشخیصِ این که کجاها نباید بسازم) البته به تنبلیِ
فطریِ من برمیگردد؛ اما موضوع فقط همین نیست.
چه باک! خیالپردازی را بر خودم روا
میدارم:
دلم میخواهد دفترِ کوچکی (خیلی کوچکتر
از این دفتری که حالا در آن کار میکنم) داشته باشم که پرسنلِ آن، بسته به نوع و
تعدادِ پروژهها، کم و زیاد میشود و در بیشترین حالت از تعدادِ انگشتهای یک دست
بیشتر نمیشود.
در درجهی اول، پروژههای «ضروری» را
تعریف کنم و برای عملی شدنِ آنها سازوکاری بیابم.
در غیراینصورت از پروژههایی که
دیگران تعریف میکنند، انتخاب کنم؛ و پروژههایی را انتخاب کنم که:
·
نوعی «ضرورت» دارد؛ یعنی برای بقای «اصیل» و «واقعی» و «باکیفیت» و «پایا»ی آدمی
(در تعریفِ هریک از این کلمهها میشود مطلبی ساخت) لازم و مفید باشد.
·
بهجای
توسعهی بهاصطلاح انبساطی (در افق و ارتفاع) و تصرفِ زمینهای نساخته، پروژههایی
را انتخاب کنم که حتیالمقدور بازیافتی باشد؛ (چه بازیافتِ زمین، چه بازیافتِ فضا،
چه بازیافتِ سازهها و چه بازیافتِ مصالح.)
·
پروژههای
«ساده»، «کوچک» و «عادی»
دلم میخواهد هرچه میتوانم از
تمایزِ حرفهای و تخصصیِ میانِ طراح، سازنده و سرمایهگذار
(کارفرما) بکاهم.
دلم میخواهد از حرفهی معماری تا
حدِ امکان تخصصزدایی کنم. من خیال میکنم معماری را، بهخصوص در حیطهی زندگیِ
عادی و روزمره و «غیرحرفهای» میشود (و شاید باید) از حیطهی اهالیِ «تخصص» و «حرفه»،
به همهی مردم گسترش داد.
میدانم؛ خوب میدانم: علاوهبر
بسیاری از خوانندهگانِ این یادداشت، بهخصوص معماران و شهرسازانِ متخصص و حرفهایِ
محترم (اگر اصلن این مطلب را بخوانند) به این حرفها میخندند و چهبسا مثلن از
ایدهی تخصصزدایی از معماری یا تلاش برای کمتر ساختن، کمی تا قسمتی خشمگین هم میشوند.
من اما، همانطور که بحرانهای خودم را دارم، آرزوهای خودم را هم دارم.
اصفهان.
آذر-دی 97