پیچیده در کفنِ سپیدهدمان[1]
آرش
اخوت
صبح
است. صبحِ زود. صبحِ خیلی زود. لابد سپیدهدمان جایی در کرانهها زده است دیگر. ما
در خانه نمیبینیم. باید برای گرفتنِ نوبتِ عملِ جراحیِ همسرم صبحِ زود برویم
بیمارستان. دوباره این صبحِ زود؛ آن هم سرد وُ ابری وُ گرفته؛ آن هم برای رفتن به
بیمارستان! کارهایم را کردهام و چون هنوز کمی فرصت هست، میروم کمی روی کاناپه کنارِ
پنجره میخوابم و به آسمانِ نیمهابری که کمکم به سرمهای میرود نگاه میکنم و
همان لحظه است که صدای اذانِ صبح، جایی در دورونزدیک بلند میشود. صدای اذان بلند
میشود و مرا با خود در زمان و مکان به جاهای دوردست میبَرد. سفری در خیال؛ سفری
در خاطرهوخیالِ اعدامها؛ اعدامهای صبحِ زود. (آخر چرا صبحهای زود اعدام میکنند؟)
فکر میکنم همین الان که من اینجا در تاریکیِ کنارِ پنجره خوابیدهام روی این کاناپه
و به آسمان نگاه میکنم و صدای مریم را میشنوم که آنطرف در آشپزخانهی روشن از
چراغهای زیرکابینتی دارد با گربهها حرف میزند و غذاشان را میدهد، درست همین
لحظه و همین الان، بهوقتِ این اذان، چه کسانی کجاها دارند اعدام میشوند یا در
هزارتوی زندانها، برای رفتن به مسلخ آماده میشوند؟ کجاها چه کلیدها در قفلِ
درهای آهنی میچرخند؟[2] هرکس
هرجا وُ هرجور، این صدای اذان رشتهی پیوندِ همهی آنهاست.
اعدام
اولینبار برای من با اعدامِ عمویم در سال 1360، موضوعیت پیدا کرد و بلافاصله
تبدیل شد به پدیدهای بس فوقالعاده، اسطورهای و پررازورمز. آن روزها مدام، و در
تمامِ این 40 سال، بارها و بارها، صحنهی اعدام، بهخصوص تیرباران را، در خیال
تصور کردهام.
«ردیف
60. شماره 15. صادق اخوت. تیرباران. 21 تیرماه 1360»
با
موضوعیتِ اعدام برای آن کودک یا نوجوانِ 10ساله، پدیدهی دیگری هم با اعدام همزمان
و توام بود: «تپههای اوین». کودکِ 10ساله البته تپههای اوین را ندیده بود؛ اما
همین کلمهی «تپهها» کافی بود تا خیال را به طبیعتی زیبا درآمیزد؛ طبیعتی از جنسِ
همان کوهها و کوهرفتنهای جمعههای نوجوانی (که اغلب هم از صبحهای زود شروع میشد)
با جمعِ جوانهایی که هرکدام در خیالِ آن نوجوان، قهرمانی بودند. وضعیتِ متناقضنمای
غریبی بود: مرگ در طبیعتِ زیبا؛ آن هم تیرباران؛ مرگِ خونین. لابد اول صدای پارسِ
فرماندهی جوخه، سکوتِ کهن و دستنخوردهی آن تپهها را جر میدهد و بلافاصله،
صدای «همآوازِ دوازده گلوله»، سکوتِ تپهها و سپیدهدمان را سوراخ میکند. و بعد
دوباره سکوتِ تپهها؛ سکوتی که صدای جستهگریختهی اعضای جوخه و صداهای بازکردنِ
اجساد از تیرهای اعدام و حملِ آنها به آمبولانسها، دیگر نمیتواند آن را برهم
زند. سکوتی فراگیر و عمیق و گویی ابدی؛ انگار طبیعت به سوگ نشسته باشد. شاید هم بیاعتناییِ
طبیعت به مرگِ مصنوعی و فنآورانهی آدمی.
«بههنگامی که هر سپیده/ به
صدای همآوازِ دوازده گلوله/ سوراخ/ میشود». (شبانه. احمد شاملو)
بعدها،
البته نه خیلی بعد، با اعدامِ افرادِ دیگری از اقوامِ دورونزدیک و از همان
«قهرمان»های کوهنوردیهای صبحهای جمعه، «تپههای اوین» با «باغْ ابریشم»ِ اصفهان
توام شد؛ و باز فقط اسمِ «باغْ ابریشم» و این که جاییست بیرونِ شهر و جایی حتمن
در طبیعت، خیالِ آن تناقضِ غریبِ مرگِ خونینِ با گلوله در دلِ طبیعت را بر ذهنِ آن
نوجوانِ 10-12 ساله که «باغْ ابریشم» را هم ندیده بود، برای سالها، شاید برای
همیشه، گسترد.
توامانیِ
متناقضِ اعدام و طبیعت را شاملو در شعرِ «ساعتِ اعدام» خیلی ظریف و زیبا ساخته
است. (شعری که از همان سالها وردِ زبانِ آن کودکِ 10 ساله شد.):
«... بیرون/ رنگِ خوشِ سپیدهدمان/
مانندهی یکی نوتِ گمگشته/ میگشت پرسهپرسهزنان/ روی سوراخهای نی/ دنبالِ خانهاش...»
(از «ساعتِ اعدام». شاملو)
جورِ
دیگری از ساختن یا تبیینِ تناقضِ لطافتِ طبیعت با بیرحمیِ جنگِ خونینِ فنآورانه
را، آندره مالرو در «ضد خاطرات» آورده است وقتی از پیشرویِ تانکهای فرانسوی (که
خود یکی از افسرهای ارشدِ آن است) بهسمتِ آلمانها در جنگِ جهانیِ دوم مینویسد و
تصویرهای فوقالعادهای را با این تضاد و تناقضِ پرمعنا میسازد؛ بهخصوص آنجا که
از نورِ ماه مینویسد که از انعکاسِ آینهی دوربینِ تانک به داخلِ تانکِ تاریکِ
راوی میتابد وقتی تانک در گودالی سرنگون شده و او و یارانش چیزی با مرگی خونین
فاصله ندارند یا وقتی از دوربینِ تانک، یک لحظه ماهِ تمام را میبیند که «از خلال
شکافهای ابر» بر دشتِ شب میتابد.
«از بالای مغاک خاموشی درونم،
صدای شلیک توپ که طنین آن را باد با خود میبرد برخاست. و در گوشم که هنوز همهمۀ
خفهای داشت همان باد، زیر غرش انفجار چند خمپاره در پشت سرمان و آهنکوبی پیاپیِ
زنجیرها، آوای ژرف جنگل را و زمزمۀ پردههای پهناور سپیدار را با خود میآورد:
تانکهای ناپیدای فرانسوی در دل شب پیش میرفتند...» (آندره مالرو/ «ضد خاطرات»)
برای
من در این تناقضِ طبیعت و مرگِ خونین، نوعی وجه یا ماهیتِ رهاییبخشی یا مَفَرّ هست؛
اعدام بهمثابهِ رهایی از بند یا محبسِ زندانِ بسته با روزنههای کوچکی که زندانی
را از طبیعت دور و محروم میکند. (جالب است که چنین فاصلهی میانِ انسان و طبیعت
یا درواقع اکراهِ انسان از طبیعت را در اغلبِ بیمارستانها و مدرسهها هم میبینیم.)
و بعد البته مرگ/اعدام بهمثابهِ رهایی از «تختهبندِ تن». (یکی از فعالانِ محیطزیستِ
متهم به اتهامِ واهیِ «جاسوسی» گفته بود مرگ در طبیعت و آزادی، بهتر است از ماندن
در زندان.)
برای
همینهاست که من در تمامِ این 40 سال، وقتی آن صحنههای تیرباران در «تپههای اوین»
یا «باغ ابریشم» را در خیال تصور میکنم، به این فکر میکنم که در آن صبحِ خیلی
زود آیا کدامِ آن محکومانِ به مرگ، وقتی به چوبههای اعدام میبندندشان، آخرین
نگاه را به سپیدیِ کرانهها میدوزد (البته پیش از آن که چشمها را با چشمبند
ببندند) یا خود را لحظهای به خنکای سپیدهدم میسپارد یا گوش میدهد به صدای باد
یا صدای زنجرهای؟ کدامِ آنها دنبالِ آن «نوتِ گمگشته» میگردد؟ (همان سالها
جایی که حالا یادم نیست خواندم که یک محکوم به مرگ خواسته بود موقعِ اعدام چشمهاش
را نبندند.)
بعدها
اما، در اواسطِ دههی 1360، اعدام با تیرباران جای خود را به اعدام با طنابِ دار
و در سالنهای بزرگِ مسقفِ دربسته داد. همچنان صبحِ خیلی زود بود و همچنان صدای
اذان بود اما دیگر از تپهها و طبیعت خبری نبود. گویی آن تناقضِ طبیعت و مرگِ
خونین حل شده بود دیگر! گویی «مراسمِ» اعدام، فنآورنهتر و البته بههمان
اندازه، تولیدِ انبوهتر یا کارخانهایتر یا صنعتیتر میشد. تعدادِ زیادتری را
میشد همزمان معدوم کرد. همه به صف و مرتب از سکوهایی آهنی بالا میروند و میایستند
روی دریچههایی آهنی که همزمان، با نیروی برق و فشارِ یک دکمه باز میشوند و در
یک لحظه چندین نفر حلقآویز میشوند. در این میان اگر کسی هم به خودش بشاشد،
ادرارش از همان دریچه پایین میریزد و بهوسیلهی کفشورها یا رایزرها به فاضلاب
میرود. بعد هم اگر لازم باشد میشود با فشارِ آب همهی این «سیستم» یا «ماشین» را
شُست. همه چیز خیلی «تمیز» و مرتب و سریع؛ و البته فنآورانه. اشک هم که بر همان
گونه میخشکد.
از
اعدام با گیوتین و اعدام با گلولهباران آیکونهایی مانده است. اشیا یا ادواتِ این
اعدامها، بهمثابهِ آیکونها یا اشیای مجسمهگونِ کموبیش نمادین، از خاطرِ
تاریخیِ بشریت نمیروند. همه آن اکسسوریِ بلند و ترسناکِ گیوتینِ اعدام را، با آن
تیغهی سنگین و عظیم فولادین که در سازهای چوبین تعبیه شده و بیرحمانه و بسیار
بهسرعت فرود میآید، دیدهایم. تیغهی سنگینِ بسیار تیزِ فولادی فرود میآید و
گردنی را که در میانِ گیرهی چوبی «تعبیه» شده است، در کسرِ کوچکی از ثانیه بهکلی
میبُرَد (میگویند در این حالت آدم پیش از آن که درد را حس کند مرده است) و سرِ
جداشده در سطلِ پای دستگاهِ گیوتین میافتد و خونِ تنِ بیسر هم در همان سطل خالی
میشود. (این شیوه البته در ایران گویا سابقهی چندانی ندارد.) آیکونِ تیرباران هم
آن «مجسمه» یا «شئِ» چوبهی اعدام است. آندره مالرو در «ضد خاطرات» مینویسد: « به
یاد چوبۀ اعدامی میافتم که در انوالید[3] بهتماشا
گذاشته شد: تنۀ درختی که قسمت پایین آن چهارگوش بود، اما گلولههای اعدام قسمت
بالای آن را تا محاذی شکم محکومان به صورت حکاکیِ بیشکلی درآورده بودند.» چوبهی
اعدامی که مثل یک مجسمه یا بهمثابهِ یک مجسمه به «تماشا» یا نمایش گذاشته میشود.
آیکونیکتر
و مجسمهوارتر از اینها اما شاید همان «چوبهی دار»ِ معروف (احتمالن یکی از قدیمیترین
روشهای اعدام) باشد. آن تیرِ چوبیِ بلند با دستکی آن بالا که طنابِ دار بر سرِ آن
تاب میخورَد. خودِ طنابِ دار هم بهشدت آیکونیک است و البته ساختنش کارِ همهکس
نیست. در نوعِ خودش فنآوریِ قابل ملاحظهایست که قرنهاست چیزی جایش را نگرفته
است.
بله،
هرچه میگذرد، هرچه در تاریخ گذشته است، بهنظر میرسد اعدام، از یک «آیین»
(اعدامِ پیشامدرن) به یک «سیستم» (اعدامِ مدرن) تبدیل شده است و در همین سیرِ تاریخی،
«سیستمِ» اعدام بهتدریج فنآورانهتر و صنعتیتر، و همزمان احتمالن قانونمدارتر
یا مقرراتیتر و البته «قانونی»تر شده است. این هم از مراحلِ «توسعه» و «پیشرفت»
است؟! بهنظرِ من شاخصِ اصلیِ توسعهی اصیلِ فرهنگی، رفتن بهسمتِ لغوِ مجازاتِ
اعدام یا به حداقلِ ممکن رساندنِ آن است. این درحالیست که بهاصطلاح پیشرفتِ فنآورانه
و صنعتیشدنِ «سیستمِ» اعدام، بیش از آن که در جهتِ آسانی یا سریعتر شدنِ مرگ بهمنظورِ
زجرِ کمترِ محکومانِ به مرگ، یا بهقولی «انسانیتر» شدنِ شیوههای اعدام، باشد
(چنانکه برخی معتقدند و البته بهنظرم پُر بیراه هم نیست وقتی مثلن شیوههای
قرونوسطاییِ بسیار وحشیانه مثلِ سنگسار یا رجم را با شیوههایی که امروزه مرسومتر
است مقایسه میکنیم یا آن رسمِ دیرینِ نگهداشتنِ جنازه بر دار تا چند روز، که
امروزه
«و حَسَنَک قریبِ هفت
سال بر دار بماند». (تاریخِ بیهقی)
برافتاده
است دیگر)، بیشتر گویا با افزایشِ تعدادِ اعدامها و آسانی و سرعتِ بیشترِ اجرای
آن نسبت دارد. (مقایسه کنید با کشتارِ صنعتیِ و انبوهِ احشام در کشتارگاههای
صنعتی و پیشرفته. این شباهت بهنظرم همانقدر که تکاندهنده، معنادار هم است.)
اما
چیزی گویا در تمامِ این تحولات یا بهاصطلاح «پیشرفتِ» شیوههای اعدام، حداقل در
چند دهه، بلکه قرنِ اخیر، مشترک است و آن، اعدام در صبحِ زود و هنگامِ اذانِ صبح
است. و این همان چیزیست که مرا سالهاست، از همان نوجوانی، از صبحهای زود رمانده
و حتا ترسانده است. چیزی در صبحهای زود دلِ مرا همیشه فشرده و شور انداخته است
شاید چون میدانم یا فکر میکنم در اغلبِ صبحهای زود، جایی در این «مرزِ پرگهر»،
یکی دارد اعدام میشود؛ چه آسمان صاف باشد چه گرفته.
ناتمام
اصفهان. بهمن 01