March 22, 2005

شماره‌ی 67. بلوار من‌پارناس

در مجله‌ی معمار، شماره‌ی 11، زمستان 79، دو مطلب قابل توجه هست: یکی مصاحبه‌یی ست با محمدرضا مقتدر، معمار ایرانی مقیم پاریس. او درجایی از این مصاحبه، به نشانی دفترش در پاریس اشاره می کند: شماره 55. بلوار من‌پارناس
مطلب بعدی، مقاله‌یی‌ست با عنوان رولان دوبرول و سالهای خروشان مدرنیسم. نوشته‌ی سیروس سمیعی و ترجمه‌ی آبتین گلکار. سیروس سمیعی در این مقاله، داستان گشت و گذارش را برای یافتن مستنداتی از فعالیت‌های رولان دوبرول (معمار سوییسی که 7 سال از دوران حکومت رضاشاه را در ایران به سر برد و ساختمان‌های مهمی در تهران و شمال ساخت) بازمی‌گوید. سیروس سمیعی، در جریان این جست‌وجو، سرانجام نشانی دفتر معماری فرزند دوبرول را در دفترچه‌ی تلفنی می‌یابد: شماره 67. خیابان ورنیو
می‌خواهم هردو نشانی را جایی یادداشت کنم تا اگر روزی گذارم به پاریس افتاد، به این‌جاها سری بزنم. باید جایی یادداشت کنم که اگر روزی از ایران رفتم، حتما همراهم ببرم. آخرش پشت کتاب حافظم یادداشت می کنم. هردو نشانی را
پاریس. شماره 55. بلوار من‌پارناس
پاریس. شماره 67. خیابان ورنیو
چه نشانی‌های سرراستی. آدم فکر می‌کند می‌تواند همین‌جا سوار شود و پای شماره‌ی 55 بلوار من‌پارناس یا شماره‌ی 67 خیابان ورنیو پیاده شود. می‌توانم نامه‌یی برای هردو نشانی پست کنم و چون فرانسه نمی‌دانم و انگلیسی‌ام هم حس‌ام را منتقل نمی‌کند، می‌توانم یک نامه‌ی سفید بفرستم. اگرچه مهندس مقتدر، در شماره‌ی 55 بلوار من‌پارناس، فارسی می‌داند. اما به او چه بگویم؟
ولی شاید هم بشود یک چیزهایی برای این معمار پیر نوشت. این شماره‌ی مجله‌ی معمار حتما به دست مهندس مقتدر خواهد رسید. مقاله‌ی سیروس سمیعی، درست بعد از مصاحبه‌ی محمدرضا مقتدر چاپ شده است.مهندس مقتدر حتما مقاله‌ی سیروس سمیعی را هم می‌خواند و نشانی شماره‌ی 67 خیابان ورنیو را هم حتما می‌بیند. گو آن‌که شاید کمی سرسری. برای او این نشانی، احتمالا مثل نشانی‌های دیگر است. انگار که بگویی شماره‌ی 67. بلوار من‌پارناس
محمدرضا مقتدر، اولین‌ بار در سال 1950 از تهران به پاریس می‌رود. (دلم می‌خواست می‌توانستم از محمدرضا مقتدر بپرسم که آیا در میان اسباب سفر او، کیف چرمی قهوه‌یی رنگی هم بود تا نقشه‌ها و کاغذهایش را درآن بگذارد؟) یعنی 8 سال پس از آن‌که رولان دوبرول، تهران را برای همیشه به قصد پاریس ترک کرد
فرزند دوبرول، به احتمال زیاد هم‌سن و سال محمدرضا مقتدر است
محمدرضا مقتدر، سال‌ها بعد، چندی پس از انقلاب سال 1357 ایران، درپی کشمکشی با نماینده‌ی دادستان انقلاب در سازمان برنامه و بودجه، خسته می‌شود، دفتر و دستک را رها می‌کند و دوباره عازم پاریس می‌شود. پسر دوبرول، کیف کهنه‌ی قهوه‌یی رنگ خاک گرفته‌ای را، پراز نقشه‌ها و کارهای پدرش، در یک روز زمستانی، در شماره‌ی 67 خیابان ورنیو، به سیروس سمیعی می‌دهد. مهم‌ترین بخش سرگذشت حرفه‌یی دوبرول در آن کیف کهنه است
خب. من می‌توانم به مهندس مقتدر مثلا بنویسم که: آقای عزیز و محترم. در شماره‌ی 67 خیابان ورنیو، که من نمی‌دانم چه‌قدر با شما فاصله دارد، مردي‌ زندگی می‌کند حدودا هم‌سن و سال شما که پدرش دین بزرگی به گردن معماری ایران دارد. کارها و طرح‌های شما، درواقع فرزندان خلف طرح‌های اوست که دربین سال‌های 1935 تا 1942 در ایران طراحی و اجرا شد و چهره‌ی تهران رضاشاهی را دگرگون کرد. پیش‌نهاد می‌کنم یک روز عصر، از همین عصرهای بهاری دل‌پذیر آن شهر افسانه‌یی، به شماره‌ی 67 خیابان ورنیو بروید و با ریشار دوبرول قهوه‌ای بنوشید
مهندس مفتدر البته هیچ‌وقت پاسخی به نامه‌ی من نداد. بعد از گذشت چند ماه، دوباره نامه‌یی به نشانی شماره‌ی 55، بلوار من‌پارناس فرستادم که بازهم پاسخی نیامد. موضوع را کم‌کم داشتم فراموش می‌کردم که نامه‌یی از شماره‌ی 55 بلوار من‌پارناس به دستم رسید. با اشتیاقی وصف‌ناشدنی نامه را باز کردم. نامه‌ی تایپ‌شده‌ی نسبتا کوتاه و عبوثی بود که البته امضای محمدرضا مقتدر را نداشت. امضایی بود با خودنویس سبز به نام مرضیه مقتدر که سراغ «پدر گم‌شده‌»‌اش را از من می‌گرفت
آقای محترم
پدرم، آقای مهندس محمدرضا مقتدر، یک روز عصر برای دیدار شخصی به نام موسیو ریشار دوبرول به شماره 67 خیابان ورنیو، دفتر خود را ترک گفتند. اما از آن روز به بعد، ایشان هرگز به شماره 55 بلوار من‌پارناس مراجعت ننموده‌اند. من فردای آن روز، شخصا به شماره‌ 67 خیابان ورنیو رفته، سراغ پدرم را گرفتم. موسیو دوبرول کاملا مطمئن بود که پدرم، در صحت و سلامت تمام، حدود ساعت 7 عصر دفتر او را ترک کرده است. اکنون که کاغذهای پدر را برای یافتن سرنخی جست‌وجو می‌کردم، نامه‌ شما را یافتم که پدرم را به ملاقات با موسیو ریشار دوبرول در شماره‌67 خیابان ورنیو ترغیب کرده‌اید. (و البته من نمی‌دانم چرا؟) اکنون می‌دانم که شما راوی این داستانید. از شما درخواست می‌کنم بگویید، در راه بازگشت، برسر پدر پیر گم‌شده‌ام، چه آمده است؟

March 01, 2005

این بخش نخست مقاله ای ست که درباره ی رولان بارت نوشته ی رولان بارت نوشته ام و متن کامل مقاله را برای جهان کتاب فرستاده ام. در آن مقاله، بعد از این بخش نخست، قطعاتی از قطعات کتاب بارت را با ترتیبی که خود درنظر داشته ام آورده ام و در پایان هم چیزهایی درباره ی ترجمه ی کتاب

قتل مولف
رولان بارت/ رولان بارت نوشته ی رولان بارت/ پیام یزدانجو/ نشر مرکز/ چاپ اول. 1383

تنها همین بس که تاویل خود را به روند تصویرها بسپارم
درحضور قطعات این دنیا، من فقط حق ترجیح دادن را دارم
قصه را طوری دیگر از سر بگیر

رولان بارت



رولان بارت، هرچیزی را به استعاره تبدیل می کند. هر چیزی را به سطح استعاره می رساند. آیا این رفتاری در جهت مخالف درجه ی صفر نوشتار است؟ نمی دانم. شاید. هرچند خود چنین نمی پندارد. اما در رولان بارت نوشته ی رولان بارت، او به چیزها، و گاه به روزمره ترین و پیش پا افتاده ترین چیزها، نگاه می کند و آن ها را بازمی خواند. بازخوانی او، از ره گذر معنابخشی و تاویل آن چیز صورت می گیرد که معمولا جنبه ای استعاری دارد. روایتی ست مستعار از همه آن چه که بارها دیده ایم و می بینیم اما شاید همواره بدون آن وجوه مستعار: پول، راحتی، حذف ها در نوشتن، استخوان دنده یی از تن خود او بازمانده از یک عمل جراحی، برنامه ی روزانه، غلط های تایپی، چپ دستی، تصحیح ها، صبح زود، میگرن، بوها، الفبا، انتخاب لباس، طعم شراب
و نیز روایتی ست مستعار از «خود» راوی

هر چیز یک قطعه است. جزیی از اجزای بی شمار، قطعه ای از "قطعات این دنیا"، که در یک "ترکیب بندی" هم نمی گنجد زیرا او هیچ اصراری به ترکیب این قطعات ندارد

این کتاب یک اتوبیوگرافی ست: هنگامی که مولف خود را می نویسد: در اتوبیوگرافی، خودِ مولف (سوژه) به موضوع نوشتن (ابژه) تبدیل می شود
بارت هم در این کتاب، خود را می نویسد، اما از طریق "تلاشی" و واسازی خود به عنوان سوژه/ابژه. سوژه ای که متلاشی و به قطعات متعدد تقسیم می شود و هر قطعه ابژه ای ست، موضوعی ست برای نوشتن جنبه ای از خود. بارت، در مقام مولف این اتوبیوگرافی، قطعات خود را چه بسا بی نظام و ساختاری معین و مستحکم، در کنار هم ردیف می کند تا تاویل پذیری خود را از طریق این نظام شناور، بیش تر و بیش تر کند. "تنها همین بس که تاویل خود را به روند تصویرها بسپارم". از آن پس هرکس می تواند با جابه جایی این قطعات (براساس ایده یا انگاره ای خاص) بازخوانی و تاویل تازه ای از این کتاب، از این نوع اتوبیوگرافی و از شخصی به نام رولن بارت ارائه کند

بارت در این اتوبیوگرافی، در موارد بسیار کمی "من" است. او با سه ضمیر خود را می نویسد: بیش از همه و در اغلب موارد با "او". در مواردی با "من" و در چند مورد با "تو". او به خود نگاه می کند؛ خود را به عنوان سوژه (=فاعل= شناسا) متلاشی می کند و به قطعات بی شمار تقسیم می کند: عکس ها (هر عکس یک "قطعه" یا گزین گویه، یک تاویل می شود وقتی نوشته ای کوتاه، حتا یک کلمه در کنار آن می آید)، قطعات یا گزین گویه ها، دست نوشته ها، خط خطی ها، کاریکاتور، نقاشی، نمودارها و... و به این ترتیب، "من"، "او" می شود و گاه "تو"

بارت، با نوشتن خود درباره ی خود، آن هم از طریق متلاشی کردن، خود را به عنوان مولف می کُشد، به قتل می رساند و آن که مرده است، "او"ست، نه "من". بارت با کشتن خود درمقام مولف، درباره ی زندگی خود می نویسد؛ خود را می کُشد وقتی از زندگی خود می نویسد و این شاید بزرگ ترین پارادوکس یا "ناهمسازه" ای ست که او در پی آن است.

قطعات او را می توان در ترکیب های متفاوتی دوباره ترکیب کرد. من در این جا مایلم، به جای پرحرفی بیش تر، برخی از این قطعات را، یا گاه بخشی از یک قطعه را انتخاب کنم آن چنان که تصویری کم و بیش قابل دریافت از ایده ی این متن به دست دهد. ترتیب این قطعات در این مقاله، از ترتیب کتاب تبعیت نمی کند و براساس تصویری ست که من از ابتدای این نوشته خواسته ام از متن بارت و ایده ی او ترسیم کنم