از کافههای جلفا تا حیاطِ خانهی ما
بیدآباد،
مثل تقریبن همهی بافتهای تاریخیِ اصفهان (بهجز جلفا)، «فضای عمومی»، بهمفهومِ
دقیق و درستِ کلمه، ندارد.
عصرها
از محلِ کارم در جلفا، معمولن پیاده برمیگردم خانه در بیدآباد؛ و
در این «سیر-و-سلوک»، دو فضا یا دو بافتِ تاریخی را با دو کاراکتر کاملن متفاوت،
تجربه میکنم.
در جلفا،
از میانِ فضاهای بهنسبت سرزندهای عبور میکنم که بهمددِ کاربریهای نیمبندِ
عمومی و تغییرکاربریها و بهخصوص باوجودِ کافههای ریز-و-درشتی که این چندساله در
این بافت، به هر زور-و-ضرب و اگر-و-امایی که بوده شکل گرفتهاند، سرزندهتر و
عمومیتر شدهاند. طیفِ متنوعی از جوانهای متولدِ 60 به بعد و حتا نوجوانهای
طبقهی «متوسط»، گویا از منطقهی وسیعی از جنوب و مرکزِ شهر، اکثریتِ اعضای فعالِ
فضاهای عمومیِ جلفا را تشکیل میدهند که در کوچه-پس-کوچهها و کافههای جلفا
میپلکند. و نقطهثقل و چکیدهی اینهمه هم البته میدانِ جلفاست. گاهی نوجوانهای
محلههای بهاصطلاح «فرودست» و «قشرِ زیرِ متوسط» را هم در جلفا دیدهام که
شاید ناخودآگاه، بهاحتمال بهسودای بهقولِ
استفان تونلات، «بیاعتناییِ مدنی»ای که در جلفا کم-و-بیش وجود دارد، یا
بهخیالِ خودشان برای «آزادی»ای که میتوانند اینجا سراغ کنند، به جلفا
میآیند و دیدهام که چون آدابِ حضور در «فضای عمومی» را نیاموختهاند، خودبهخود
و توسطِ خودِ مردم، بهخصوص اهالیِ محل، رانده شدهاند. بافتِ جلفا نوعی
نظام و آداب و مدنیتِ ناگفته و نانوشته، و بهعبارتِ دقیقتر، غیررسمی را تولید یا
ایجاد کرده که بهنظرم یکی از مهمترین خواص و نتایجِ حضور و استفاده از فضای
عمومیست؛ و گویا خودبهخود آنها را که این آداب را بهجا نمیآورند و رعایت
نمیکنند، تصفیه میکند و این خیلی مهم است. مهمتر این که این آداب، گفتم،
غیررسمیست؛ یعنی شخص یا نهادِ مشخصی آن را وضع نکرده و هیچ نیروی رسمیای نیز
ضامنِ اجرای این آداب نیست. بهگونهای خودبهخود و طبیعی تولید شده و بهگونهای
ارگانیک، خود را تصفیه و پالایش میکند. و این بهکلی با قوانین و مقرراتِ رسمیِ
گروههای گشتِ ارشاد و چه و چه، فرق میکند. برای همین وقتی گهگاه پسرهای نوجوانِ
تازه شاشکفکردهای را میبینم که با لهجهی بدِ اصفهانی، با صدای بلند و بیادبانه
حرف میزنند و کنار یا روی موتورهاشان بهاصراری عجیب سیگار دود میکنند، البته
اول دلچرکین میشوم اما میدانم که آن «سپهرِ همگانی»ِ این بافت، هرچند هنوز نهچندان
پرقوام و اصیل، اینها را میراند؛ بیآن که قرار باشد برای ورودِ دوباره، بهشرطِ
رعایتِ آن آداب، نه مجوزی بخواهند، نه رمز عبوری و نه...
از
کوچههای جلفا، از کوچهی سنگتراشها، از نهرِ شایج تا
کوچهی کلیسا وانک میآیم. کافهها را میچرم و کافهنشینها و رهگذرها را.
گاهی در کافه فیروز چیزی میخورم و پشتِ پنجره مینشینم و به رفت-و-آمدها و
به خیابان و پیادهروها نگاه میکنم. گاهی حتا، البته نه از سرِ استراقِ سمع،
گفت-و-گوهای گوشرسِ کافهنشینها را گوش میکنم (نوعی گوشچرانی)؛ و بهشیوههای
خودم یا بهخیالِ خودم در این فضای عمومی «مشارکت» میکنم! بعد کوچهی کلیسا
وانک را تا میدانِ جلفا ادامه میدهم. آنجا روی سکوی وسطِ میدان مینشینم.
رفت-و-آمد و مراودات آدمها را تماشا میکنم؛ باسنها و کشالهها را هم. اما میلی
به مراوده با احدی ندارم و اگر آشنایی ببینم، یا از دیدرسش میگریزم؛ یا ندیدهاش
میگیرم (من استاد کوچه علیچپم!)؛ یا به دستتکاندادنی و حال-و-احوالی کفایت میکنم.
بعد،
از میدان جلفا، از دنبالرودخانه و چهارباغ، پیاده یا سواره،
میآیم تا بیدآباد. بیدآباد، «بافت»، بهمعنیِ شهرسازانهی کلمه، آنگونه
که مثلن جلفا، نیست. درواقع وقتی از «بیدآباد» حرف میزنم، از خیابانِ
بیدآباد (یا با نامِ رسمیِ «آیتالله بیدآبادی»!) حرف میزنم و حداکثر مجموعهی
بازارچه و حمام و مسجدِ علیقلی آقا و نهرِ باباحسن؛
که هرچند مجموعهی کمنظیریست، اما یک بافتِ شهری نیست. خیابان بیدآباد هویتِ
کمرنگی دارد: ردیفِ بیدهای مجنون و خمیدگیِ خیابان، آن را کیفیتی نیمبند داده؛
اما عبورِ بهنسبت سریع، هرچند یکطرفهی سواره، با آن کفِ آسفالت، ماهیتِ آن را
بهعنوان یک محورِ سواره تثبیت و تشدید کرده و «بافت»ِ بیدآباد را دریده
است. عصرها که حمامِ علیقلی آقا تعطیل است، تمامِ مراودات و حضورِ اجتماعی
و عمومی، محدود است به رفت-و-آمدِ کمحال و روزمرهی اهالیِ محل به بازارچه و وقتِ
غروب به مسجد؛ و شبها، گاهی جمع شدنِ چندتایی جوانِ معلومالحال، از تیپِ همانها
که گاهی در جلفا پیداشان میشود. من در بیدآباد مکث نمیکنم. گاهی حداکثر
میروم روی سکوی درِ ورودیِ حمام علیقلی آقا مینشینم؛ که آن هم چند دقیقهای
بیشتر نمیکشد. من در بیدآباد، بهجای همان حضور و «مشارکت»ِ کمرنگم در
فضاهای عمومیِ جلفا، به خانه میروم و به لمیدن و پیکی زدن و کتاب خواندن
در حیاطِ خانهام اکتفا میکنم.
بیدآباد
فضای عمومی ندارد و این، بهنظرم مهمترین و بزرگترین عیب و کاستیِ بافتهای
تاریخیِ اصفهان است. من خیال میکنم فضای عمومیِ فعال و سرزنده، بیتردید یکی از
اصلیترین ابزارهای احیای یک بافتِ فرسوده است. اما فضای عمومیِ اصیل شکل نمیگیرد
مگر باوجودِ اهالیای که ماندن و پلکیدن در خیابان و بیرونِ خانه را عیب نمیشمارند
و کافهها را جای الواط و اراذل نمیدانند. فضاهای عمومیِ محلهای، همچنین البته
شکل نمیگیرد با وجودِ اهالیای مثلِ من، که از مراوداتِ اجتماعی میپرهیزند و
ترجیح میدهند بهجای رفتن و نشستن در فضاهای عمومی، در حیاطِ خانهی خود بهکارِ
خود پردازند. و این دورِ باطلِ لعنتی، بهنظرم یکی از مهمترین نقطهضعفهای بافتهای
فرسوده و از عواملِ اصلیِ فرسودگیِ این بافتهاست.
اصفهان.
نوروز 93