شاهرخ مسکوب در بخشی از خاطراتش («شکاریم یکسر پیش مرگ». فصلنامهی زنده رود. شمارهی 41 و 42. زمستان 85- بهار 86) از داییاش سخن میگوید و این که زمان برای داییاش «خاطره داشت، خاطرهای طبیعی و بیرونی، خاطرهای که در آب و هوا و کشت و حاصل تجسم مییافت.» و بعد اضافه میکند: «درست برخلاف زمان بیخاطره زندگیهای مدرن […] که زمان صورت ندارد، هرروز یک شکل است […] زمان بیخاطره کوتاه است.» راست میگوید. زمان زندگی ما بیخاطره است. بیخاطره که نه، کم خاطره است. گویا احمد میرعلایی هم میخواست خاطراتش را از مرگ بنویسد. خاطراتش از مرگهایی که دیده بود. چه مجموعهای میشد: به یادآوردن فراموشی. یک بار هم نوشتهی کوتاهی نوشت: خاطراتش از رودهایی که دیده بود. البته این خاطرات با جنس آن «خاطرات طبیعی و بیرونی» فرق میکند
اردیبهشتهای من پرخاطره است. اردیبهشتهای عمر من و خاطرهی من از این اردیبهشتها هم هرچند دقیقا از جنس آن چیزی که مسکوب میگوید نیست اما برای زندگی من، نوعی «صورت» زمان است. صورت زمان در مقیاس عمر نه زمان روزانه و زمان لحظهها. صرفنظر از تاریخ تولدم که در آستانهی اردیبهشت است (و البته خاطرهای ندارم از آن!) اواخر اسفند 69 رفتم سربازی. دو ماه آموزشی، وحشتناک بود. اردیبهشت 70 آموزشی لعنتی تمام شد. همان روزها چند شعر نوشتم، از جمله یکی برای سربازی («سرگرد خیگ که میآید») که هنوز بخصوص این یکی را دوستش دارم. اردیبهشت 72 سربازی لعنتی تمام شد. بهترین اردیبهشت عمرم بود. یادم است عصرهای آن اردیبهشت که از سر کار برمیگشتم، در سایهروشن عصرهای خیابانهای پردرخت آن اردیبهشت پر ابر، پیاده یا با دوچرخه پرسه میزدم و احساس میکردم در آستانهی فصلی دیگر قرار دارم! محل کارم هم یک شرکت معماری بود در باغی دلگشا، مانده از پهلوی اول. همان روزها بود که یک بار کارمان تا صبح طول کشید. ساعت حدود 5 صبح بود که کار تمام شد. چهار نفر بودیم رفتیم در باغ جلوی آتلیه کنار هم ایستاده شاشیدیم.
اردیبهشت 82 مادرم را از دست دادم و دیگر اردی بهشت برایم مثل گذشته نیست.
اردیبهشت 84 رفتم اروپا و 5 روز خوبی را در فرانکفورت و 10 روزی خوبتری را در پاریس گذراندم. اما اردیبهشت دیگر برایم اردیبهشت نمیشود. میدانم
شمارهی 67. بلوار منپارناس
در مجلهی معمار، شمارهی 11، زمستان 79، دو مطلب قابل توجه هست: یکی مصاحبهیی ست با محمدرضا مقتدر، معمار ایرانی مقیم پاریس. او درجایی از این مصاحبه، به نشانی دفترش در پاریس اشاره می کند: شماره 55. بلوار منپارناس
مطلب بعدی، مقالهییست با عنوان رولان دوبرول و سالهای خروشان مدرنیسم. نوشتهی سیروس سمیعی و ترجمهی آبتین گلکار. سیروس سمیعی در این مقاله، داستان گشت و گذارش را برای یافتن مستنداتی از فعالیتهای رولان دوبرول(معمار سوییسی که 7 سال از دوران حکومت رضاشاه را در ایران به سر برد و ساختمانهای مهمی در تهران و شمال ساخت) بازمیگوید. سیروس سمیعی، در جریان این جستوجو، سرانجام نشانی دفتر معماری فرزند دوبرول را در دفترچهی تلفنی مییابد: شماره 67. خیابان ورنیو
میخواهم هردو نشانی را جایی یادداشت کنم تا اگر روزی گذارم به پاریس افتاد، به اینجاها سری بزنم. باید جایی یادداشت کنم که اگر روزی از ایران رفتم، حتما همراهم ببرم. آخرش پشت کتاب حافظم یادداشت می کنم. هردو نشانی را
پاریس. شماره 55. بلوار منپارناس
پاریس. شماره 67. خیابان ورنیو
چه نشانیهای سرراستی. آدم فکر میکند میتواند همینجا سوار شود و پای شمارهی 55 بلوار منپارناس یا شمارهی 67 خیابان ورنیو پیاده شود. میتوانم نامهیی برای هردو نشانی پست کنم و چون فرانسه نمیدانم و انگلیسیام هم حسام را منتقل نمیکند، میتوانم یک نامهی سفید بفرستم. اگرچه مهندس مقتدر، در شمارهی 55 بلوار منپارناس، فارسی میداند. اما به او چه بگویم؟
ولی شاید هم بشود یک چیزهایی برای این معمار پیر نوشت. این شمارهی مجلهی معمار حتما به دست مهندس مقتدر خواهد رسید. مقالهی سیروس سمیعی، درست بعد از مصاحبهی محمدرضا مقتدر چاپ شده است.مهندس مقتدر حتما مقالهی سیروس سمیعی را هم میخواند و نشانی شمارهی 67 خیابان ورنیو را هم حتما میبیند. گو آنکه شاید کمی سرسری. برای او این نشانی، احتمالا مثل نشانیهای دیگر است. انگار که بگویی شمارهی 67. بلوار منپارناس
محمدرضا مقتدر، اولین بار در سال 1950 از تهران به پاریس میرود. (دلم میخواست میتوانستم از محمدرضا مقتدر بپرسم که آیا در میان اسباب سفر او، کیف چرمی قهوهیی رنگی هم بود تا نقشهها و کاغذهایش را درآن بگذارد؟) یعنی 8 سال پس از آنکه رولان دوبرول، تهران را برای همیشه به قصد پاریس ترک کرد
فرزند دوبرول، به احتمال زیاد همسن و سال محمدرضا مقتدر است
محمدرضا مقتدر، سالها بعد، چندی پس از انقلاب سال 1357 ایران، درپی کشمکشی با نمایندهی دادستان انقلاب در سازمان برنامه و بودجه، خسته میشود، دفتر و دستک را رها میکند و دوباره عازم پاریس میشود. پسر دوبرول، کیف کهنهی قهوهیی رنگ خاک گرفتهای را، پراز نقشهها و کارهای پدرش، در یک روز زمستانی، در شمارهی 67 خیابان ورنیو، به سیروس سمیعی میدهد. مهمترین بخش سرگذشت حرفهیی دوبرول در آن کیف کهنه است
خب. من میتوانم به مهندس مقتدر مثلا بنویسم که: آقای عزیز و محترم. در شمارهی 67 خیابان ورنیو، که من نمیدانم چهقدر با شما فاصله دارد، مردي زندگی میکند حدودا همسن و سال شما که پدرش دین بزرگی به گردن معماری ایران دارد. کارها و طرحهای شما، درواقع فرزندان خلف طرحهای اوست که دربین سالهای 1935 تا 1942 در ایران طراحی و اجرا شد و چهرهی تهران رضاشاهی را دگرگون کرد. پیشنهاد میکنم یک روز عصر، از همین عصرهای بهاری دلپذیر آن شهر افسانهیی، به شمارهی 67 خیابان ورنیو بروید و با ریشار دوبرول قهوهای بنوشیدمهندس مفتدر البته هیچوقت پاسخی به نامهی من نداد. بعد از گذشت چند ماه، دوباره نامهیی به نشانی شمارهی 55، بلوار منپارناس فرستادم که بازهم پاسخی نیامد. موضوع را کمکم داشتم فراموش میکردم که نامهیی از شمارهی 55 بلوار منپارناس به دستم رسید. با اشتیاقی وصفناشدنی نامه را باز کردم. نامهی تایپشدهی نسبتا کوتاه و عبوثی بود که البته امضای محمدرضا مقتدر را نداشت. امضایی بود با خودنویس سبز به نام مرضیه مقتدر که سراغ «پدر گمشده»اش را از من میگرفت
آقای محترم
پدرم، آقای مهندس محمدرضا مقتدر، یک روز عصر برای دیدار شخصی به نام موسیو ریشار دوبرول به شماره 67 خیابان ورنیو، دفتر خود را ترک گفتند. اما از آن روز به بعد، ایشان هرگز به شماره 55 بلوار منپارناس مراجعت ننمودهاند. من فردای آن روز، شخصا به شماره 67 خیابان ورنیو رفته، سراغ پدرم را گرفتم. موسیو دوبرول کاملا مطمئن بود که پدرم، در صحت و سلامت تمام، حدود ساعت 7 عصر دفتر او را ترک کرده است. اکنون که کاغذهای پدر را برای یافتن سرنخی جستوجو میکردم، نامه شما را یافتم که پدرم را به ملاقات با موسیو ریشار دوبرول در شماره67 خیابان ورنیو ترغیب کردهاید. (و البته من نمیدانم چرا؟) اکنون میدانم که شما راوی این داستانید. از شما درخواست میکنم بگویید، در راه بازگشت، برسر پدر پیر گمشدهام، چه آمده است؟
بندِ اولِ سرخ یا منظومهی ناتمام آصفخان
بر سفیدیِ کاغذ
خطاط نقطه گذاشت
غروب بود دیگر
سَرسَرسَرسَرا
صریرش سکوت خانه را سَر برد
چراغش نفت نداشت
به کوچه رفت با کاغذ سفید وُ مشقِ
سُرسُرسُرسُرخ
گزمهها
گزمههای 4WD
عسس عسس
ریختند سرش
صریرِ سرسرسرسرش
هنوز در گوش بود
گرفتنِش
بردنِش
کاش نوشته بود کلاغغغغ
کاش
کلاغی بودم.
[i] . از «تعلیق» محمدرحیم اخوت.