January 26, 2015

مالیخولیای ویرانه‌ها یا عباراتِ ویرانی



به واژه‌سازی‌های ناضرور و خودنمایانه علاقه‌ای ندارم. ساختنِ این واژه‌ی «بنابودگی» اما به‌نظرم برای توضیحِ آن‌چه درباره‌ی ویرانه‌ها می‌خواهم بنویسم یا خودنمایانه‌تر نباشد، برای اندیشیدن درباره‌ی «ویرانه‌ها» ضروری‌ست.
«بنابودگی» یعنی مفهوم یا ذات یا ایده‌ی استقرار یا قرارگرفتن در جایی به‌هر نحوی. «بنا» فقط عمارت نیست. می‌گوییم «بناست چنین کنیم»؛ یعنی قرار است... بنابودگی، شکلی از بودن است. شکلِ مهم و غالب/قالبِ بودن است. بودن عمدتن با «استقرار» (و استقرار فقط ماندن و سکون نیست) عملی می‌شود. باید مستقر شویم، قرار بگیریم تا باشیم و بمانیم. بنابودگی، مفهومِ همین نوع و نحوِ بودن است.
بنابودگی، در شکل‌های متنوعی اتفاق می‌افتد که شاید مهم‌ترین‌اش، یا چشم‌گیرترین‌اش، عمارت و معماری‌ست. عمارت و معماری اما، مرحله‌ی عینی‌شدن و کالبد یافتن یا کالبدی‌شدنِ بنابودگی‌ست. کوچ اما، مثلن نمونه‌ای از بنابودگی‌ست؛ بی‌آن که عمارت و معماریِ ماندگار و مفصّلی داشته باشد. عمارتِ کوچ، حداقل و موقتی‌ست؛ در حدِ یک سرپناهِ سبُک که می‌شود به‌سرعت برپا کرد و به‌همان سرعت برچید.


ویرانه‌ها یا ویرانی، اضمحلالِ کالبد است اما نه اضمحلالِ بنابودگی. به‌گونه‌ای تناقض‌نما، ویرانی، انباشتِ توده‌ و کالبد است که جسمِ جسیمِ کالبد را غلیظ‌تر و قوی‌تر می‌کند. ویرانی، توده‌ی معماری و عمارت و کالبد را، در خالیِ فضا تل‌انبار و انباشت می‌کند؛ پس کالبد را بیش‌تر از عمارتِ ناویران به‌رخ می‌کشد؛ اما کالبدی نامعیّن و نافرم. ویرانی، کالبد را به خمیره، به انباشتِ موادِ اولیه یا مصالح تبدیل می‌کند. با این‌همه اما، بنابودگی را، ویرانی کاری نمی‌تواند بکند. بنابودگی، چون یک ایده یا مفهوم یا ذات است، با هرچه ویرانی هم، هم‌چنان هست. حتا شاید هرچه ویرانه، ویران‌تر باشد، بنابودگی، مثلِ روحِ مکانی پرسه‌زن و گریخته از کالبد، نمودارتر می‌شود. تصور کنید ویرانه‌هایی را که چیزی نیستند جز تل‌انبارِ مشتی خاک که شکلِ بسیار مبهمی از بنا (کالبد) را دارند. می‌دانیم این‌جا بنایی بوده است؛ اما از کالبد و فضاهای آن هیچ، هیچ نمی‌بینیم و نمی‌دانیم. فقط می‌دانیم روزی کسانی این‌جا «بوده»اند؛ این‌جا بنا بوده‌اند. می‌دانیم این‌جا روزی بودنی، بنابودنی، بوده است.

January 18, 2015

«تقریباً دو ساعت و نیم از شب میگذشت. نسیم ملایمی از طرف کوه صفه میوزید. ماهتاب شب دوازدهم با آنکه کامل نبود تمام فضا را از نور عاج فام خود روشن کرده بود و اشعه آن بر روی آبهای زاینده‌ رود سفره‌ای از نقره سیال را ظاهر میکرد. پل خواجو با سه طبقه ارتفاع مثل عروسی در زیر آسمان شفاف و زیبا و در آغوش همهمه خفیف و ملایم درختان اطراف ساکت و محبوب دراز کشیده بود از غوغای دو سه ساعت قبل و گرد و خاک خفه کننده اثری باقی نبود فقط در بعضی حجرات پل چراغی میسوخت و چند نفری مثل ما سماور آتش کرده در روشنائی ضعیف چراغی مشغول صحبت بودند[.] پائین‌تر کنار رودخانه سیاهی چند نفر دیده میشد که گاهگاهی شعری زمزمه کرده و با قهقهه خنده‌ای در فضای آرام دره سر میدادند. خادم مقبره دو سه قالیچه بر پشت بام یکی از حجرات پل خواجو فرش کرده و قلیانها را هم آماده کرده بود. مرحوم سید بنا بخواهش رفقا دنباله مذاکرات را این طور شروع کرد:»
منبع: سفرنامه‌ی «تخته فولاد»، نویسنده ناشناس