متروکهها انواع دارند؛ یکی از انواعِ آنها، فضاهای خصوصیست که صاحبان یا
ساکنانِ آنها همه مردهاند. مثلِ خانهای که ساکنانِ آن مردهاند و برای مدتی یا
مدتها، با تمامِ اسباب و اثاثیهشان، خالی از «سکنه»اند. خانهی زاون قوکاسیان
اکنون، کمکم از همین خانه/فضاهاست.
حدودِ 11 سال پیش، عموی دوستی، مردی میانسال که تنها زندگی میکرد، به مرگی
مفاجا درگذشت. آن روزها در وبلاگم این را نوشتم:
«عموي اينانا، چند روزيست در يك تصادف كشته شده
است. مردي گمان كنم حدود 55 ساله، شايد هم كمتر كه ازدواج نكرده بود و آن طور كه
اينانا مي گويد در آپارتمان كوچكي زندگي ميكرد. من او را شايد 5 بار نديده بودم.
آخرين بار گويا در مراسم ختم احمد ميرعلايي ديدم، سال 1374. در مراسم ختم مادرم
يادم نميآيد ديده باشمش. اما هميشه چيزي در او مرا به خود جلب مي كرد.
حالا او رفته است. به آپارتمان كوچكش فكر ميكنم. اينانا ميگويد بزرگترين سرگرمي عمو دعوت دوستان به آپارتمان كوچك براي صرف جوجهكباب دستپخت خودش بوده است. حالا او رفته است و آن آپارتمان، احتمالا حالا بخصوص، در اين عصر داغ مرداد ماه، ساكت ساكت است. من آن آپارتمان را نديدهام. حتا نميدانم كجاي اين شهر است؟ اما بههرحال حتما سالني دارد و شايد يك يا دو اتاق خواب و آشپزخانهاي و سرويسي و شايد پنجرههايي به سمت جنوب. اگر زمستان بود شايد آفتاب روي موكت يا پاركت كف ميتابيد. وقتي هيچكس در آن خانه نيست و زمان و طبيعت، بياعتنا به همه چيز به كار خود مشغولاند.
آن خالي، آن فضاهايي كه كسي در آنها نيست، بخصوص در خانهاي كه ساكن آن يك نفر است و ناگهان براي هميشه در را ميبندد و ميرود، مغز مرا مدتهاست به خود مشغول كرده. قبلا فكر ميكردم فضا با حضور انسان، يعني كسي كه فضا را درك ميكند، واقعيت مييابد. فكر ميكردم كه اگرچه فضا به صورت فيزيكي، چه كسي در آن باشد چه نباشد، وجود دارد اما اين فضاييست تحقق نيافته. مثل غاري باستاني در اعماق زمين كه هزاران سال درِ آن بسته است. بعد از هزار سال درِ غار را يك نفر باز ميكند و وارد ميشود. يك نفر در فضاي غار حاضر ميشود و فضا تحقق مييابد. اما مدتيست ديگر اين جوري فكر نمي كنم. آن فضا هست زيرا ما ميتوانيم به آن فكر كنيم. حتا به خالي آن ميتوانيم فكر كنيم. وقتي در فضاهايي مثل آن غار هزاران ساله يا خانهيي كه تنها ساكنش مرده است حاضر ميشويم، احساس ميكنم چيزي، (فقط اين كلمهي چيز را ميتوان به كار برد)، چيزي مثل روح فضا را رماندهايم. مزاحمش شدهايم و او گوشهاي پنهان شده. درواقع، با حضور خود در فضا، اگرچه چيزهاي تازهاي به فضا ميبخشيم (زيرا آن را درك ميكنيم و ميتوانيم با درك و تاويل خود، به آن فضا هويتي تازه ببخشيم) اما چيزهايي را هم از آن ميگيريم و آن را ناقص ميكنيم. پس هرگزنميتوانيم واقعيت آن فضا را درك كنيم مگر هنگامي كه به آن فكر كنيم كه تازه اين هم بر تصورات ما استوار است كه خود هيچ استوارياي ندارد. وقتي به آن فضاها فكر ميكنيم انگار كه از بيرون فضا (و مفهوم "بيرون فضا" هم چيز خيلي پيچيده و عجيبيست) به داخل فضا "نگاه" ميكنيم. اين به همان اندازه شدنيست كه از بيرون به خودمان نگاه كنيم.
يكي دو بار شده است كه صبحهايي كه مطمئنم بابا سرِ كارند و در خانهي مامان بابا كسي نيست، به آنجا تلفن كردهام. به صداي زنگ تلفن فكر ميكنم كه در خالي آن فضا ميپيچد. شايد اين نوع حضور در آن فضا كمتر مزاحم آن چيزي باشد كه در غياب ما در فضاهاي خالي حضور دارد. شايد آن چيز، مادرم باشد كه در غياب همهي ما، در لحظاتي از روز كه ساعتها از رفتن بابا ميگذرد و ساعتها به برگشتنشان مانده است، يعني در اوج خالي فضا، در آن فضاها راه ميرود با دامني كه در اتاقها مي وزد. وقتي كه خودم در آن فضا نيستم، فقط و فقط مي توانم از اين مطمئن باشم كه با هر بوقي كه من در گوشي تلفن ميشنوم، صداي زنگي هم در آن فضاهاي خالي ميپيچد.»
حالا او رفته است. به آپارتمان كوچكش فكر ميكنم. اينانا ميگويد بزرگترين سرگرمي عمو دعوت دوستان به آپارتمان كوچك براي صرف جوجهكباب دستپخت خودش بوده است. حالا او رفته است و آن آپارتمان، احتمالا حالا بخصوص، در اين عصر داغ مرداد ماه، ساكت ساكت است. من آن آپارتمان را نديدهام. حتا نميدانم كجاي اين شهر است؟ اما بههرحال حتما سالني دارد و شايد يك يا دو اتاق خواب و آشپزخانهاي و سرويسي و شايد پنجرههايي به سمت جنوب. اگر زمستان بود شايد آفتاب روي موكت يا پاركت كف ميتابيد. وقتي هيچكس در آن خانه نيست و زمان و طبيعت، بياعتنا به همه چيز به كار خود مشغولاند.
آن خالي، آن فضاهايي كه كسي در آنها نيست، بخصوص در خانهاي كه ساكن آن يك نفر است و ناگهان براي هميشه در را ميبندد و ميرود، مغز مرا مدتهاست به خود مشغول كرده. قبلا فكر ميكردم فضا با حضور انسان، يعني كسي كه فضا را درك ميكند، واقعيت مييابد. فكر ميكردم كه اگرچه فضا به صورت فيزيكي، چه كسي در آن باشد چه نباشد، وجود دارد اما اين فضاييست تحقق نيافته. مثل غاري باستاني در اعماق زمين كه هزاران سال درِ آن بسته است. بعد از هزار سال درِ غار را يك نفر باز ميكند و وارد ميشود. يك نفر در فضاي غار حاضر ميشود و فضا تحقق مييابد. اما مدتيست ديگر اين جوري فكر نمي كنم. آن فضا هست زيرا ما ميتوانيم به آن فكر كنيم. حتا به خالي آن ميتوانيم فكر كنيم. وقتي در فضاهايي مثل آن غار هزاران ساله يا خانهيي كه تنها ساكنش مرده است حاضر ميشويم، احساس ميكنم چيزي، (فقط اين كلمهي چيز را ميتوان به كار برد)، چيزي مثل روح فضا را رماندهايم. مزاحمش شدهايم و او گوشهاي پنهان شده. درواقع، با حضور خود در فضا، اگرچه چيزهاي تازهاي به فضا ميبخشيم (زيرا آن را درك ميكنيم و ميتوانيم با درك و تاويل خود، به آن فضا هويتي تازه ببخشيم) اما چيزهايي را هم از آن ميگيريم و آن را ناقص ميكنيم. پس هرگزنميتوانيم واقعيت آن فضا را درك كنيم مگر هنگامي كه به آن فكر كنيم كه تازه اين هم بر تصورات ما استوار است كه خود هيچ استوارياي ندارد. وقتي به آن فضاها فكر ميكنيم انگار كه از بيرون فضا (و مفهوم "بيرون فضا" هم چيز خيلي پيچيده و عجيبيست) به داخل فضا "نگاه" ميكنيم. اين به همان اندازه شدنيست كه از بيرون به خودمان نگاه كنيم.
يكي دو بار شده است كه صبحهايي كه مطمئنم بابا سرِ كارند و در خانهي مامان بابا كسي نيست، به آنجا تلفن كردهام. به صداي زنگ تلفن فكر ميكنم كه در خالي آن فضا ميپيچد. شايد اين نوع حضور در آن فضا كمتر مزاحم آن چيزي باشد كه در غياب ما در فضاهاي خالي حضور دارد. شايد آن چيز، مادرم باشد كه در غياب همهي ما، در لحظاتي از روز كه ساعتها از رفتن بابا ميگذرد و ساعتها به برگشتنشان مانده است، يعني در اوج خالي فضا، در آن فضاها راه ميرود با دامني كه در اتاقها مي وزد. وقتي كه خودم در آن فضا نيستم، فقط و فقط مي توانم از اين مطمئن باشم كه با هر بوقي كه من در گوشي تلفن ميشنوم، صداي زنگي هم در آن فضاهاي خالي ميپيچد.»
حالا خانهی زاون هم خالیست. سالها پیش، در آن خانهی یکطبقه (اگر درست
یادم باشد) در کوچههای خیابانِ میر، زاون با مادر و پدرش زندگی میکرد. پدرش، اگر
اشتباه نکنم، حدودِ 20 سال پیش مُرد. سالهای سال زاون با مادرش در آن خانه زندگی
کردند؛ در آن خانهی بسیار پررفت-و-آمد. من سالها پیش شاید یکبار به آن خانه
رفته باشم و از روابطِ فضاییاش چیزی بهخاطر ندارم. از آن خانههای بهاصطلاح
مدرنِ اواخرِ دههی 50 است گویا. فقط پرهیبی از حیاطِ خلوت و پارکینگ را بهخاطر
دارم. شاید اصلن تا همان دمِ در رفتهام. یکی دو سال پیش، مادرِ زاون هم مُرد.
زاون بعد از مرگِ مادرش گویا در این خانه تنها زندگی میکرد. حالا زاون هم مرده
است و آن خانه، بعد از تکاپوی این روزها که تازه از مرگِ زاون میگذرد، تا فروخته
و کوبیده شود، خالی و ساکت است و آفتابِ آخرِ زمستان، از پنجرهاش میتابد. شاید
هم گاهی صدای زنگِ تلفن، خالیِ آن خانه را وسیعتر و عمیقتر کند. به زاون زنگی
بزنیم: 36631292