December 30, 2015


دو جستار در سایتِ انسان‌شناسی و فرهنگ:

مقدمه‌ای برپدیدارشناسیِ کافه و کافه‌نشینی درروزگارِ ما

تفکر به‌مثابه‌ی نقل قولِ مستقیم و غیرمستقیم یا این یک «مقاله» نیست

December 24, 2015

شما هم اگر مثلِ من چندان امیدوار نیستید که نسلِ ما بتواندِ طعمِ خوشِ یک رفرمِ مسالمت‌آمیزِ سیاسی را بچشد، اقلن کتابِ «فانوسِ جادو» (تیموتی گارتون اش/ فانوس جادو. انقلاب‌های 1989 به‌روایت شاهد عینی/ ترجمه فرزانه سالمی/ ویراستار: خشایار دیهیمی/ نشر آگه/ چاپ اول تابستان 1393) رابخوانید؛ که تکه‌هایی از آن را در زیر می‌آورم. تاریخ‌نگاری، به‌خصوص وقتی سویه‌ای ادبی و داستانی، یا دقیق‌تر، جستاری هم داشته باشد، خوبی‌اش همین است که ما را در تجربه‌ی دیگران، در طعمِ خوشِ زندگی‌های دیگر، سهیم می‌کند.
البته منظورم تقلیدِ آن رفرم‌های دهه‌ی 80 اروپای شرقی نیست؛ چنان‌که نویسنده‌ی کتاب هم جایی می‌گوید: « این الگو در کلیتش در جاهای دیگر قابل تقلید نیست، امّا یقیناً بی‌تاثیر هم نیست.» از این گذشته، به‌گونه‌ای مستدل و نامستدل خیال می‌کنم نسلِ ما و نسلِ تازه‌ای که دارد آرام آرام در صحنه‌ی سیاسیِ این مملکت پا به منصه‌ی ظهور می‌گذارد، خیالِ انقلاب، به‌معنیِ کلاسیک و خشونت‌بارش، ندارد و چه‌بسا به‌نظر برسد که آوردن و تاکیدِ این نوشته‌ها، حرفِ تازه‌ای نیست یا اصلن ضرورتی ندارد. اما به‌نظرم اگرچه ما گویی به‌شیوه‌ای شهودی از خشونت و انقلاب برای رفرم‌ِ سیاسی در ایران می‌‌پرهیزیم، اما حتمن به شناخت و مطالعه‌ی نمونه‌های انضمامیِ این نوع رفرم‌ها، برای شکل دادن به الهامات و شهودهامان(!) نیاز داریم.

ساعت هفت‌و‌نیم. کنفرانس مطبوعاتی. هاول و دوبچک با هم روی صحنه. آنها تازه شروع به جواب دادن به سؤال‌هایی دربارۀ تصور متفاوتشان از سوسیالیسم کرده‌اند که ناگهان کسی خبر می‌آورد که در تلویزیون اعلام شده که کل پولیت‌بورو و دبیرخانۀ کمیتۀ مرکزی [حزب حاکم] استعفا داده‌اند. صحنۀ تئاتر [محل برگزاری کنفرانس مطبوعاتی] از کف و سوت و هلهله منفجر می‌شود. هاول می‌جهد و با دست به نشانۀ پیروزی علامت V را نشان می‌دهد و دوبچک را در آغوش می‌گیرد. یکی برای آنها شامپانی می‌آورد. هاول گیلاسش را بلند می‌کند و به سلامتیِ "چکسلواکی آزاد!" می‌نوشد.


 [روزِ بیستم] دانشجویان هم تظاهرات دیگری برگزار کردند، و دقیقاً در همان مسیری راهپیمایی کردند که در «روز اول» راهپیمایی کرده بودند: در طول ساحل رودخانه، به سمت راست در تئاتر ملی، تا خیابان نارودنی تا میدان ونتسسلاس. این بار دیگر خبری از پلیس گارد و سنگرگرفته، چه کلاه‌خود سفید چه کلاه‌قرمز، نبود، چون این‌ بار پلیس، به معنای واقعی کلمه در اختیار خود آنان بود.

  
ایدئولوژی برای اشغال معنایی حوزۀ عمومی حیاتی بود. تلفیق سانسور و حاکمیت انحصاری تقریباً کامل حزب-دولت [کمونیست] بر رسانه‌های جمعی، ارتشِ لازم برای اشغال معنایی را فراهم می‌آورد؛ ایدئولوژی، در همان شکل بی‌اعتبار روزمرّۀ خبررسانی‌اش مهمّات این ارتش بود. امّا هر قدر هم که این ساختارِ دروغ‌پردازیِ سازمان‌یافته منفور و باورنکردنی بود، باز این دروغ‌پردازی ایدئولوژیک کارکرد سدکنندۀ خودش را داشت. اینها دیگر کسی را به تحرک وانمی‌داشت، اما هنوز باز جلوی بیان عمومی آرزوهای مشترک و حقایق مشترک معلوم بر همگان را می‌گرفت.


اکنون به فراموشی سپردن اینکه تا تقریباً همین دیروز تقریباً همه در آلمان شرقی و چکسلواکی زندگی دوگانه‌ای را می‌زیستند آسان است: در ملأ چیزی می‌گفتند و در خلوت خودشان چیزی دیگر. این مضمون اصلی آثار مقاله‌ای واتسلاف هاول در طول دهۀ گذشته بود و یکی از مضامین اصلی که او با هیجان در خطابۀ سال 1990اش در کسوت ریاست جمهوری بدان بازگشت. او در این خطابه گفت: «بدترین چیز این بود که محیط اخلاقی را ویران کردند. ما از نظر اخلاقی همگی‌مان بیمار هستیم، چون همگی‌مان عادت کرده‌ایم چیزی بر زبان آوریم و چیز دیگری در ذهن داشته باشیم.» و: «همۀ ما به نظام توتالیتری عادت کرده‌ایم، آن را همچون واقعیتی تغییرناپذیر پذیرفته‌ایم و بدین‌ترتیب گذاشته‌ایم به حیاتش ادامه دهد... هیچ‌یک از ما صرفاً قربانی آن نیستیم، چون همۀ ما در خلق [و بقای] آن با کمک هم دست داشته‌ایم.»


در جاهای دیگر، خشونت فقط محدود به همان خشونتی شد که پلیس در آغاز کار به خرج داد. تظاهرات‌کنندگانِ جوان در برلین شرقی و پراگ شمع‌هایی را در برابر پلیس‌هایی گذاشتند که با باتوم جوابشان را دادند. در مارسییز 1989 خوانده نمی‌شد «شهروندان، مسلح شوید»، بلکه خوانده می‌شد: «شهروندان شمع به دست بگیرید.» روحیه و سنّت عدم خشونت را می‌توان در تاریخ همۀ اپوزیسیون‌های دموکراتیک اروپای شرقی در سرتاسر دهۀ 1980 یافت. بخشی از آن جنبۀ پراگماتیک داشت: طرف مقابل تا دندان مسلح بود. اما بخشی از آن هم جنبۀ اخلاقی داشت. این نحوۀ بیانی بود برای اینکه می‌خواهند در چه وضعی زندگی کنند. آنها می‌خواستند در آغاز همانگونه رفتار کنند که قصد داشتند تا پایان همانگونه بمانند. آدام میچنیک می‌گوید، تاریخ به آنها آموخته بود آنهایی که با حمله به قلعه‌ها و زندان‌ها می‌آغازند در آخر قلعه‌ها و زندان‌های خودشان را می‌سازند.


ایدۀ تازۀ 1989 انقلاب غیرانقلابی بود. وقتی دربارۀ این وقایع سخن می‌گوییم، کلمۀ انقلاب همیشه باید با یک صفت مشروط شود -«صلح‌آمیز» یا «تکاملی» یا «خویشتندارانه» یا «مخملی»- چون رهبران جنبش‌های مردمی عامدانه عزم کردند که کاری متفاوت از الگوی انقلاب کلاسیک، آنگونه که از 1789 تا 1917، تا انقلاب 1956 مجارستان رخ داده بود، انجام دهند. [...] یک بخش اساسی و شکل‌دهندۀ انقلاب‌های پیشین خشونت انقلابی بود. در اینجا تلاشی آگاهانه صورت گرفت تا از خشونت پرهیز شود.


الگوی 1989 ترکیبی است از پافشاری مطلق بر عدم خشونت با استفادۀ فعالانه و فوق‌العاده مبتکرانه از نافرمانی مدنی توده‌ای، توسل ماهرانه به رسانه‌های غربی، افکار عمومی، و دولت‌ها، و آمادگی برای مذاکره  و مصالحه با صاحبان قدرت، و درعین‌حال سر باز زدن از عضویت در مجموعۀ دولت. در این الگو اعتصاب‌های اشغالی و تظاهرات مسالمت‌آمیز به کار گرفته می‌شوند، امّا در عین‌حال گفتگوهای سرّی هم جای خودشان را دارند. از فشار اعتراض عمومی از طریق نخبگان اپوزیسیون استفاده می‌شود تا انتقال قدرت[،] مسالمت‌آمیز و از طریق گفتگو و مصالحه صورت پذیرد. اگر نماد 1789 گیوتین بود، نماد 1989 میزگرد بود.
این الگو در کلیتش در جاهای دیگر قابل تقلید نیست، امّا یقیناً بی‌تاثیر هم نیست.


اگر از من می‌خواستند روی یک کارت پستال اجزای الگوی تازۀ انقلاب را یادداشت کنم، می‌نوشتم: توده، نافرمانی مدنی مسالمت‌آمیز، که مسیرش را نخبگان اپوزیسیون مشخص می‌کنند؛ توجه و فشار جهان بیرونی؛ گذار از طریق مذاکره و مصالحه در میزگردها؛ و آنگاه یک کمیتۀ حقیقت‌یاب.



December 15, 2015

درست خاطرم نیست؛ هانری لوفور یا گاستون باشلار از سه نوع فضای «حس شده»، «درک شده» و «زیسته» می‌نویسد؛ درواقع از سه نوع مواجهه یا ادراکِ ما از فضا. گرچه مرزِ خیلی تیزی میان این سه نوع ادراکِ فضا نیست به‌نظرم؛ اما آن «فضای زیسته» موضوعِ خیلی مهمی‌ست. تفاوتِ فضای زیسته با آن دو نوع دیگر شاید ازجمله این است که فضای زیسته (که آن را زیسته‌ایم؛ مثلِ فضاهای روزمره‌مان) ما را دربر دارد؛ بر ما محیط است. فضای زیسته بخشی و نوعی از ناخودآگاهِ ماست و از همین‌رو کم‌تر به آن می‌پردازیم. از فضای زیسته که می‌خواهیم سخن بگوییم، از چه می‌گوییم؟
نوعِ مواجهه‌ی ما با «فضای رسمی»، معمولن ما را، در بهترین حالت، در سطحِ همان فضای حس‌شده یا حداکثر «فضای درک‌شده» نگه می‌دارد. منظورم از «فضای رسمی»، فضایی‌ست که رسمن موضوعِ بازدید‌های عمومی و عمدتن گردش‌گرانه و گردش‌پسندانه است. نه زمان و نه روی‌کردها و نه روش‌های رسمی و رایجِ ادراکِ فضا، امکانِ زیستنِ فضا، یا درکِ زیستیِ فضا را فراهم نمی‌کنند. در زمانی محدود، معمولن هم با خیلِ هم‌سفران، با دوربین‌های دیجیتال و تازگی با گوشی‌های همراه (و این خیلی مهم است) به مکانی/فضایی می‌رویم و آن را «تماشا» می‌کنیم و از همه‌جاش، اگر نه فقط از خودمان، عکس‌های بسیار می‌گیریم. بودن‌مان را در آن فضای رسمی، ثبت و منتشر می‌کنیم و رسمیت می‌بخشیم.
اما ادراکِ زیستی یا زیسته‌ی فضا، تازه بعد از رفتنِ هم‌سفران و خاموش کردنِ دوربین‌ها و گوشی‌ها شروع می‌شود. زیستنِ یک فضا، به‌معنیِ تبدیلِ آن به فضایی روزمره (نه به‌مفهومِ بدِ رایجِ آن)، البته فقط به این معنی نیست که در آن فضا، به‌صورتی مدام و پیوسته وروزمره (این یکی به‌معنیِ رایجِ آن) بگذرانیم (زندگی کنیم)؛ می‌شود به شکل‌های دیگری هم فضا را زیست:
1. پاییز بود. با مریم به روستایی به‌نامِ «قارنه» رفته بودیم. در کوچه-پس-کوچه‌های خالیِ بخش‌های متروکِ روستا قدم می‌زدیم. انارهای حیاط‌های متروک رسیده بود. تعدادی چیدیم و در حیاطِ یک خانه‌ی قدیمیِ نیمه‌ویران ساعتی نشستیم به انار خوردن. آن‌وقت بود که متوجه شدم این کارِ ما، همین اناردزدی و ساعتی نشستن در حیاط و خوردنِ انار، بی‌آن که عکسی بگیریم یا حتا در-و-دیوار را تماشا کنیم، در ادراکِ ما از آن فضا چه‌قدر موثر است؛ بیش از هر توضیحِ راهنما و هر اطلاعاتِ علمی در کتاب‌های چنین و چنان. این درک، این درکِ زیسته را به آسانی نمی‌شود بیان کرد. مثلِ طعم است. واژه‌ی خوبی‌ست. ما طعمِ فضا/مکان را چشیدیم. همین است وقتی روزی دیگر، از اتفاق در پاییزِ دیگری (و این پاییز‌ها نقشِ زمان را در فضای زیسته نشان می‌دهند)، چهار پنج نفری بودیم در حیاطِ خانه‌ی متروکه‌ی روستایی در اطرافِ کاشان؛ دم‌دمِ غروب؛ ساعتی آتشی روشن کردیم؛ «چای آتیشی» دم کردیم و نوشیدیم. از ما بنماند جز اجاقی سرد!
2. گاهی صبح‌های غیرتعطیل کار را تعطیل می‌کنم. کتابی برمی‌دارم و به حیاط مسجدجامع می‌روم. البته مسجد جامع اصفهان از آن «فضاهای رسمی»، به‌شدت «رسمی»ست؛ اما من می‌کوشم مواجهه‌ای غیررسمی با آن داشته باشم: حتی‌المقدور از دستِ بلیط‌فروش می‌گریزم؛ جانِ خودم نه به‌خاطرِ پولش! به‌خاطرِ این که بلیط خریدن برای ورود، بخشی‌ست از همان رسمیت بخشیدن. برای ورود به هیچ فضای زیسته‌ و روزمره‌ای بلیط نمی‌خریم! بقیه‌ی 9 درِ مسجدجامع بسته است معمولن؛ وگرنه از همه بهتر زمانی‌ست که از ورودی‌هایی جز «ورودیِ اصلی» و رسمیِ مسجد، از درهای کوچکِ داخلِ بافت، واردِ حیاط بشوم. می‌روم توی حیاطِ مسجد و حتی‌المقدور بی‌اعتنا به بنا، می‌نشینم جایی در سایه (تابستان‌ها) یا در آفتاب (زمستان‌ها) یا گوشه‌ای در شبستانی و مشغولِ خواندن می‌شوم. گاهی اگر حیاط خیلی شلوغ نباشد، گوشه‌ای می‌خوابم. باید یک روز چندتایی انار هم دنبالم ببرم و گوشه‌ای از حیاط بنشینم به خوردنِ انار. ظهر می‌شود. از مسجد بیرون می‌آیم. به مریم زنگ می‌زنم بیاید برویم یک کبابیِ گم‌نام در بازارچه حاج محمدجعفر کبابی بزنیم. جای هیچ‌کس هم خالی نیست!