جمعه 28 اسفند 94، غروب شده بود دیگر که بهصرافت افتادم بروم یک جفت کفشِ
عیدانه بخرم. پرسهزنیها و ویترینگردیها، گذارم را به کوچهای موازیِ چارباغِ
عباسی انداخت؛ یک راستهی تجاریِ بیشتر پیاده که از خیابانِ شیخبهایی به خیابانِ
خوش (طالقانی) میرسد. انگار به چارباغِ عباسیِ دههی 40 خورشیدی وارد شده بودم؛
با تجاریهای نهچندان و چهبسا نه اصلن سطحِ بالا؛ هرچند، مثلِ خودِ چارباغ
عباسی، از رونق و لوکسگراییِ آن سالها نشان داشت. حال-و-هوایی داشت. در آنمیان،
سه مغازهی کفش دوزی/فروشی هم بود؛ هرسه از همان سالهای دور، به ترکیبِ «دکوراسیون»
و تابلوشان دست نخورده بود؛ آن هم با آن نامهای ژیگول و آلامد و شیکِ آن روزها:
«بوردا»، «پیکو»، «رکسانا مد» و البته به ترکیبِ فروشندههاشان هم دست نخورده بود:
سه پیرمردِ حداقل 70 ساله. مدلِ کفشها هم، مدلِ کفشهای فوکول کراواتیهای دههی
40 و آنوقتها بود. (از این قماش، کفشفروشیِ معروفِ دیگری هم در خیابانِ شیخبهایی
هست بهنامِ «ناتالی» که فقط زنانه میدوزد. این یکی البته بابِ روزتر است.) این
سه مغازه، وجهِ مشترکِ دیگری هم داشتند که البته یکی از وجههای افتراقِ اصلیشان
با مغازههای مدِ روزِ بازار بود و همین هم مرا حسابی جذب کرد و آن (علاوهبر دستدوز
بودنِ کفشها) این بود که تقریبن هیچ مشتری نداشتند. با خودم گفتم باید از همینها
یک چیزی بخرم. دو سه بار ویترینِ هر سه مغازه را، که هر کدام بیش از 5-6 جفت کفش
نداشت، بالا پایین کردم. راستش هیچکدام از کفشها را نمیپسندیدم! البته بعضیهاش
بهخصوص خیلی ظریفِ و زیبا بود؛ اما خیلی رسمی و خشک. گفتم یک جفت میخرم. یک بار
میپوشم و بعد میدهم به یکی که از این نوع کفشها میپوشد. بالاخره یکی از کفشها
را نشان کردم. واردِ مغازه شدم. سلام کردم. پیرمرد خوشآمدی زیرلبی گفت. از
بازارگرمیها و چربزبانیهای معمولِ فروشندههای مغازههای «توی بورس»، که بهشدت
معذبم میکند، اصلن خبری نبود خوشبختانه. کفش را نشان دادم و گفتم: «دوختِ
خودتونه؟» گفت که بله. طبقِ معمول پرُوِ کفش و خریدش به 5 دقیقه نکشید. تا کفش را
جعبه میکرد، پرسیدم چند سال است اینجا مغازه دارد؟
-
55 سال.
بعد خندهای کرد و گفت: «بهنظرم شوما بچه بودین منو اینجا میدیدین!»
گفتم: «نه. من تازه شما را پیدا کردم.»
چندان البته به این حرفها وقعی ننهاد!
گفتم: «نه. من تازه شما را پیدا کردم.»
چندان البته به این حرفها وقعی ننهاد!
-
قیمتش چنده؟
-
120
[هزار] تومن.
بیهیچ چانهزدنی کارتم را دادم دستش. کارت را که پسم میداد گفت: «صدوده تومن
کشیدم.»
امروز، روزِ اولِ سال، کفش را پوشیدم. بدک هم نیست. خدا را چه دیدید؟ شاید نگهش داشتم!
امروز، روزِ اولِ سال، کفش را پوشیدم. بدک هم نیست. خدا را چه دیدید؟ شاید نگهش داشتم!