جستارِ اولِ «پدرم»، که در این صفحه و بعد در
فصلنامهی «زندهرود» (ویژهی پدران و فرزندان) منتشر شد، در ساختارِ خودش تمام
شده بود؛ حرفهای من اما دربارهی پدرم تمام نشده است. حالا جستارِ دوم:
اتاقِ پذیرایی
(پدرم. 2)
برای مازیار
پدرم مردِ سرکشیست. هرچند در رابطهاش با ما پسرهاش، در
این رابطهی ماهیتن محافظهکارِ پدر/فرزندی، همواره آن سویهی محافظهکار و
پند-و-اندرزگوش غالب است؛ اما او در ذاتِ خود سرکش است.
دورانِ کودکی و نوجوانی و جوانیاش، مملو از خاطراتِ شیطنتها
و سرکشیهاست که نقلِ شیرینِ هرکدام را من بارها و بارها، در طولِ این 40 ساله و
چندی خاطره و حافظهام، شنیدهام. سرکشیهاش اما، آنها که بهنحوی با من است و
بوده است، حکایتِ خود دارد. بهعبارتِ دیگر، آن سرکشیها که بخشِ عمده و اصلیاش
در تمرّدِ او از روالِ تربیتِ خانواده (کتابِ غیرمذهبی نخواندن و مجله نخواندن و
سینما نرفتن و با دوستانِ غیرفامیل نچرخیدن و دیر به خانه نیامدن و به «خیابان»
نرفتن و قهوهخانه نرفتن و
سیگار نکشیدن و...) تبلور دارد، در رابطهاش با من در مقامِ یک پدر، آن
هم ازاتفاق یک پدرِ محافظهکار و مبادیِ آداب، در شکلهای دیگری بروز میکند.
پدرم، میانِ اهالیِ فامیلِ دور-و-نزدیک، یا حداقل میانِ
دایرهای بهنسبت وسیع از اهالیِ فامیلِ نزدیکتر، «عمومی»ترین آدمیست که میشناسم.
از سرکشیهای او بهنظرم، یکی –و شاید مهمترین- همین تمرّدِ او از «عمومی نبودن» است که
در عمل و در گفتار، از اصلیترین پرنسیبهای فامیلِ متکبر و جدابافته از «این عوامِ
کالانعامِ» (1) ما بوده است. فامیلی که حتا از ازدواج با «غریبه» هم اکراه دارد!
پدرم البته با «غریبه» ازدواج نکرد؛ اما دایرهی دوستانش، بیش از آن که از فامیل
باشند، از «غریبه» بودند. مُکای او، عصرهای چارباغ، این «خیابان»ترین و عمومیترین
فضای شهریِ اصفهان دههی 40، و قهوهخانههاش بوده و در میانِ آنهمه دوستانی که
با او، عصرهای تابستان و زمستانِ چارباغ را گز میکردهاند، کمتر، اگر اصلن،
جوانی از فامیل بوده است.
مادر و پدرم سالِ 1348 ازدواج کردند. من سالِ 50 متولد شدم.
سالِ 54، از آن خانهی قدیمی و بزرگِ حیاطمرکزی در یکی از قدیمیترین محلههای
شمالِ اصفهان (بنبستِ نقیب، کوچهی مشیر فاطمی، محلهی طوقچی)، به خانهی نونوارِ
کوچکی در حاشیهی جنوبیِ اصفهانِ آن روز نقلمکان کردیم؛ جایی که محیطِ پیرامونش،
بیش از بافتِ شهری، بیابان و زمینهای بایرِ خاکی بود که البته بهسرعت ساخته شد.
این خانهی نوساز و البته بسیار بدساخت، دیگر حیاطش مرکز
نبود. اینجا، از آن «کریدور»ِ بلاتکلیف در وسطِ اعیانیِ خانه که بگذریم،
«پذیرایی» نقطهثقل بود که از همان سالها، جز مهمانیهای فامیلی و غیرفامیلی،
هفتهای یک روز (اول عصرهای دوشنبه، بعد عصرهای چهارشنبه و بالاخره عصرهای پنجشنبه)،
«سالن»ِ جمعآمدنِ بسیاری زن و مردِ تقریبن بهتمام جوان بود که در دو چیز مشترک
بودند: «غریبه» بودند (فامیل نبودند)، و کتابخوان بودند یا حداقل داعیهی علایقِ
فرهنگی، البته در آن سالهای پیش و پس از 57 بهشدت آغشته به انواعِ گرایشهای
سیاسی، داشتند. جز این عصرهای مقرّر، کمتر عصر و شبی بود که صدای دلنوازِ زنگِ
خانه، مهمانِ سرزدهای را میانِ اشتیاقِ برادرم و من پرتاب نکند. اینجور مواقع،
اگر تعدادِ مهمانها زیاد نبود و با این «غریبهها» رودربایستی هم نداشتیم، در
همان «کریدور»، درغیراینصورت در «پذیرایی» جمع میشدیم. و چنین بود که درحالی که
بچههای خاله و عمه، شبهای طولانیِ زمستان را به برکردنِ درسها و نوشتنِ مشقهای
مدرسه میگذراندند، ما دو برادر معمولن اوقات را در یکی از همین مجالسِ نیمهعمومی
در محیطِ خصوصیِ خانه میگذراندیم که از «غریبه» مالامال، و متاعِ شعر و داستان و
بحثهای سیاسی و فرهنگیش، از میوهها و شیرینیها بیشتر و دلچسبتر بود و البته
از تعدادِ چایهای صرفشده و سیگارهای دودشده هم دستکمی نداشت. در اینمیان،
مازیار و من، که معمولن تنها بچههای این جمعها بودیم، البته درکنارِ خودنماییها
و (بعدتر) گاهی خواندنِ نوشتههامان، خیلی بیش از خوردنِ تنقلات و میوهها، حرفها
و ژستها و نوشتهها را میبلعیدیم.
آن روزها، بهخصوص در سالهای تاریکِ نیمهی اولِ دههی 60،
فضای عمومی یا سیطرهی عمومی، که پادزهرِ قوی و کارای هرنوع تمامخواهی و
دیکتاتوریست، توسطِ انواعِ نهادهای دولتی و نظامی و حکومتی، و هم نهادهای بهشدت
مذهبیِ مردمی، مصادره شده بود: از کافهها و فضاهای عمومیای از ایندست که خبری
نبود؛ هرنوع حضور در فضای عمومی و شهری هم، یا به تفریحاتِ «سالم»ِ خانوادگی محدود
بود یا توسطِ یکی از همان نهادهای پیشگفته، بهشدت برنامهریزی و کنترلشده، و
بیشتر یا شاید بهتمام، صحنهی نمایشِ حاکمان و دولتمردان بود تا از آنِ
شهروندانِ عادی. در اینمیان، سیطرهی عمومیِ اصیل، یا درواقع آنچه، البته بسیار
کمرمق، از سیطرهی عمومی در چنین زمانه و وضعیتی میتوانست باقی بماند یا شکل
بگیرد، بهشکلِ غریبی (هرچند امرِ بیسابقهای نیست) به حیطهها و محیطهای خصوصی،
به پشتِ درهای بستهی خانهها میرفت؛ همان هم البته همیشه از لورفتن و هجومِ
انواعِ نیروهای انتظامیِ رسمی و غیررسمی، واهمه داشت. یکی از این مکانهای عمومیِ
خصوصی، «پذیرایی»ِ خانهی ما بود. در این «پذیرایی»، ما کتابهای «غیرمجاز» میخواندیم؛
فیلمهای «غیرمجاز» میدیدیم؛ نقاشیهای «غیرمجاز» میدیدیم؛ حرفهای «غیرمجاز» میزدیم؛
نوشتههای «غیرمجاز» میخواندیم و مینوشتیم و موسیقیِ زنده میشنیدیم. اینهمه را
هم یک کتابخانهی خانگیِ بهنسبت بزرگ، مملو از کتابها و مجلههای «غیرمجاز»،
پشتیبانی میکرد.
من خیال میکنم بسیاری خانههای مثلِ خانهی ما، به سهم و
شیوهی خود، از آن تتمهی کمرمقِ سیطرهی عمومی، دانسته و ندانسته، محافظت کردند
و میکنند. در خانهی ما این اتفاق، بهواسطهی عمومی بودنِ پدرم بود؛ عمومی بودنی
که تبلورِ اصلیِ سرکشیِ ذاتی، (و البته بهگمانِ من تا حدِ زیادی ناخودآگاهِ) اوست؛
حتا اگر ما دو برادر را با آن خطابِ همیشه، با آن انگشتِ بلندِ اشاره، به درس
خواندن بهجای کتاب خواندن، بهجای نشستن در آن جمعها (البته وقتهایی که نمرههای
مدرسه افتضاح میشد!) اندرز میداد؛ حتا وقتی ما را از «کوچه»، از «خیابان»، از
«بیرون» برحذر میداشت.
اصفهان.
فروردین 95
پینوشت:
1.
از تکیهکلامهای پدرِ پدربزرگم