چند روزی میشود که مریم ملافههای
تازه برای تختخواب خریده است؛ یکدست و سراسر سفیدِ سفید؛ درواقع «سپید». روکشِ
لحاف و تشک و بالشها؛ همه سپید.
رختخوابِ سراسر سفید برای من یکجور شکل یا تجسمِ خودِ خواب است؛ تجسمِ نوعی خوابآلودگیِ خوشآیند؛ یکجور کرختیِ شهوانی و مهآلود؛ یکجور وهمِ اغواگر. انگار تودهی ابریست که ما را دربر میگیرد؛ نوعی کمینه یا مینیاتور یا مقدمه یا تجربهی ساده و رقیقِ مرگ. و درعینحال انگار استعارهای از سلامت و آسودگی و آرمیدنِ امن.
رختخوابِ سراسر سفید برای من یکجور شکل یا تجسمِ خودِ خواب است؛ تجسمِ نوعی خوابآلودگیِ خوشآیند؛ یکجور کرختیِ شهوانی و مهآلود؛ یکجور وهمِ اغواگر. انگار تودهی ابریست که ما را دربر میگیرد؛ نوعی کمینه یا مینیاتور یا مقدمه یا تجربهی ساده و رقیقِ مرگ. و درعینحال انگار استعارهای از سلامت و آسودگی و آرمیدنِ امن.
تختخوابِ ما یک آینهی عمودیِ
بهنسبت بزرگ کنارش دارد که بخشی از خودِ تخت است و وقتی روی تخت خوابیدهای،
تقریبن تمامِ پهنهی تخت را میتوانی در این آینه ببینی. ملافههای سفید در این آینه
منعکس میشود و آن استعارهی اغواگری و شهوانیگری و وهم و آرمیدن و مرگ و سلامت،
با «انعکاس» (بهمثابهی یک مفهوم و یک پدیده) هم که درآمیزد...