December 19, 2016

ریخت‌وپاش‌ها، شکلِ نارسمی و اصیل و واقعی و طبیعیِ بودنِ ما در فضا/مکان است. ریخت‌وپاش‌ها برای من حاویِ نوعی بی‌خیالی و آسان‌گیریِ پوچ‌گرایانه است؛ نوعی بی‌خیالی که از داناییِ ما (گو دانایی‌ای اغلب ناخودآگاه شاید) به ناجاودانگی‌مان برمی‌آید.
ریخت‌وپاش‌ها انواع دارد:
نوعی از ریخت‌وپاش‌ها، گوشه‌گوشه‌افتادگیِ اشیای روزمره است؛ گوشه‌گوشه‌افتادگی‌ای ناشی از روالِ عادی و جاریِ زندگی. این نوع ریخت‌وپاش‌ها را خیلی دوست دارم.
نوعِ دیگر، از پلشتی و بی‌مبالاتی‌ست. مثلن لیوانِ نیمه‌خالیِ چایی یا از می‌گساریِ حتا چند شب پیش، گوشه‌ای از میزی وانهاده است. این از آن نوع ریخت‌وپاش‌های نوعِ اول است. یا گوشه‌ی دیگرِ میز چند کتابی روی هم تل‌انبارند؛ یا عروسک‌های گربه‌ها که گوشه‌گوشه‌هایی افتاده است (وای از این که چه شاعرانه است!) اما وقتی آن لیوان، کج افتاده باشد و محتویاتش هم ریخته باشد روی میز، یا نمکدانی که کج افتاده و نمک‌هاش ریخته، می‌شود از آن ریخت‌وپاش‌های نوعِ دوم که خوش ندارم.

هردو نوعِ این ریخت‌وپاش‌ها به‌نظرم از حدودی بدیهی‌ بودن/شدنِ اشیا و عادتِ ما به اشیای عادی برمی‌آید؛ اما نوعِ دوم انگار خیلی بیش‌تر، از این عادت و بی‌التفاتی و بی‌مهریِ ما به اشیای روزمره حکایت دارد.

December 07, 2016



وبلاگم 12-13 ساله است. اواخرِ تابستانِ 82، یک‌روز کلمه‌ی weblog را در اینترنت سرچ کردم و از میانِ نتایجِ جست‌وجو، وبلاگی در سایتِ persianblog ساختم. چند ماهی از رفتنِ مادرم نمی‌گذشت و بیش‌ترِ پست‌های وبلاگم، درباره‌ی او بود. بعد از مدتِ کوتاهی، چون آن موقع هنوز نمی‌شد در وبلاگ‌های persianblog تصویر گذاشت، وبلاگم را به سایتِ blogspot منتقل کردم که هم امکاناتِ بیش‌تری داشت و هم گرافیکِ دل‌چسب‌تری. با آن تمِ سفید و سبزِ خوش‌رنگ، وبلاگم برای خودم «فضا»ی دل‌چسبی بود که دلِ غمگینم را کمی باز می‌کرد. وبلاگم را هر روز چک می‌کردم و تقریبن هرروز، گاهی روزی دو بار، آن را به‌روز می‌کردم. این روال، کم و بیش، تا چند سال ادامه داشت.
4-5 سال پیش، یک روز کلمه‌ی facebook را در اینترنت سرچ کردم و اکانتی در facebook ساختم. به‌قولِ دوستی انگار من به facebook آمده بودم تا وبلاگم را «تبلیغ» کنم. درحالی که به‌روزگردانی‌های وبلاگم از روزی یک‌بار به هفته‌ای یک‌بار تقلیل یافته بود، facebook را هرروز و گاهی روزی چندبار چک می‌کردم و تقریبن هرروز پستِ تازه‌ای می‌گذاشتم. این پست‌ها، به‌جز پست‌هایی که به‌روز شدنِ وبلاگم را به‌اطلاعِ «عموم» می‌رساند، تقریبن به‌تمام، پست‌هایی از احوالِ شخصی و گاه پرداختن به «امورِ مملکتی» و سیاسیِ روز بود؛ اما هرچه بود، از حدِ چند خط فراتر نمی‌رفت. گاهی البته شعرهایی یا مطالبِ طولانی‌تری از خودم را در بخشِ notes می‌گذاشتم؛ اما همیشه فکر می‌کردم (و هنوز هم البته بارقه‌هایی از این عقیده در من پابرجاست) که پست‌های «فیس‌بوکی»، به‌واسطه‌ی ساختارِ طوماری و لغزنده‌ی فیس‌بوک، «نباید» یا «نمی‌تواند»، پست‌های بیش از چند خط باشد. به‌نظرم پست‌های فیس‌بوکی، از اعقابِ گزین‌گویه‌هاست. چیزی حتا گزیده‌تر و تله‌گرافی‌تر از پست‌های وبلاگی. این «احکام» البته استانداردهایی بود که من برای نوشتن‌های خودم در وبلاگ و facebook وضع کرده‌بودم و هنوز هم، البته نه به‌همان شدتِ قبل، به‌قوتِ خود باقی‌ست. به‌نظرم، اگرچه آن خاصیتِ جادوییِ رسانه‌هایی چون وبلاگ و facebook، که می‌توان از آن با عنوانِ «نشرِ بلافاصله» یا «نشرِ بی‌واسطه» یاد کرد، برای نشرِ هرنوع محتوایی مناسب و مهیاست؛ اما نوشتن یا تصویرکردن در این دو نوع رسانه، باید از فرم و مولفه‌های انحصاریِ آن‌ها برآمده باشد. پس قاعدتن یادداشتی که در وبلاگ می‌نویسیم، با یادداشتی که در دفترِ شخصی‌مان (چه با قلم چه با نرم‌افزارهای حروف‌چین) می‌نویسیم، یا در کتاب یا در روزنامه می‌نویسیم، باید تفاوت‌هایی به‌لحاظِ فرم داشته باشد. با گذشتِ زمان و حرفه‌ای‌تر شدنِ من در کاربریِ facebook، از غلظتِ این تزها کاسته شد! 

حالا؛ در این یکی دو ساله‌ی اخیر:
گاهی ماهی می‌گذرد و من وبلاگم را به‌روز نمی‌کنم؛ 
گاهی 3-4 روز می‌گذرد و من وبلاگم را باز هم حتا نمی‌کنم؛ هرچند گاهی آن را باز می‌کنم و برای مدتی پست‌های 10-12 سال پیشِ وبلاگم را مرور می‌کنم و هم‌چنان از حال‌وهوای گرافیکِ صفحه‌اش دلم باز می‌شود.
حالا من تقریبن هرروز، معمولن صبح‌ها و چیزی نزدیکِ 2 ساعت در فیس‌بوک به‌سر می‌برم که البته بخشِ اصلیِ این پرسه‌زنی‌های فیس‌بوکی، به‌واسطه‌ی صفحه‌ی «راوی: شهر» و صفحه‌ی «امرِ عادی و روزمره» و گروهِ سکرتِ دیگری‌ست.
حالا یک‌سالی می‌شود که علی‌رغمِ پرهیزهام، بالاخره شده‌ام یکی از آن‌همه اهالیِ telegram که روزی چندده‌بار، با گوشی‌ام و گاهی با لب‌تاب، telegram را چک می‌کنم. (دور از جان‌تان، به‌قولی، این شتری‌ست که درِ خانه‌ی هر خری خوابیده است!)؛ اگرچه توانسته‌ام خودم را از عضویت در گروه‌های ریزودرشتِ تلگرامی، (البته جز گروهِ «امرِ عادی و روزمره») «پاک» و «مبرّا» نگه دارم؛ اگرچه هنوز گرفتارِ Instagram نشده‌ام؛ اگرچه E-mail برایم هم‌چنان یک ابزارِ حیاتی‌ست و از مُد نیفتاده هنوز؛ و اگرچه هنوز هیچ‌کدامِ این‌ها به‌هیچ‌وجه جای کتاب‌خواندن را نگرفته برایم تا اطلاعِ ثانوی.