كوب
November 26, 2008
یک . کافه قنادیها، نوعی از کاربری تجاری/تفریحیست (یا بود) که تقریبا بهکلی برچیده و برافتاده است. شیرینی سفارش میدادی و همانجا توی مغازه، پشت میزها مینشستی و میخوردی. برای من این کافه قنادیها، رنگ و بویی اشرافمنشانه و البته سخت نوستالژیک دارد. بارقهی بسیار کمرمقی از این نوع کسب، البته هنوز در بستنی و فالوده فروشیهایی باقیمانده است، بسیار انگشتشمار، که جایی برای نشستن و خوردن هنوز دارند. توصیه میکنم اگر کسی بهفکر راه انداختن کسب و کاریست، بیاید یک کافه قنادی در چهارباغ عباسی، بخصوص در حدفاصل آمادگاه و دروازه دولت راه بیندازد.
دو. سختم عجب آید که چه گونه بردش خواب/آن را که به کاخ اندر یک شیشه شراب است
دو. سختم عجب آید که چه گونه بردش خواب/آن را که به کاخ اندر یک شیشه شراب است
November 21, 2008
November 18, 2008
روزی که نتیجهی «انتخابات» ریاست جمهوری سال 84 مشخص شد، دوستی که سخت در تب و تاب بود تا من و امثال مرا که خیال رای دادن نداشتیم، پای صندوقها بکشد (البته برای رای دادن به رفیق رفسنجانی، هرچند بیشتر برای آنکه نشود آنچه شد)، پشت تلفن به گریه افتاد و در میان آن هقهقهای بیامان پرسید: «آرش! چه اتفاقی باید بیفتد تا شماها که رای ندادید، اعتراف کنید که اشتباه کردهاید؟ اگر دیگر کتاب درنیاید، اگر روزنامهها و مجلهها یکی پس از دیگری توقیف شوند، اگر قتلهای زنجیرهای دوباره از سر گرفته شود قبول میکنید که اشتباه کردهاید؟» سوال او از آن روز تا امروز، یکنفس گوشهای از ذهن مرا به خودش مشغول کرده است اما سوال دیگری هم بههمان اندازه بار یاد و ذهن من است: چه اتفاقی اگر بیفتد و چهگونه میتوان فهمید که آنها که در انتخابات، بخصوص این آخری، شرکت کردند، اشتباه کردند یا نه؟ آیا آنها دوباره این اشتباه را تکرار میکنند؟
November 17, 2008
November 16, 2008
November 13, 2008
سرگرمی تازه ای یافته ام: خیال پردازی فضاهای شهری. ساختن ذهنی فضاهای عمومی شهرم، آن چنان که دلم می خواهد باشند یا آن چنان که خیال می کنم می توانند و باید باشند اما نیستند زیرا این جا ایران است. مثلا خیال می کنم که از چهارباغ عباسی ماشین نمی گذرد. پیاده ها، آسوده از انواع گشت ها و پلیس های مزاحم، در هرجای چهارباغ که می خواهند می پلکند. کافه ها و رستوران ها میزها وصندلی هاشان را حتا تا وسط چهارباغ می چینند. میزهایی که از آدم های تنها و همراه پر و خالی می شود. کالسکه ها، نه فقط برای ساختن آن حس نوستالژیک سطحی، بل که به عنوان وسیله ی نقلیه ای مفید و کارآمد، طول چهارباغ را طی می کنند و تراموای کوچکی، با صدای زنگ گاه گاهیش، از وسط چهارباغ می گذرد. خیال دوری ست؟ می دانم. همه ی ای خیالات ما، دور از دسترس است. خیال نزدیک ترش، چنین فضایی در خیابان نظر میانی، حدفاصل چهارراه حکیم نظامی و چهارراه توحید است با کلیسای بیت اللهم برفرازش و آن چنار 300 ساله و میدان جلفا و آن همه شور و شر پیاده ها و هزار چیز دیگر. درست همان چیزها که انواع پلیس های این شهر را واداشته است به از بین بردنش. یعنی اندکی آزادی و رفتارهای عمومی خودجوش. قول می دهم اگر این ها نبودند، این پلیس های تاق و جفت، و اگر این خیابان از سواره (جز سواره ی اضطراری) خالی می شد، قطعا می شد یکی از جذاب ترین محورهای پیاده
November 09, 2008
مگس در بیابان
سکوت بیابان
بارِ بالِ مگسیست که یک لحظه
یک لحظه
از کنار گوش من میگذرد.
سکوت بیابان
بارِ بالِ مگسیست که یک لحظه
یک لحظه وززز میزند وُ از کنار گوش من که خوابیدهام کفِ بیابان
میگذرد.
سکوت بیابان
با بال وُ وز وزِ مگسی سر میرود که یک لحظه
یک لحظه
از کنار گوش من میگذرد که در ناف کویر ایستاده میشاشم وُ تا شاشیدنم تمام میشود میروم وُ سکوت پیر دوباره شروع میشود بیپیر.
مگس
حوصلهی بیابان است.
حوصلهی سکوتِ هزار هزارسالهای که از خودش وُ در خودش سر میرود.
بیابان
کران تا کران
بی آبِ بیآبان
عرصهی جولان مگس است.
مگس
تمام بیابان را به لرزشِ بالی سر میبَرد.
مگس
شدنِ بیابان است که بیکرانِ این بیآبانِ کران تا کران را نقطهی بازیگوشی میگذارد تا سر نرود یا سر برود.
مگس
در غیاب ما
سکوت بیابان را نگهبانی میکند.
مگس
سکوت میکند تا ما کران تا کرانِ این بیآبِ بیآبان را بیابیم وُ بجوییم وُ نیابیم وُ بگذریم وُ درگذریم.
آبان 87
سکوت بیابان
بارِ بالِ مگسیست که یک لحظه
یک لحظه
از کنار گوش من میگذرد.
سکوت بیابان
بارِ بالِ مگسیست که یک لحظه
یک لحظه وززز میزند وُ از کنار گوش من که خوابیدهام کفِ بیابان
میگذرد.
سکوت بیابان
با بال وُ وز وزِ مگسی سر میرود که یک لحظه
یک لحظه
از کنار گوش من میگذرد که در ناف کویر ایستاده میشاشم وُ تا شاشیدنم تمام میشود میروم وُ سکوت پیر دوباره شروع میشود بیپیر.
مگس
حوصلهی بیابان است.
حوصلهی سکوتِ هزار هزارسالهای که از خودش وُ در خودش سر میرود.
بیابان
کران تا کران
بی آبِ بیآبان
عرصهی جولان مگس است.
مگس
تمام بیابان را به لرزشِ بالی سر میبَرد.
مگس
شدنِ بیابان است که بیکرانِ این بیآبانِ کران تا کران را نقطهی بازیگوشی میگذارد تا سر نرود یا سر برود.
مگس
در غیاب ما
سکوت بیابان را نگهبانی میکند.
مگس
سکوت میکند تا ما کران تا کرانِ این بیآبِ بیآبان را بیابیم وُ بجوییم وُ نیابیم وُ بگذریم وُ درگذریم.
آبان 87