كوب
November 26, 2011
یک روزپیش از ظهر غیر تعطیل رفتم غذاخوری کنارجاده ی اصفهان/نایین، حوالی تودشک، چلو مرغ خوردم و آمدم این جا از فرعی های خاکی حوالی گردنه ملااحمد، یک ساعتی چرتی زدم، ایستاده در بیابان شاشیدم وبرگشتم.
November 20, 2011
«این جنبش کاری نکرد جز شروعشدن، و غیرممکن است کسی بتواند پیشبینی کند که چگونه بسط مییابد، ولی از قبل، فضای روشنفکری و سیاسی را در برخی کشورها تغییر داد. این جنبش، جنبشی واقعگراست، بدین معنا که خواهان امر غیرممکن است.»
از مقالهی "رمانتیسم انقلابی می 68"/ میشل لووی/ ترجمهی سمیرا رشیدپور از کتاب «می 68 در فرانسه»
یک شباهتهایی ندارد با جنبش سبز، البته در مقیاسی بسیار کوچکتر؟
November 15, 2011
در روستای جزه، از توابع کوهپایه ی اصفهان، امام زاده ای هست، صحنش فرش سنگ قبرهای قدیمی و تازه. پیش از ظهر پاییز سکوت مطلق در این حیاط حاکم است، فقط باد ملایمی می وزد. می شود آن جا لذت آرامش مطلق مرگ را پیشاپیش مزمزه کرد.
November 07, 2011
یاداشتی در حاشیهی فیلم «نمای نزدیک، نمای دور»
يادآوري 1. اعتقاد و علاقهاي ندارم كه وقتي پاي اثري هنري، بخصوص اثري از زمرهي هنرهاي تجسمي، درميان است، فقط به محتواي اثر بپردازم، انگار كه مقالهايست. اينجا اما، فيلم «نماي نزديك، نماي دور»، درواقع مَحمل و بهانهايست براي گفتن و نوشتن اين ياداشت و حرفهايش.
تذكر2. بخش مهمي از سخن اين ياداشت، ناظر است به مقالهي «جمهوري اسلامي و داستان مرد پير و دريا» از محمدرضا نيكفر.
آيا خيلي دور از ذهن و غريب است كه سالها بعد، خبرنگاري يا فيلمسازي، در كوچه پسكوچههاي گمنام محلههاي نه حتا متوسط تهران يا شهري ديگر، در خانهاي بسيار معمولي، برود سراغ محمود احمدينژاد و بپرسد: «خب محمود! بگو ببينيم چي شد كه تو رييسجمهور شدي؟»
تقريبا در تمام مدتي كه فيلم «نماي نزديك، نماي دور» را ميديدم، به شخص محمود احمدينژاد و پديدهي احمدينژاديزم فكر ميكردم. دلم نميخواهد معصوميت حسين سبزيان را با نسبتي كه برقرار ميكنم آلوده كنم؛ معصوميت و صداقت او، عليرغم هرچه فريبكاري كه داشته است. (اما مگر به قول خودش، همهي ما بهنوعي كلاهبردار نيستيم؟ مگر آن خانوادهي سادهلوح كه او را مستمسكي ميكرد تا به پردهي جادويي راه بيابد، كلاهبردار نبود؟ مگر عباس كيارستمي كه براي حسين سبزيان هيچ نكرد و روي شانهي او سوار شد تا خودش را لانسه كند، شالاتان نيست؟ (حسين! نيستي ببيني «حافظ»ش را كه شاهبيت شالاتانهاست!). مگر بسياري از آنچه به نُرمهاي اجتماعي تعبير ميكنيم و پذيرفتهايم، خود، معيارها و ضوابط كلاهبرداريهاي اجتماعي بسيار بزرگ نيست؟) باري، اما نسبتِ نزديكي ميبينم ميان حسين سبزيان و محمود احمدينژاد، البته اين دومي را بيهيچ ذرهاي از صداقت و پاكي اولي.
احمدينژاديزم، كلاهبرداري و شالاتانيزم طبقهي فرودستیست كه طبقهي متوسط را، البته به تقصير و حماقت همين طبقهي متوسط، فريب ميدهد و سوارش ميشود. احمدينژاديزم، تجلي بزرگترين كلاهبرداري اجتماعي تاريخ ايران است.زشت است. بد لباس میپوشد (براساس نرمهای طبقهی متوسط البته)، بد حرف ميزند، بيادب است، دروغ ميگويد، بيسواد و نادان است، وقيح و بيحياست و بهقول نيكفر، «تركيبي از رذالت و سادهلوحيست». تقلب در انتخابات، تنها يكي از مصداقها و نمودهاي اين كلاهبرداري اجتماعيست. اصلا احمدينژاديزم نيز تنها يكي، و البته بارزترين و متاخرترين مصداق اين برآمدن فرودستان است؛ وگرنه مگر تمام نظام جمهوري اسلامي چيزي جز اين است؟
اما همهي اينها، يا بخش اعظم آن، از سرِ ناداني و غفلت طبقهي متوسط است. احمدينژاد، خودِ ماست. آن روي فرودست و حقير و رذل ما كه از آن، همزمان، ميترسيم و نفرت داريم. آيا عباس كيارستمي، محسن مخملباف و اين دو كارگردان فيلم «نماي نزديك، نماي دور»، يكبار از حسين سبزيان مثلا خواستند بنشيند اين حكايت خود را، با اينهمه استعارههاي زيبا، بنويسد و بيايد بسازد بهجاي آنكه او را بگذارند جلوي دوربين، مثل و عين يك ابژه، يك شئ، و مثل بازجوها فقط از او بپرسند بيآن كه به هيچ سوال او كلمهاي پاسخ دهند و بعد هم رهايش كنند و بروند؟
حسين سبزيان، بهعنوان يك پديده، مرزهاي ميانِ طبقهي پايين و طبقهي متوسط، مرزهاي ميان حاشيه و متن را درمينوردد. در مينوردد و همزمان اين مرزها و مرزبنديها را مخدوش و بياعتبار ميكند. او نرمهاي اجتماعي را بهچالش ميكشد، چندان و چنان كه در بديهيترين نرمهايمان هم ترديد كنيم. او از پايگاه حاشيه، متن را به مبارزه ميخواند. احمدينژاد هم، از پايگاه طبقهي پايين، خرد و مدنيت طبقهي متوسط را، و حتا در وضعيت بينالمللي آن از پايگاه كشوري جهان سومي (حاشيه)، جهان پيشرفته (متن) را، به مبارزه و تهديد و استهزا ميكشد، اما... اما احمدينژاد خطرناك است، چون قدرت دارد اما صداقت ندارد. چون تا بن دندان مسلح است اما همزمان، رذل و دروغگو و بيرحم است.