كوب
April 29, 2013
دارد
عصر میشود.
دست میکشم
به هوای ابری
باران
میچکد
از چشمِ
عصرِ من.
دارد
عصر میشود
دارد
ابر
هوای
مرا برمیدارد.
دارد
ابر
دستِ
مرا
میکشد.
دارد
عصر
مرا از
خودم بیرون میکشد
مرا بهخودم
میبَرد.
دارد
عصر میشود
«دارد
هوا که ببارد».
دارد
هوا
مرا
بردارد وُ
از ابرم
بچکد.
عصر است
عصرام.
فروردین 92
April 23, 2013
باغِ باسنها
از عصر
میگذرند
ساقها
وُ
باسنها
برفراز
لِژها
لِژلِژکنان
ضربان ماهیچهی راست
ضربان ماهیچهی چپ
ضربان ماهیچهی راست
ضربان ماهیچهی چپ
راست
چپ
راست
راست
راست.
لِژها
فراز میآورند
بهنوا
درمیآورند
ساقها
وُ
رانها
وُ
باسنها را
کمرهای
قائم
چاکهای
مستور
و از
عطرِ تنهها و گوشهچشمها
از لبها
وِ نفسنفسها
از
جنگلِ ساقها
از باغِ
باسنهای پرضربان
زننده
زن
زن
زن
عصر
عصرِ
خیابان
عبور میکند
در لمس
در مشام
در
نگاه.
فروردین 1392
April 15, 2013
April 13, 2005
چند دقیقه پیش، خیلی ناگهانی، کاملا ناگهانی، خبر درگذشت شاهرخ مسکوب را در بی بی سی خواندم. عکسش را که دیدم، به خیال خبری فرهنگی بودم. جملهی زیر تصویر را کلمه به کلمه خواندم: "شاهرخ مسکوب، نویسنده و پژوهشگر ایرانی درگذشت." کلمهی آخر ضربه را فرود آورد
در سفر فرانسه، به توصیهی موکد بابا، که یکی دو کتابشان را هم برای شاهرخ مسکوب به من سپرده بودند، به سراغ او رفتم. عصری در بلوار شانزالیزه با او تماس گرفتم. تلفن روی پیغامگیر بود که چیزی به فرانسه می گفت. حتما می گفت پس از شنیدن بوق... شمارهی هتل را در پیغامگیر گفتم و خواهش کردم با من تماس بگیرد. چون تا روز بعد خبری از آقای مسکوب نشد، دوباره با همان شماره تماس گرفتم. اینبار خودش بود. خوش سخن و مهربان. گفت با هتل تماس گرفته. من نبودهام و چون تلفنچی هتل هم برخورد چندان خوبی نداشته، دیگر تماس نگرفته است. گفت: "این پاریسی ها همینطوراند." برای فردا صبح در دفتر او قرار گذاشتیم. دفترش در خیابانی بود مملو از کافه که تقریبا تمام صندلیهای کافهها در اشغال دخترپسرهای جوان بود. اتاقی بود در پشت یک مغازهی عکاسی. از اعماق راهروی باریک و نیمه تاریک، عینک آقای مسکوب را دیدم که به طرف من میآمد. مهربان و مهماننواز. در آن اتاق دنج کوچک، یک ساعتی نشستیم و گپ زدیم و قهوه نوشیدیم. هرچند من دربرابر آن پژوهشگر پرآوازه چه داشتم بگویم؟ بیشتر گوش دادم و به سوالهای گاهگاهیاش پاسخی گفتم. گفت مدتیست نمیتواند چیز بنویسد. دستش می لرزد و باید ایستاده بنویسد. گفتم چرا از کامپیوتر استفاده نمیکنید؟ گفت وقتی چیزی از ذهنت مینویسی باید با دستت بنویسی. گفتم بیخود نیست که مسعود بهنود جایی نوشته بود که به نثر شاهرخ مسکوب غبطه میخورد. خندید. امانتیهای از آب گذشته را به او سپردم، به راهنمایی او از حیاطی زیبا گذشتم و به خیابان پر از کافه رسیدم. وقت خداحافظی، دقیق به یاد ندارم، اما حتما گفته بودیم: به امید دیدار
در سفر فرانسه، به توصیهی موکد بابا، که یکی دو کتابشان را هم برای شاهرخ مسکوب به من سپرده بودند، به سراغ او رفتم. عصری در بلوار شانزالیزه با او تماس گرفتم. تلفن روی پیغامگیر بود که چیزی به فرانسه می گفت. حتما می گفت پس از شنیدن بوق... شمارهی هتل را در پیغامگیر گفتم و خواهش کردم با من تماس بگیرد. چون تا روز بعد خبری از آقای مسکوب نشد، دوباره با همان شماره تماس گرفتم. اینبار خودش بود. خوش سخن و مهربان. گفت با هتل تماس گرفته. من نبودهام و چون تلفنچی هتل هم برخورد چندان خوبی نداشته، دیگر تماس نگرفته است. گفت: "این پاریسی ها همینطوراند." برای فردا صبح در دفتر او قرار گذاشتیم. دفترش در خیابانی بود مملو از کافه که تقریبا تمام صندلیهای کافهها در اشغال دخترپسرهای جوان بود. اتاقی بود در پشت یک مغازهی عکاسی. از اعماق راهروی باریک و نیمه تاریک، عینک آقای مسکوب را دیدم که به طرف من میآمد. مهربان و مهماننواز. در آن اتاق دنج کوچک، یک ساعتی نشستیم و گپ زدیم و قهوه نوشیدیم. هرچند من دربرابر آن پژوهشگر پرآوازه چه داشتم بگویم؟ بیشتر گوش دادم و به سوالهای گاهگاهیاش پاسخی گفتم. گفت مدتیست نمیتواند چیز بنویسد. دستش می لرزد و باید ایستاده بنویسد. گفتم چرا از کامپیوتر استفاده نمیکنید؟ گفت وقتی چیزی از ذهنت مینویسی باید با دستت بنویسی. گفتم بیخود نیست که مسعود بهنود جایی نوشته بود که به نثر شاهرخ مسکوب غبطه میخورد. خندید. امانتیهای از آب گذشته را به او سپردم، به راهنمایی او از حیاطی زیبا گذشتم و به خیابان پر از کافه رسیدم. وقت خداحافظی، دقیق به یاد ندارم، اما حتما گفته بودیم: به امید دیدار