كوب
December 30, 2014
شهرها، کم یا زیاد، دو «تصور» (Image) متفاوت دارند: تصورِ گردشگرانه و تصورِ غیرگردشگرانه یا
ناگردشگرانه.
تصورِ گردشگرانه، تصوری بیشتر سطحی
و غیربومی و (به آن اصطلاحِ مزخرف و عوامانه) «جهانی» از شهر است که بهشدت
بازنمایانه است و همواره در بوق-و-کرنا میدمد و دل از آدمیان میبرد.
تصورِ ناگردشگرانه، بهنظرِ من تصورِ
واقعیترِ شهر است که به روزمرگی، آشوب، زندگیِ بومی، بینظمی، ویرانی و به همه آن
چیزی «آلوده» است که «هویتِ واقعی»ِ یک شهر را میسازد.
ساز-و-کارِ نظامِ گردشگری یا
گردشگرانه، از آنرو که بهشدت مصرفیست، تمایلِ غریبی دارد به تفکیکِ این دو تصور
از شهر. این نظام، همواره سیمای ناگردشگرانه را بهنفعِ تصورِ گردشگرانه، پنهان،
یا تاحدی که بتواند آن را سرکوب یا بیاعتبار میکند. رویکردِ گردشگرانه به شهر،
با میلِ «مردم» به لذت از تصوراتِ کارتپستالی و «پاستورال» از شهر، و تمایلِ
اکثریتِ مردم به پرهیز از «شهر بهمثابهی امری روزمره»، ارتباطی متقابل دارد که
در چرخهای نامیمون، این آن را و آن این را دامن میزند و تقویت میکند.
هربار کیش که میروم، آن تصورِ
گردشگرانه و پاستورال، همواره بر من غالب است. با این که هردو باری که به کیش رفتهام
برای کار بوده است، بهنظرم انگار همه چیز و همه کس در این شهر/جزیره، به تفریح و
تفرّج مشغولاند و این که در کیش هم بسیاری کار میکنند یا زندگیای روزمره و بومی
دارند، بهنظرم دور از ذهن میآید! گویا نظامِ گردشگرانه، بهخصوص درموردِ کیش،
در غالب/قالب کردنِ آن تصورِ گردشگرانه و کارت پستالی از این شهر/جزیره، حداقل
برای من، خیلی موفق بوده است! این البته در موردِ شخصِ من، به جزیره بودن و گرم
بودنِ این شهر و حضورِ غالبِ افقِ دریا در بیشترِ منظرهای شهریِ آن، بسیار وابسته
است. جالب این که بهنظرم نبودِ بافت و بناهای «تاریخی»ِ دندانگیر در این جزیره
(یعنی از اصلیترین مولفههای تصورِ گردشگرانهی شهر)، بهگونهای پارادوکسیکال،
در شکلگیریِ تصورِ کارتپستالی و گردشگرانه از این شهر/جزیره، برای من خیلی موثر
بوده است.
«مسافر» در مواجهه با یک شهرِ جدید،
بهجای اکتفا و اقتدا به «بستههای گردشگری» که نظامِ گردشگری، با زرق-و-برقِ
تمام ارائه میکند، میتواند یا حتا باید آن تصورِ ناگردشگرانه از شهر را جست-و-جو
کند. پرسهزنیهای بیبرنامه در فضاهای عمومی، پرهیز از بناهای «تاریخی»ِ رسمی، بهخصوص
بهصورتِ منفک از بافتِ شهری، و رفتن به حیطههای ناگردشگرانهی شهری، ازجمله
بافتهای جدید، زونها اداری، مترو و... و کارهایی که احتمالن هیچوقت در بستههای
گردشگری نمیگنجد، چون اقامتهای طولانی در یک شهر بهجای از این شهر به آن شهر رفتن،
ازجمله شیوههای پسزدن یا زدودنِ آن تصورِ گردشگرانه، و نفوذ به تصورِ ناگردشگرانهی
شهر است. و البته ناگفته نماند که اینها، جز شیوههای شخصیِ هر «مسافر» برای
«دیدن»ِ یک شهر است.
December 11, 2014
April 02, 2012
صدای سکوت بیابان
«مسافرنامه»ی شاهرخ مسکوب (نشر خاوران. پاریس) را در یک نشست و یکنفس خواندم در حیاط خانهی روستایی با این منظره در روبهروم و از این حیاط سفر کردم تا فرودگاه لندن تا بیابانهای اقلید شهرضا تا خانهی پدری مسکوب پشت مسجدشاه اصفهان تا...
مینویسد در راه اردستان به نایین «خورشید گوشه آسمان کز کرده بود. کوه و کویر خاموش بود.وسط دامنه، روی زمین برهنه، کنار سکوی کوتاهی یک چارچوب خالی ایستاده بود. مثل این که یک تکه از خاک یا باد را قاب گرفتهاند. سکوت، زلال و شفاف، روی سکو نشسته بود. به چارچوب تکیه داده و چشم به راه دوخته بود. ما که رسیدیم سکوت خودش را شکست و به ما بفرمائی زد. من گفتم نمیتوانیم بمانیم. ما اهل حرف، ما هیاهوی بسیار برای هیچیم، بلد نیستیم حرمت سکوت را نگه داریم. آهسته گفتم تا شکستهتر نشود و رفتیم.»
و جایی دیگر:
«نه نسیمی و نه صدایی بهجز صدای سکوت. در بیابان اگر خوب گوش بدهی صدای سکوت را میشنوی که از وسعت خالی فضا تراوش میکند.»
December 06, 2014
من داستاننویس نیستم. بهعمرم 10 تا داستان هم ننوشتهام که آخریش بهنظرم به
اواخرِ نوجوانی برمیگردد. با اینحال گاهی طرحهایی ذهنم را درگیر میکنند که فقط
بهکارِ داستانکوتاه میآیند و البته همیشه در همان خیال یا شاید هم توهمِ مانده
و بعد هم از یاد رفتهاند. چند شب پیش اما بیمقدمه و بیآنکه طرحِ کلیِ کار حتا
سمت-و-سویی پیدا کرده باشد، نشستم به نوشتنِ یک چیزی که شاید داستانِ کوتاهی بشود
اگر همت کنم و بهجاییش برسانم یا اصلن به نوشتن تن دهد. هنوز اسمی ندارد و اینطور
شروع میشود:
« دیشب پدرم را شستم. جز پوست-و-استخوان چیزی نبود. انگار خونی هم نداشته
باشد؛ چنان رنگپریده بود. و سبک بود؛ خیلی سبک.
کیرش را مدتی خیره نگاه کردم. انگار چند ثانیهای خیره بودم اما نمیدیدمش. تا
بقیه بیایند، خوب نگاهش کردم. حتا با نوکِ دو انگشتِ شست و اشاره لمسش کردم؛ ساقهی
کیر و خایهها را. خایهها را گویا کفِ دستم هم گرفتم برای لحظهای. موهای روی
خایهها و بالای کیر بلند بود.
کیرش از خوابیدهی کیرِ خودم کمی بلندتر بود و در این دست به آن دست شدنِ
شستن، مدام تکان میخورد و این تکانتکان خوردنش، چیزی طنزآلود یا حتا شاید مضحک
داشت. حتا داشت خندهام میگرفت. کمی بهزحمت جلوی خندهام را گرفتم. آخر مردم چه
فکری میکردند؟
ایستاده بودند چند نفری دورِ حیاط و تماشا میکردند. چندتایی هم گاهی هقهقی
میکردند یا دماغشان را بالا میکشیدند. من غمگین نبودم. گریه هم نمیکردم. حسِ
غریبی داشتم. شاید مقهورِ این لحظهی عجیب شده بودم که وسطِ حیاطِ خانهی پدری،
توی حوضی که در کودکی با برادرم در آن آببازی میکردیم، دارم پدرم را غسل میدهم.
بیشتر انگار منگ بودم. حتا شاید گاهی چند ثانیهای مات میشدم. خیره میشدم به آن
تکهگوشتِ بازیگوش و لغزان. شاید عباسعلی هم متوجه شده بود که یکبار گفت: «خب
دیگه بیزحمِت بلندشون کونین!» تنها حسِ مشخصم چیزی بود میانِ خنده و تسخّر و طنز.
بهنظرم میرسید، یا شاید حالا بهنظرم میرسد که انگار خودم چیزیام شبیه همان
تکه گوشت؛ مثل یک بازیچه. لعبتکِ روزگار مثلن که این دست آن دست میشوم: سالها
باشد پدرم را ندیده باشم. دلم هم برایش تنگ نشده باشد (هرچند مدام در خیالم بوده)؛
زنم هم ول کرده باشد رفته باشد؛ چه شده؟ بچهدار نمیشوم؛ حالا آمده باشم پدرم را
در حیاط و حوضِ کودکی و نوجوانیام بشویم و کیرش، انگار مسخرهام کند یا دهنکجی
کند؛ هی از این بر به آن بر میافتد! شاید هم دارد مثلِ همیشه خطاب میکند؛ پندی،
اندرزی میدهد.» (ادامه دارد!)