روزگاری میرسد آیا که مجسمهی مامورها و عجوزههایی را در خیابانهای شهرهای این مملکت بسازیم که دهانشان بوی گه میدهد و با چشمهای هرزهشان مردم را میچرند که چرا موهایت پیداست یا لباست مارک دارد؟ میرسد آیا؟
كوب
April 30, 2007
حجاب یعنی دروغ. هر حجابی یک دروغ است. از دستی که جلوی عورتمان میگیریم تا چادر و مقنعه. آنکه حجاب را جار میزند، دروغ را در بوق میدمد. و آنکه حجاب را اجبار میکند، هم دروغ میگوید هم جبار است. یک دروغگوی جبار حرامزاده.
روزگاری میرسد آیا که مجسمهی مامورها و عجوزههایی را در خیابانهای شهرهای این مملکت بسازیم که دهانشان بوی گه میدهد و با چشمهای هرزهشان مردم را میچرند که چرا موهایت پیداست یا لباست مارک دارد؟ میرسد آیا؟
روزگاری میرسد آیا که مجسمهی مامورها و عجوزههایی را در خیابانهای شهرهای این مملکت بسازیم که دهانشان بوی گه میدهد و با چشمهای هرزهشان مردم را میچرند که چرا موهایت پیداست یا لباست مارک دارد؟ میرسد آیا؟
April 28, 2007
بحث مبسوط و جالبي دربارهي تهران را بخوانيد و در اين بحث شركت كنيد
April 24, 2007
April 23, 2007
امروز رفتيم به همسرمان فيالواقع اجازه فرموديم گذرنامه داشته باشد، آزاد باشد. بله! اجازه فرموديم آزاد باشد. اشكالي ندارد. آزاد باشد. باشد
April 21, 2007
هرسال اين روزها، اين روزها با اين هواي دلپذير، فكر مي كنم به آن زن در آن خانهي قديمي كه نوزاد تازه متولدش را در آغوش دارد و كنار پنجره تن به نسيم بهاري سپرده و خدا ميداند در آسمان آبي پي چه ميگردد؟
April 18, 2007
دلم می خواهد یادداشت هایی بنویسم درباره ی چارراه های شهر و تک نگاری هایی درباره ی برخی خیابان ها. دلم خیلی کارها می خواهد بکنم اما نمی کنم. دلم می خواهد یادداشتی بنویسم درباره ی خطابه ی اورهام پاموک و سفر و غربت و نوشتن اما نمی نویسم
April 14, 2007
یک جایی هست. یک جای دوری هست 120-130 کیلومتری اصفهان. حوالی ظفرقند کمی مانده به جاده ی نایین-اردستان، به نام تقی آباد. قلعه ای ست مخروبه از عهد قاجار. آبی هم روان است آن گوشه کنارها که از جاده هیچ کس نمی بیندش. نه درختی نه تنابنده ای. روزی از روزهای نوروز، با مریم رفتیم دو طرف محل خروج آب از زیر زمین دو درخت کاشتیم. دو درخت بید مجنون. دیروز، جمعه 24 فروردین 1386، رفتیم ببینیم جاگذاشته هامان در چه حالند؟ درخت ها گرفته بودند و برگ تازه داده بودند.
April 11, 2007
امروز، صبح تا ظهرم، اينجوري گذشته است
از تختخواب كه بيرون آمدم (ماريا مثل هميشه رفته بود) ساعت كم كم 8 بود ديگر. پيش از صبحانه نشستم اين شعر را نوشتم. بعد رفتم توي خيابانها چرخيدم. بعد آمدم دفتر و نشستم روي اين شعر كار كردم و حالا هم دارم اينجا، اينها را مينويسم
اين شعر براي مادرم، مرضيه كه پدرم «مرزه» صدايش ميكرد
از تختخواب كه بيرون آمدم (ماريا مثل هميشه رفته بود) ساعت كم كم 8 بود ديگر. پيش از صبحانه نشستم اين شعر را نوشتم. بعد رفتم توي خيابانها چرخيدم. بعد آمدم دفتر و نشستم روي اين شعر كار كردم و حالا هم دارم اينجا، اينها را مينويسم
اين شعر براي مادرم، مرضيه كه پدرم «مرزه» صدايش ميكرد
از پس صدهزار سال
باد ميگذرد
باران ميبارد
از دل خاك مرزه دميده
و هيچكس نيست
هيچكس نيست ديگر تا مرزهها را بچيند.
«از پس صدهزار سال از دل خاك»
بوي مرزه كه بيداد ميكند مرا بيدار ميكند
فقط ميتوانم ببويم
ميبويم
ميبويم بوي مرزه را در باد
ميبويم مرزههاي نودميده را كه دَم بهدَم ميدمند وُ دَمِ مرا بازميدمند از عطري خنك وُ قديمي
و من بيدار ميشوم بر خاك وُ مرزه وُ باد
از پس صدهزار سال
دَم بهدَم
تا صد
هزار
سال وُ
سالها سال
هزار
سال وُ
سالها سال
22/1/1386