April 30, 2009

در این روزهای بسیار بارانی این شهر، زاینده رود خشک است و خیابان ها رودخانه های خروشان

April 29, 2009

گاهی روزها تعطیل نیست اما من سرِ کار نمی‌روم. هوا هوایی‌ام می‌کند، دل‌انگیز است، آرامش خانه اغوا می‌کند، کار زیادی هم نداشته باشم. تصمیم نهایی معمولا زیر دوش یا کمی پیش یا پس از آن گرفته می‌شود. با یک اس ام اس چند کلمه‌ای خبر می‌دهم و دیگر به هیچ تلفنی پاسخ نمی‌دهم. این روزها یک‌جور برنامه‌ی طبیعی و از پیش تعیین نشده اما معمولا کم‌وبیش مشابه اجرا می‌شود: صبح تا ظهر، اگر هوس پرسه‌زدن در شهر از خانه بیرونم نکشد، به خواندن و گاهی نوشتن به‌سر می‌شود. ظهر ناهار مفصّلی می‌خورم و یک ساعتی می‌خوابم. عصر خواندن ادامه دارد تا یکی دو ساعتی مانده به غروب. آن‌وقت‌هاست که هوای پرسه در شهر دارم. پیاده از عباس‌آباد یا از دنبال مادی نیاسرم می‌روم چارباغ. در چارباغ به یکی دو کتاب‌فروشی سر می‌زنم و چند کتابی می‌خرم. سراغ آقای [...] هم می‌روم گاهی برای خریدن فیلم. شب شده است دیگر. به‌ خانه می‌آیم. با مریم اگر باشیم، گاهی شام را در رستورانی خوب می‌خوریم وگرنه می‌آییم خانه. فیلم را با نم نم پیاله می‌بینیم و بعد شام... بیا برویم. اسباب می‌گساری بماند برای صبح

April 28, 2009

تازه بعد از 9روز تاخیر در اعلام نتیجه ی مسابقه

از ابژه های نسل ما: فیلم به زبان اصلی با زیرنویس های فارسی که به طرزی باور نکردنی غلط دارد

معماری سرشناس می گفت که از انجمن مفاخر معماری ایران برایش نامه ای آمده که اگر می خواهید در کتاب مفاخر معماری ایران صفحه ای داشته باشید، دو میلیون یا پنج میلیون تومان (یادش نبود) به فلان حساب بریزید. تو خود بخوان حدیث مفصل

April 27, 2009

بخش آغازین جستار چمدان های ما
کوله‌پشتی من
سال 1375، دوستی قدیمی، پس از چندی هم‌خانه بودن، از من جدا می‌شد. روزی که می‌رفت کوله‌پشتی مرا امانت گرفت. محتوی این کوله‌پشتی که قرار بود همه اسباب زندگی او باشد، یک کیسه‌خواب بود، چند تکه لباس و چندتایی کتاب.کوله‌پشتی من، کوله‌پشتی نسبتا بزرگی‌ست، آبی سرمه‌ای و قرمز آلبالویی با جیب‌های زیاد که سال 74، دست دوم، برای سفر دور دنیا خریدم و هنوز هم، هربار که بخواهم مجردی به سفری دور عازم شوم، چمدانی ندارم جز این کوله‌پشتی، این یار قدیمی، با کیسه‌خوابی در اعماقش که در مواقع بی‌کاری گوشه‌ی اتاقم در اصفهان افتاده است. این کوله‌پشتی، بخصوص اگر کاملا پر و سنگین باشد، به گُرده‌ی من می‌چسبد، دسته‌هایش شانه‌هایم را تنگ دربر می‌گیرد، کمربند ابری‌اش کمرم را سفت حلقه می‌کند و بخصوص هنگام پیاده‌روی، به من حسی آمیخته از اطمینان و اعتمادبه‌نفس می‌بخشد؛ حسی شبیه وقتی که سوار جیپم (اتاقکی که تکان‌های زیادی دارد) می‌شوم، کمربند را می‌بندم و با سرعت زیاد در جاده‌ای می‌رانم.

مقاله ی «چمدان های ما» در زنده رود چاپ می شود

April 25, 2009

ترانه‌ای برای روبات‌های فیلترینگ



روباتا سلام! سلام روباتا!
من این‌جام!
من این‌جام!
یوهّو!
می‌بینین منو! منو می‌بینین؟
من این‌جام:
«به کی رای می‌دهید؟»
«مرد خاکی رییس‌جمهور ما»
یوهّو!
نگا!
می‌بینین منو؟
«مرد خاکی راست‌قامت جاودانه»
« خواهران با جامه‌های چرکُ سیاه»
« به سر بریزند خاکُ سه چار چادر چرکُ سیاه به سر کنندُ»
«کی رییس‌جمهورمی‌شود؟»
نمی‌تونین پیدام کنین. می‌دونم!
حالا بگردین!
حالا بگردین!
یه فاصله خالی
فقط یه فاصله خالی، منا از شما قایم می‌کنه
هم خواب گی
آه! گی
نه! این گی از اون گی‌ها نیس
فکر کردین پیدام کردین.
این گی‌ از اون گی‌ها نیس بابا به‌خدا!
این گی اصن گِی نیس
از اون گِی‌ها که شما دنبالشین
از اون گِی‌های بی‌چاره که شما خیال می‌کنین تو این مملکت نداریم، نیسّن، نبودن هیچ‌وقت، نباید باشن.
این کس هم از اون کس‌ها نیس
این کس را به کس کسونش نمی‌دم
به همه کسونش نمی‌دم
به کسی می‌دم که کس باشه...
روباتای منحرف!
روباتای [...]خُل!
اشتباه می‌خونین
خیال می‌کنین پیدام کردینُ بعد: «مشترک گرامی! دسترسی به این سایت مقدور نمی‌باشد!» یا [...]شعری تو این مایه‌ها.
اما روباتا!
من همه‌جا هسّم
من این‌جام!
من اون‌جام!
یوهّو!
صبح تا غروب
تو شِرّ وُ ورِّ بزرگون
دنبال هم
سگ دو می‌زنیم
سرک می‌کشیم
قایم می‌شیم
پایین می‌یایم
بالا می‌ریم
خسّه که می‌شیم
یه گوشه با هم می‌خوابیم
همو می‌کنیم بغل
همو می‌کنیم نوازش
همو می‌کنیم نگا
و می‌شیم آروم...
اون‌وقت دوباره فقط با یه فاصله خالی
در می‌ریم
جیم می‌شیم
نگا!: گا ی ی ده
آره! این‌جوری کیفشم بیش‌تره!

اردی‌بهشت 88

April 22, 2009

بهار، فصل گل های ریز کنار جاده های بیابانی ست

داشتم وبلاگم را مرور می کردم، از اولین پست ها (حدود پنج سال پیش). خودمانیم، وبلاگم آن روزها خیلی بهتر بود. برخوردم به این پست خواستم این جا دوباره بیاورمش

دلم می خواهد در یک نمایشگاه هنر کارگذاری شرکت کنم و اعلامیه ی فوت یا سنگ قبر خودم را به عنوان کار بفرستم

بازگشت همه به سوی اوست
با نهایت تاسف درگذشت جوان ناکام
آرش اخوت
را به اطلاع دوستان و آشنایان می رساند

البته باید اضافه کنم که جوانیش را کم کم و ناکامی اش را اصلا جدی نگیرید! البته این اثر به عنوان یک اثر کارگذاری هنگامی کامل می شود که اعلامیه ی فوت، مثل هر اعلامیه ی دیگری در کوچه و بازار و سنگ قبر درگورستان نصب شود در حالی که خودم در آن حوالی پرسه می زنم. اگر کسی، بی خبر از همه جا موضوع را جدی (یعنی واقعی) بگیرد و احتمالا اشکی بریزد یا مثلا جا بخورد که اثر کامل تر خواهد شد.

April 18, 2009

وقتی کتاب می خرید، چه موقع آن را در کتاب خانه می گذارید؟ من معمولا کتاب های تازه را تا چند روز و گاه تا چند هفته در کتاب خانه نمی گذاردم. گوشه و کنار خانه، دم دستم می گذارم. هرازگاهی آن ها را تورق می کنم تا بالاخره لحظه یی می رسد که احساس می کنم کتاب تازه را باید در کتاب خانه بگذارم. این البته سوای کتاب هایی ست که می خوانم

April 15, 2009

به شدت در هوای کارهای ادوارد هاپر به سر می برم، به خصوص این و این

در پاسخ به ایمیلم برای رفع فیلترینگ این وبلاگ، این جواب را دریافتم:

با سلام و احترام
لطفا موارد زیر را در وب سایت خود یافته و آنها را اصلاح نمایید:
Content:
Count:
5
Keywords:

لخت قحبه گاییده همخوابگی
:
در ضمن شما نبايد به سايتهاي فيلتر شده ديگر در سايت خود لينک دهيد.
وب سایت شما رفع انسداد خواهد شد. در صورت تکرار، مجددا توسط روباتــها بررسی شده وبرای همیشه مســــــدود می گردد.
با سپاس

April 05, 2009

زین پس، به ناگزیر، این جا می نویسم اما فضای این صفحه را خیلی بیش تر دوست دارم