كوب
November 21, 2010
November 14, 2010
فرودگاه، این «نامکان»ترین نامکانها، جذابترین «مکان»یست که میشناسم. سالن فرودگاه و بهخصوص باند پرواز، نامکانهای بینظیریست و برای همین است که اصلا از تاخیر پرواز دلخور نمیشوم هیچوقت.
دو سه سال پیش مدت کوتاهی عضو تحریریهی فصلنامهای بودم. در یکی از جلسات تحریریه، گفت و گوی تندی میان من و چند نفری دیگر درگرفت و به درازا کشید. گفت وگوی بدی بود. اصلا جلسه و شب خیلی بدی بود. ساعت حدود 10 شب بود که خرد و خراب از دفتر مجله بیرون آمدم. به خانه که رسیدم، تازه با ماریا روبهرو شدم که چون در تب و تابِ آن جلسهی پرتنش جواب تلفنهای پشتِ سر همش را نداده بودم، عصبانی و دلواپس بود. این دعوای دوم دیگر تفالهام را به تختخواب فرستاد. صبح ساعت 7 و آن موقعها باید خودم را به پرواز تهران میرساندم. بهموقع رسیدم، هرچند بسیار دلگرفته و ملول. پرواز یادم نیست چرا، تاخیر داشت اما انتظارِ این تاخیرِ سهربع ساعته برخلاف اکثر تاخیرها، نه در سالن فرودگاه که در داخل هواپیما سپری شد. من کنار پنجره بودم و سهربع ساعت به باند و افق دوردستش، در آفتاب صبح خیره شدم و... همهچیز درست شد.