كوب
June 30, 2011
پدرم وقتی سفید میپوشد
سکوت میکنم.
انگشتهایش از نخ سیگارش بلندتر است
پیادهروهای حاشیهی رودخانه را آنقدر پیاده میرود که آتش سیگارش میشود ستارهای.
زایندهرود
(که آبروی رفتهی شهر است)
جایی
آن وسطوسطهای گاوخونی
حلقهی نامزدیاش را در دل دارد که 42سال پیش در ورزنه گم شد و آن وسط وسطهای گاوخونی در آفتابِ هر ظهرِ هر سال برق میزند که
این منام
آهای فلامینکوهای سپید!
این منام
جرقهی خیالی
ستارهای
انعکاس صدای تلنگری
تاکید انگشت اشارهای
که پسر بزرگ را و پسر کوچک را بسیار خطاب کرده است.
خرداد 90
June 28, 2011
June 19, 2011
کتاب فروشی شکسپیر و شرکا. اردی بهشت هفت هشت سال پیش بود. در پاریس، وقتی برای اولین بار رفتم کتاب فروشی شکسپیر و شرکا، عصر بود. وقتی رسیدم، درست لحظه ای که رسیدم، از همهمه ی بچه هایی که نمی دانم برای چه کاری آن جا جمع بودند، پیرمرد پنجره را باز کرد و به پایین نگریست. آن پیرمرد، نوه ی والت ویتمن است و صاحب شکسپیر و شرکا
June 15, 2011
June 10, 2011
June 07, 2011
این زخم
این چاک
این جر
این جیغ
که میگذرد از شهر
از من
این زخم شور
این رود
بود
بود
بود.
جنازهی تفتیدهایست
روزها
رود
شبها
سیاهچالهی جاری
در امتدادِ شهر وُ شب کش میآید
تاریک
تاریک
تاریک.
تمامِ پلها وُ شهر وُ کوه صفه وُ ما را
فرو میکشد
خودش را هم فرو در خودش فرومیکشد
و در سکوتی تفت وُ تخت
از اصفهان
جز طنین هان...
شهریور 88- خرداد 90