كوب
February 29, 2012
بندِ آغازین و بند دیگری از
سرخ
یا
منظومهی ناتمام آصِفخان
بر کاغذ سپید
خطاط نوشت:
شرشرشرشراب
غروب بود دیگر
صریرش سکوت خانه را پُرکرد
چراغش نفت نداشت
به کوچه رفت با کاغذ سپید وُ مشقِ سُرسُرسُرسُرخ
گزمهها
گزمههای 4WD
ریختند سرش
صریرِ سرسرسرسرش
هنوز در گوش بود
گرفتنِش
بردنِش
کاش نوشتهبود کلاغغغغ
کاش
کلاغی بودم.
کاش
کلاغی بودم
ناصرخسرو در بازارِ بزرگ که بهروزگاری طولانیترین بازارِ سرپوشیدهی جهان بهشمار میرفت
گم شده بود
هارونه به هارونه
آسمان در بازارِ تاریک میچکید وُ
جاری میشود از میدانکهنه تا باغِ نقشجهان تا چارباغِ صدر تا پلِ خواجو تا تختِ فولاد
تا در میدانشاه
آسمان حوضِ عظیمی بشود
حوض وارونه
که ما کلاغها
غلاغها
قارقار وُ قیل وُ قال قالکنان
از آن میگذریم
درگذریم
بگذاریم و بگذریم
بدینوسیله درگذشتِ اهالیِ محترمِ اصفهان، کسبه، بازاریان، علافان، کنّاسان،
نسوانِ محترمه، طلّاب، آیات عظام را از اطلاعِ عمومِ همشهریانِ درگذر میگذراند.
در گذرِ مشیر
در گذرِ هارونُ ولات
درگذر
درگذر
درگذر.
هارونه هارونه
هارونههای بزرگ
هارونههای کوچک
هارونههای دایره
هارونههای مربع
هارونههای هشت ضلعی
هارونههای ستاره
هارونههای خورشید.
از هارونهی تیمچه مَلِکتجّار سوارِ نعلینش میگذرد کلاشهزن از کویِ مَلِک
آسمان به حوضِ تیمچه چکید
چکچکچکِ چکیدنش
زمزمهای بود
زمزمهی ملالِ عصرِ بازارِ تعطیل
وقتی که حوصلهی تیمچه و بازارِ تعطیل سر رفته وُ در پاشوره ریخت
و از سرِ ملال
با انعکاسِ آفتاب وُ سقفِ آجری بازی میکند
آسمان به حوضِ هزار تیمچه میچکد
و اینهمه صدای چکیدن
چکه چکه
در دالانِ بازار بپیچد
ناصرخسرو گمشده بود در سکوتِ بازار
شاید نه
در صدای آنهمه چکیدن
شاید نه
در صدایِ نامِ آنهمه سرا
سرایِ فخر
سرایِ گلشن
سرایِ حاجکریم
سرایِ ساروتقی
سرای مَلِک
سرای سپید
سرای آقاآآآآآآ
سرای سرای سرا
سرای سرا سرا
سرا سرا سرا
سرایِ سراسر
سرایِ سردابههای سرکه
ناصر
خسرو
سرا
سرا
سرا
آسمان چکید
از هارونه
روی دستارِ مسافر که نشسته لب حوض
سر بلند کرد
به هارونهی هزارپر خیره شد
از سرِ گنبد کلاغی پرید
مسافر گم شد.
February 22, 2012
این روزها با دو نمونه از سرپیچی از مجوزهای بهاصطلاح فرهنگی ِ حکومتی، یا دو نمونه رسمینبودن، برخوردم که هردو سخت به شعفم آورده است:
یکی چندی پیش در نمایشگاهی از آثار حجم در یکی از گالریها بود. مجسمهساز، علاوهبر آثاری که در سالن اصلی بهنمایش گذاشتهبود، چند کار هم از فیگورهای زنهای برهنه در اتاقی دربسته داشت که فقط به افرادی که قابلاعتماد بودند نشان میداد.
و دوم کتاب شعرِ علیشاه مولوی با عنوان «کاملن خصوصی برای آگاهی عموم»، که نشر «شعر مستقل ایران» منتشر کرده است در 1000نسخه بدون «مجوز» و البته بدون سانسور. مقدمهی شاعر، کوتاه و خواندنیست:
«بهجای مقدمههای مرسوم؛
- از مدیران محترم نشرهای «چشمه»، «نگاه»، «ابتکار نو» و «مینا» که تمایل داشتند این مجموعه را چاپ کنند صمیمانه سپاسگزارم.
- شعرهایم را فزرندانم میدانم، دوست نداشتم با سانسورچیها تنها بمانند، چون با آنها مثل بچههای بزهکار رفتار میکردند.
- نوشتن با هدف مجوزگرفتن یعنی: (خودسانسوری) که متاسفانه این روزها اپیدمی شده است.
- نتیجه دیپلماسی حاکم (اثر مثلهشده/ مولف تحقیرشده) و مخاطب فریبخورده است.»
February 16, 2012
January 04, 2005
تمام کتابخانه ی بابا، تمام آن کتابخانه شده است بیش از سی کارتن دربسته در گوشه کنار طبقه ی دوم و در راه پله، تا بیایند ببرندشان گویا برای کتابخانه ای در ورامین
قفسه های خالی را امشب دیدم. مثل این بود که در خانه ای که سی سال است زندگی می کنیم، اتاق تازه ای کشف کنیم. اما به هیچ وجه شعف کشف یک اتاق تازه را ندارد. قفسه های خالی و خاک گرفته
احساس می کنم بستن آخرین کارتن، نقطه ی پایان یک دوره است. نقطه ی پایان یک دوره برای بابا، من، مازیار و شاید همه ی آن ها که سال ها به آن خانه آمدند و رفتند و کتاب های آن کتابخانه را کاویدند و امانت گرفتند و خواندند
احساس می کنم بستن آخرین کارتن، نقطه ی پایان یک دوره است. نقطه ی پایان یک دوره برای بابا، من، مازیار و شاید همه ی آن ها که سال ها به آن خانه آمدند و رفتند و کتاب های آن کتابخانه را کاویدند و امانت گرفتند و خواندند
February 03, 2012
بخشهایی از «منظومهی ناتمام آصفخان»
کاش
کلاغی بودم
بگردم دور گنبد خاگی
و ملکشاه که خاگینهاش خایهی من است
در میدان عتیق خواب میدید
گهی لپلپ خورَد در این درگه که گهگه کَه کُه وُ کُه کَه شود نا
گه گُه خورَد خیال بپزد که کاش در باغ نقشجهان خانهای داشت
کاش یک دکان فقط یک دکان از دکاکین بازار قیصریه را داشت اگر داشت دیگر از خدا و نظام و تاج هیچ نمیخواست.
کاش
کلاغی بودم
بالزنان از شیشههای عینکِ عطّاش عبدالملک عطاش احمدبن عبدالملک عطاش
میگذشتم از شاهدژ
و سلیمان سینهکش قلعهبزی و دره انجیری را تا پارک کوهستانی صفه و زایندهرود بیوقفه میدوید
به آصف سلام وُ هان
و آصفخان آصفخان
سینه صاف کرد وُ
دست نقاب چشم کرد وُ
نگاه
کرد
نگاه
کرد
و زایندهرود
که بهواسطهی برداشت بیرویهی آب و توسعهی ناپایدار
نه پای رفتن داشت
نه پای ماندن
نه پای پسکشیدن
بهجان آصف آصفخان
قسم میخورد که اگر ران سلیمان نبود درمیان، هان بیهان
- سلیمان! نگو هان!
سلیمان! نگو هان!
آخر کدام هان؟ مگر خون این دشت از خون دیگران قرمزتر است؟
آصف! هان
آصفخان! هان
و زایندهرود زنده شد
- حالا چهکنم من که باید حالاحالاها جاری باشم؟ حالا چه کنم؟ حالا چه کنم؟ هان؟
و زایندهرود سرخ
سرخ از دوات خطاطها وُ
شاعرها وُ
نقاشها وُ
زخمها
جاری شد از ناژوان تا قرن چندهزار صفر متمادی
تا قرن چندهزار صفر آزگار.