April 30, 2012


به‌نظر من این غزل، ضعیف‌ترین غزل حافظ است (البته به‌جز بیت اول):
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم / ناز بنیاد مکن تا نکَنی بنیادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگلم / قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شهرۀ شهر مشو تا ننهم سر در کوه / شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
می مخور با دگران تا نخورم خون جگر / سرمکش تا نکشد سر به فلک فریادم
 زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم / طرّه را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم / غمِ اغیار مخور تا نکنی ناشادم
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را / یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
رحم کن بر من مسکین و به‌فریادم رس / تا به‌خاک در آصف نرسد فریادم
چون فلک سیر مکن تا نکُشی حافظ را / رام شو تا بدهد طالع فرّخ دادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی / من از آن روز که در بند توام آزادم
از حافظ به سعی سایه

April 25, 2012

ورسیون دو










 
ورسیون سه

April 21, 2012













آفتابه/لگن هفت‌دست، شام و ناهار هیچی!
منظومه‌ی آصف‌خان، حالا حالاها کار دارد، رو و پشت جلدی برایش ساخته‌ام برای وقتی خواستم بدون مجوز منتشرش کنم!

April 19, 2012

چندسال پیش، با توری از دوستان، به روستایی ییلاقی در حوالی یزد رفته‌بودیم. در گشت‌-و-گذارمان در کوچه-پس-کوچه‌های آن روستا، به پیرمردی برخوردیم که کمرش تقریبا 90درجه خمیده بود. سرپرستِ تور، به پیرمرد سلامی کرد و احوالش را پرسید. پیرمرد، که معلوم شد به‌تازگی همسرش را از دست داده و هیچ‌کس را ندارد، پس از شرحی از احوال و گلایه‌ای از دور فلک، شعری خواند با این مضمون که یاران موافق همه رفتند و... و در میانه‌ی خواندن این شعر بود که بغض گلویش را چسبید و باقی شعر را با هق‌هقی ملایم خواند. خانم سرپرست تور، که از اواسط خواندن شعر، داشت دوربینش را از غلاف بیرون می‌کشید، نتوانست به‌موقع دوربین را به‌کار اندازد. پس، از پیرمرد، که شعر را در میان هق‌هقی خفیف دیگر تمام کرده‌بود، خواست که دوباره این شعر را بخواند تا دوست ما از او فیلم بگیرد. پیرمرد البته دوباره شعر را خواند اما...
این اتفاق، به‌نظرم، تصویری تمام‌نما از گردشگری و مشخصا گردشگری روستایی به‌طور کلی و مشخصا در کشوری مثل کشور ما، است و به‌خوبی توان گردشگردی را در مسخ مصادیق اصالت یک ناحیه یا یک مکان، و تبدیل این مصادیق را به پوسته‌ای خالی و مضحک و شکننده نشان می‌دهد.
البته گردشگری همیشه چنین نمی‌کند؛ اما معمولا چنین می‌کند یا حداقل اگر اندکی غافل بمانیم، بسیار آماده است که چنین کند.

April 15, 2012

February 18, 2005


وقتی غبار عکس تو را پاک می کنم
...
به چه نگاه می کنی؟
به چه فکر می کنی؟

April 02, 2012

صدای سکوت بیابان










«مسافرنامه»‌ی شاهرخ مسکوب (نشر خاوران. پاریس) را در یک نشست و یک‌نفس خواندم در حیاط خانه‌ی روستایی با این منظره در روبه‌روم و از این حیاط سفر کردم تا فرودگاه لندن تا بیابان‌های اقلید شهرضا تا خانه‌ی پدری مسکوب پشت مسجدشاه اصفهان تا...
می‌نویسد در راه اردستان به نایین «خورشید گوشه آسمان کز کرده بود. کوه و کویر خاموش بود.وسط دامنه، روی زمین برهنه، کنار سکوی کوتاهی یک چارچوب خالی ایستاده بود. مثل این که یک تکه از خاک یا باد را قاب گرفته‌اند. سکوت، زلال و شفاف، روی سکو نشسته بود. به چارچوب تکیه داده و چشم به راه دوخته بود. ما که رسیدیم سکوت خودش را شکست و به ما بفرمائی زد. من گفتم نمی‌توانیم بمانیم. ما اهل حرف، ما هیاهوی بسیار برای هیچیم، بلد نیستیم حرمت سکوت را نگه داریم. آهسته گفتم تا شکسته‌تر نشود و رفتیم.»
و جایی دیگر:
«نه نسیمی و نه صدایی به‌جز صدای سکوت. در بیابان اگر خوب گوش بدهی صدای سکوت را می‌شنوی که از وسعت خالی فضا تراوش می‌کند.»