كوب
October 30, 2012
نشده هنوز ولی خب...
ماه
با قطرهی
انار
چکید در
چشمِ من
که شعلهی
خردیست
در شب
بیابان
در شبِ
نرسیده
شبِ
پرباد
شبِ آخر
شبِ
تمام.
ماه
چکید از
چشم من
که روشن
است از سوسوی انارهای آبادی.
ماه
بالای
سرِ آبادی.
سهر. آبان 91
October 23, 2012
پایانِ سفرنامهی اصفهانِ صادق هدایت، «اصفهان نصف
جهان»، برخلاف خود سفرنامه که به نظرم کارِ چندان خوبی نیست، خیلی زیباست:
«باید رفت! این لغت رفتن چقدر سخت است. یکی از
بزرگان گفته: "آهنگ سفر یکجور مردن است." وقتیکه انسان شهری را وداع
میکند مقداری از یادگار، احساسات و کمی از هستی خودش را در آنجا میگذارد و مقداری
از یادبودها و تاثیر آن شهر را با خودش میبرد. حالا که میخواهم برگردم مثل این است
که چیزی را گم کرده باشم یا از من کاسته شده باشد و آن چیز نمیدانم چیست، شاید یک
خرده از هستی من آنجا، در آتشگاه مانده باشد.»
جالب است؛ یک روز صبح آفتابیِ پاییزی، وقتی مسجد
تاریخانهی دامغان را در خلوت خودم و مریم، گشتیم و برگشتیم، همیشه فکر میکردهام
که چیزی از من، شاید بهقول هدایت «یک خرده از هستی من»، آنجا مانده است.
October 21, 2012
October 15, 2012
من شاعر نیستم. بعد از این سالها نوشتن شعر(بیست و شش-هفت
سالی می شود)، من شاعر نیستم. شعر از شاعر باید بریزد. مدتها میگذرد و من نمینویسم.
حدود 10 سال پیش "کتابی" از شعرهای ده سالِ 70 تا 80 فراهم آورده بودم. یک نسخه به روشن رامی هم دادم. خواند و خواست یکروز پیشش بروم، گپی بزنیم. اولین چیزی که گفت، شکایت از تعداد کمِ شعرها بود. گفت 10 سال فقط همین چندتا؟ (من البته از یکعالم شعر گزیده بودم.) بعد 5-6 جعبهای را که روی میزش بود نشان داد. هر جعبه، پر بود از یک عالم کاغذ کوچک مربع شکل. خیلی زیاد. گفت اینها که میبینی، شعرهای فقط یک ماه من است.
حدود 10 سال پیش "کتابی" از شعرهای ده سالِ 70 تا 80 فراهم آورده بودم. یک نسخه به روشن رامی هم دادم. خواند و خواست یکروز پیشش بروم، گپی بزنیم. اولین چیزی که گفت، شکایت از تعداد کمِ شعرها بود. گفت 10 سال فقط همین چندتا؟ (من البته از یکعالم شعر گزیده بودم.) بعد 5-6 جعبهای را که روی میزش بود نشان داد. هر جعبه، پر بود از یک عالم کاغذ کوچک مربع شکل. خیلی زیاد. گفت اینها که میبینی، شعرهای فقط یک ماه من است.
October 13, 2012
اولین خاطرهای که از انار خوردن دارم، به 5-6
سالگیام برمیگردد. در اتاق ما (مازیار و من)، ما دوتا روی تختِ مازیار نشسته
بودیم؛ مامان روی تختِ روبهرو (تخت من). اناری را آبلمبو کرده بودند و حالا
داشتند هستههاش را میخوردند. من حیران نگاهشان میکردم. چیزهایی هم میگفتیم که
یادم نیست.