- تمایلاتِ همجنسخواهانهی
من، سهمِ کمتری در طبیعتِ جنسیِ من دارد و بیشتر از آن که طبیعتِ من باشد،
نوعی تمایلِ خودآگاهانه است و بحثش مفصّل.
- اصولن معتقدم
هیچکس زشت نیست و با تعیینِ استانداردهای حتا شخصی برای زیبایی و جذابیتِ
سکسی میانهای ندارم. برای من هر تیپ و نوعِ آدمی، در مواقعِ متفاوت و بسته
به موقع، فینفسه حاوی جذابیتی سکسی و حتا گاه اغواگرانه است.
- میانِ جذبهی
سکسی و آدمیتِ آدمی، خطی تیز یا حتا به تفکیکی نظری قایل نیستم. میلِ سکسی به
دیگران، حتا دیگرانِ ناشناس و رهگذر، بهنظرم نهتنها تقلیلِ آنها به
اندامِ جنسیشان نیست (که همان اندامِ جنسی هم چیزِ کمی نیست)، بلکه برعکس،
وجهِ مهمی از آدمیتِ آدمی را متبلور و برجسته میکند.
كوب
October 30, 2013
این
یاداشت، تمرینیست برای نوشتنِ جستاری تناقضنما!!
اما
شاید بهگونهای تناقضنما و برخلافِ این ادعاها، اصولن میانِ شهوت و حشرم از یک
سو و «معیارها»م (!) برای تیپِ موردِ علاقهام از سوی دیگر، تمایز و تفاوتیست: تن
و توشِ توپُر و برجستگیهای آبدارِ اندامِ زنهای پُراندام (جز سینههای مَشکیِ
خیلی بزرگ که هیچ جذابیتی برایم ندارد)، بر شهوتِ مدام و خفته و نهفتهی من، سخت
دامن میزند؛ درحالی که تیپِ مورد علاقهام، که البته همزمان بسیار برایم سکسیست،
اندامِ لاغر، لاغر، لاغر و استخوانیست؛ چیزی آن شکل که نشود راحت، حداقل با لباس،
مرزِ مشخصی گذاشت میانِ زن بودن و مرد بودنِ او. گویی «سرنمون»ِ آدمی برای من، زنِ
لاغر است، زنِ استخوانی با موی کوتاه، که از نرمهای متعارفِ «زن بودن»، حداقل در
وجه سکسی و فیزیکیاش، کمتر نشان دارد؛ درعوض، توامان هم زن است هم مرد. آدم است.
نوعی «سوپر سکس» (!) است و درعینحال، نوعی جنسیتِ مینیمال. Shemale نیست هرچند این نوع هم برای من جذاب است اما Shemale، آبسترکسیون و درنتیجه شاعرانگیِ «زنِ کمرنگ» یا
جنسیتِ مینیمال را ندارد؛ غلیظ است. «زنِ کمرنگ» یکجور اشباعِ اشارهوار و
انتزاعی و جنسیتِ مینیمال است و همین اشباع، درعینِ آبستره بودن و مینیمال بودن،
میلِ همیشه و سیریناپذیرِ مرا به سکس، بیآنکه قصدِ بزرگنمایی و خودنماییِ سکسی
داشته باشم، تشفّی میدهد.
October 19, 2013
جوایز و
مراسمِ اهدای جوایز، در هر حیطه و رشتهای، دیگر برایم جذابیتی ندارد. درواقع
جایزه نگرفته از چنین مراسمی سرخورده شدهام. شاید هم چون جایزههای زیادی نگرفتهام
سرخورده شدهام! به جایزه و داوری، فینفسه بدبینم و نقد دارم؛ هرچند مزایای خود
را هم دارد. و البته اصولن از اجتماعاتِ حرفهای در حولِ چنین برنامهها و مراسمی
گریزانم.
باری،
یکی از این «جوایز»، جایزهی معمار است که هرسال بههمتِ مجلهی «معمار» در تهران
برگزار میشود و البته رسم-و-راه و روال و خواصِ خود را دارد اما من اساسن خیال میکنم
این جایزه، بیش از آن که یک «جایزه» باشد، یک مسابقه است. دلایلش در حوصلهی این
یاداشت نیست و در یاداشت کوتاهی نوشتهام که در خودِ مجلهی «معمار» چاپ شده است
مدتها پیش از این.
فردا
روزِ برگزاریِ اگر اشتباه نکنم دوازدهمین دورهی این جایزه یا مسابقه است. کاری هم
از شرکتِ مهندسان مشاور دلتا، بهطراحیِ احمدرضا حیدری و من، برای بخشِ بازسازیِ
این دوره فرستادهایم (تالارِ اجتماعات و جشنهای سازمان آب منطقهای استان
اصفهان) و البته هنوز از نتیجه بیخبریم. از رفتن به مراسم، بههمان دلایل که گفتم
یا نگفتم، سرباز زدم اما بههرحال آدم منتظر است ببیند چه میشود؟
توضیح:
از این بنا، آنچه در این عکس میبینید، سقف یا سازهی فضاییِ منحنیشکل از قبل
موجود بود.
October 07, 2013
بیش از
دو هفته است که در سودای رفتن به «سرهنگآباد» بیتابم. امیدوارم این جمعه که میرسد
بتوانم بالاخره به وصالِ این ویرانههای غریب در دامنههای کوههای اطرافِ اردستان
برسم.
دربارهی
«سرهنگآباد» در مقالهای در مجلهی معمار خواندم و البته آنچه مرا برای رفتن و
دیدنِ این «ویرانهها» بیتاب کرده است، نه محتوای تاریخی و معماریِ آن مقاله، که
عکسهایی بود که حال-و-هوایی غریب را، بیآنکه بخواهد، ترسیم میکند.
بهتاخیرافتادنِ
این سفر، هرچند مدام بر بیتابیام دامن میزند، اما انگار دارد بخشی از این سفر و
مقدمهای میشود بر خوانشِ این ویرانهها که آرزو دارم بتوانم دربارهی آنها چیزی
بنویسم؛ چیزی شبیه یک جستار یا یکی از همان تکنگاریهای معماری که چندیست شروع
کردهام و مثل بسیاری کارهای دیگر، ادامه ندادهام.
این بهتاخیرافتادنِ
دو-سه هفتهایِ سفر به «سرهنگآباد»، این ویرانه را، بهگونهای خیالی و وهمی در
ذهن و خیالِ من ساخته (ویرانه را ساخته!) و بهخصوص، انگار که آن را واقعن دیده
باشم، این ویرانه را در خیالِ من در فصلها و اوقاتِ مختلف، میسازد و ویران میکند؛
بهخصوص یکی در ظهرهای آفتابی؛ یکی در یک روزِ نیمهتاریکِ برفی که همهجا را برفی
یکدست پوشانده؛ و بالاخره و بیش از همه در شب؛ و وای از شبِ برفی. گاهی با خودم
فکر میکنم بامزه است اگر مثلِ سفر به «عشین» (که به مقصد نرسیدیم اما خودِ سفر شد
داستانی غریب)، در این سفر هم «سرهنگآباد» را پیدا نکنیم و من همچنان در روز و
شب و آفتاب و بارانِ و برف، در ذهنِ خودم بسازم این ویرانه را!
این بهتاخیرافتادن همچنین فرصتی شد برای
خواندنِ چیزهایی که احتمالن بتواند مرا در خوانش و تاویل و نمیدانم شاید تکنگاریِ
ویرانههای «سرهنگآباد» بهکار آید: یکی کتابِ «تاریخِ طبیعی زوال/ تاملاتی
دربارۀ سوژۀ ویران» (بارانه عمادیان) و دیگری «بدن تکهتکه شده/ قطعه بهمثابه
استعارهای از مدرنیته» (لیندا ناکلین/ ترجمه مجید اخگر).