February 28, 2014

مدتی‌ست در خیالِ نوشتنِ طرحی برای فیلمی مستندام که اصفهان، یک اصفهانِ شخصی را، از منظر یا به‌واسطه‌ی پدرم بسازد یا بازگوید. این فیلم، درواقع روایتِ من است از اصفهانی که به‌واسطه‌ی پیاده‌روی‌های بسیار طولانیِ پدرم در مدتِ حدودِ 50 سال در این شهر شکل می‌گیرد یا بازنمایانده می‌شود. به‌عبارتِ دیگر، این فیلم، روایتِ توامانِ من از زندگیِ پدرم و اصفهان، یا روایتِ من از زندگیِ مکان‌مندِ پدرم، یا، چه می‌دانم، شاید روایتِ اصفهانِ من از زندگیِ پدرم است.
بخشِ مهمی از هویتِ پدرِ من، برای من و احتمالن برای بسیاری دیگر، با پیاده‌روی‌های طولانیِ او در این شهر آمیخته یا حتا شکل گرفته است. پیاده روی‌های پدرم در این 50 سال را (از اوایلِ دهه‌ ی40 تاکنون)، به دو دوره تقسیم می‌کنم:
دوره‌ی اول، دوره‌ی جوانیِ مجرد و سپس متاهلِ اوست در دهه‌ی 40 و اوایلِ دهه‌ی 1350 در خیابانِ چهارباغِ عباسی.
و دوره‌ی دوم، دوره‌ی پیاده‌روی‌های گاه نفس‌بُرِ اوست؛ به‌خصوص از اواسطِ دهه‌ی 80 و اوایلِ دهه‌ی 1390 در امتداد زاینده‌رود.
جالب این‌جاست که این دو دوره پیاده‌روی‌های پدرم، در امتدادِ دو محورِ اصلیِ ساختاریِ شهرِ اصفهان، این اصفهان 400 سالِ اخیر، بوده است.
می‌خواهم آن فیلم دو فصل داشته باشد: در فصلِ اول با پدرم به چهارباغ عباسی بروم؛ یک روز عصرِ اردی‌بهشت. (همان ماهی که مادرم رفت.) همان ساعت‌هایی و از همان‌جایی که پدرم در آن تمامِ عصرهای دهه‌ی چهل (تقریبن بی‌استثنا) پیاده‌روی در چهارباغ را آغاز می‌کرد. من پشت دوربین‌ام؛ گاهی چیزی بگویم شاید و شروع می‌کنیم و او چهارباغ را ترسیم می‌کند؛ چهارباغِ خودش را با مغازه‌ها و آدم‌ها . کاسب‌ها و کافه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها و تماشاخانه‌ها و... جابه‌جا بایستد و بگوید این‌جا چه بود و چه شد و چه می‌کردند. از میدان مجسمه برویم تا دروازه‌دولت و برگردیم.
فصلِ دوم از خانه‌ی پدرم آغاز می‌شود. یک عصرِ آذر. این‌بار با هم نیستیم. او راه می‌افتد. من، دورتر، با دوربین و بیش‌تر در کادرهای خیلی بسته تعقیبش می‌کنم. از پلِ بزرگمهر، دنبالِ رودخانه، می‌رویم تا پلِ مارنان؛ تقریبن تمامِ طولِ شرقی/غربیِ اصفهان. چیزی که در این بخش برایم خیلی مهم است، مراوده‌ی او با آدم‌هایی‌ست که میانِ راه به آن‌ها برمی‌خورَد؛ سلامی و علیکی و گپی مختصر؛ گاهی هم کسی یا کسانی همراه می‌شوند و رودخانه خشک است.
اسمِ این فیلم چه باشد؟ شاید «پرسه‌های ما» یا اسمی شخصی‌تر؛ مثلِ «اصفهان، پدرم و من» یا «پرسه‌های پدرم».

                                                                                                                        اصفهان. اسفند 92

February 19, 2014

در شهر يزد، تكيه/ميداني هست به‌نام اميرچخماق كه خودش حكايت جالبي‌ست؛ اما از آن جالب‌تر، يك حجم چوبي عظيم است كه در يزد به "نخل" معروف است. اين حجمِ چوبيِ عظيم، در تمام طول سال در كنار ديوار تكيه‌ي اميرچخماق جا خوش كرده است و تا آن جا كه من مي‌دانم فقط روزهاي عاشورا و تاسوعا، چيزي حدود 100 مرد آن را بلند مي كنند و در مسير مشخصي جابه‌جايش مي‌كنند و دوباره مي‌گذراند سر جاي اولش. 
اين نخل يك «شيِ شهري»ست. هرچه فكر مي‌كنم مشابهش را درهيچ كجاي دنيا نمي‌شناسم. (البته جز در شهرهای دیگرِ اطرافِ یزد.) گويا منحصربه‌فرد باشد. در هيچ شهري انگار "شيِ شهري"نداريم. شيي كه به هيچ كس متعلق نيست و به همه‌ي مردم شهر متعلق است و مثل يك دوچرخه كنار حياط شهر پاركش مي‌كنند. يك شيی كه جابه‌جا مي‌شود و بخشي از هويت يك شهر است.

اما، یک‌جورِ «شیِ شهری»ِ دیگر هم، البته نا با این مشخصات، در اصفهان داریم. و آن مشخصن سی-و-سه پل و پلِ خواجوست. این دو را البته نمی‌توان جابه‌جا کرد، اما به‌شدت ماهیتیِ شی‌گونه دارند. مثل یک شی، به‌خصوص از چشمِ پرنده و در مقیاس‌های ریز و دور، می‌توان بر این دو پل احاطه یافت؛ گویی می‌توان آن‌ها را در دست گرفت؛ مثل یک مجسمه، یک شی. درعین‌حال این «اشیا»، در مقیاس واقعی و یک‌به‌یک، محیطِ ما می‌شوند و ما را دربر می‌گیرند. این نکات را البته شاید بتوان به بقیه‌ی پل‌ها هم تسرّی داد؛ اما به‌نظرم این دو پل، به‌واسطه‌ی فرم و حجمِ کلیِ معماری‌شان و آن حسِ مکان که در فضای روگذرِ آن‌ها می‌شود درک کرد، با بقیه‌ی پل‌ها بسیار متفاوت‌اند. به‌عبارتِ دیگر، آن فضایِ میانی، ماهیتِ شی‌گونه‌ایِ این دو پل را افزون می‌کند. این دو پل، دو شی‌اند که فضایی را درمیان دارند. جالب این که آن فضای خالیِ میانِ دو پل هم یک‌جور شی است؛ شیِ نامریی.


February 07, 2014

پایانِ سفرنامه‌ی اصفهانِ صادق هدایت، «اصفهان نصف جهان»، برخلاف خود سفرنامه که به نظرم کارِ چندان خوبی نیست، خیلی زیباست:
«باید رفت! این لغت رفتن چقدر سخت است. یکی از بزرگان گفته: "آهنگ سفر یکجور مردن است." وقتیکه انسان شهری را وداع میکند مقداری از یادگار، احساسات و کمی از هستی خودش را در آنجا میگذارد و مقداری از یادبودها و تاثیر آن شهر را با خودش میبرد. حالا که میخواهم برگردم مثل این است که چیزی را گم کرده باشم یا از من کاسته شده باشد و آن چیز نمیدانم چیست، شاید یک خرده از هستی من آنجا، در آتشگاه مانده باشد.»

جالب است؛ یک روز صبح آفتابیِ پاییزی، وقتی مسجد تاریخانه‌ی دامغان را در خلوت خودم و مریم، گشتیم و برگشتیم، همیشه فکر می‌کرده‌ام که چیزی از من، شاید به‌قول هدایت «یک خرده از هستی من»، آن‌جا مانده است.