با دوچرخه رفته بودیم. گویا جلسهای داشتیم. دوچرخهها را جایی گذاشته بودیم و صبحِ خیلی زود، تاریک روشن، من سوار شدم و راه افتادم. اول همراهان را گم کردم. بعد که هوا روشنتر شد، متوجه شدم دوچرخه، دوچرخهی من نیست. از دوچرخهی من خیلی نوتر و بهتر بود. خواستم برگردم دوچرخه را به صاحبش برگردانم، راهِ رفته را پیدا نمیکردم. از فضاهای عجیب و غریبی میگذشتم که وجه مشترکِ همهگی نوعی "شیکی"ِ نوکیسه و مضحک بود. از فضایی مثل یک گالری وقتی میگذشتم، اهالی دورهام کردند و نگهام داشتند تا پلیس بیاید و ببیند این غریبه کیست؟ از آن مضحکه یادم نیست چهطور گذشتم؛ و رسیدم به محدودهی مخروبه وبایری در حواشیِ شهر. متوجه شدم قلعهی قدیمیِ مخروبهایست. هیجانزده بودم چنین چیزی و اینجا؟ اما فضای خوبی نبود. جلوتر که رفتم، سر-و-کلهی سگها پیدا شد. پارس نمیکردند و بهظاهر کاریم نداشتند اما لحظه به لحظه زیادتر و نزدیکتر میشدند. آن وقت از میان سوراخ سنبههای قلعه جانوری پیدا شد شبیه موش خرماییِ خیلی خیلی بزرگ که دوان دوان آمد ایستاد روبهرویم و خیره نگاهم کرد و دوان دوان رفت. جرات نکردم وارد قلعه شوم. سگها هم نزدیک میشدند. خیلی خیلی خسته بودم. حتا از سربالاییهای خیلی کوتاه هم نمیتوانستم بالا بیایم. در همین گیر-و-دار، سر-و-کلهی چند نفری پیدا شد که گویا نیروی انتظامی بودند اما لباسِ فرم نداشتند. بحثمان شد. گفتم هیچجا تابلویی نیست که بدانم نباید بیایم اینجا. آخر سر، در کشمکش چانه زدن برای نرفتن به پاسگاه، بیدار شدم از خواب.
كوب
April 24, 2014
خواب دیدم رفتهام تهران و گم شدهام.
با دوچرخه رفته بودیم. گویا جلسهای داشتیم. دوچرخهها را جایی گذاشته بودیم و صبحِ خیلی زود، تاریک روشن، من سوار شدم و راه افتادم. اول همراهان را گم کردم. بعد که هوا روشنتر شد، متوجه شدم دوچرخه، دوچرخهی من نیست. از دوچرخهی من خیلی نوتر و بهتر بود. خواستم برگردم دوچرخه را به صاحبش برگردانم، راهِ رفته را پیدا نمیکردم. از فضاهای عجیب و غریبی میگذشتم که وجه مشترکِ همهگی نوعی "شیکی"ِ نوکیسه و مضحک بود. از فضایی مثل یک گالری وقتی میگذشتم، اهالی دورهام کردند و نگهام داشتند تا پلیس بیاید و ببیند این غریبه کیست؟ از آن مضحکه یادم نیست چهطور گذشتم؛ و رسیدم به محدودهی مخروبه وبایری در حواشیِ شهر. متوجه شدم قلعهی قدیمیِ مخروبهایست. هیجانزده بودم چنین چیزی و اینجا؟ اما فضای خوبی نبود. جلوتر که رفتم، سر-و-کلهی سگها پیدا شد. پارس نمیکردند و بهظاهر کاریم نداشتند اما لحظه به لحظه زیادتر و نزدیکتر میشدند. آن وقت از میان سوراخ سنبههای قلعه جانوری پیدا شد شبیه موش خرماییِ خیلی خیلی بزرگ که دوان دوان آمد ایستاد روبهرویم و خیره نگاهم کرد و دوان دوان رفت. جرات نکردم وارد قلعه شوم. سگها هم نزدیک میشدند. خیلی خیلی خسته بودم. حتا از سربالاییهای خیلی کوتاه هم نمیتوانستم بالا بیایم. در همین گیر-و-دار، سر-و-کلهی چند نفری پیدا شد که گویا نیروی انتظامی بودند اما لباسِ فرم نداشتند. بحثمان شد. گفتم هیچجا تابلویی نیست که بدانم نباید بیایم اینجا. آخر سر، در کشمکش چانه زدن برای نرفتن به پاسگاه، بیدار شدم از خواب.
با دوچرخه رفته بودیم. گویا جلسهای داشتیم. دوچرخهها را جایی گذاشته بودیم و صبحِ خیلی زود، تاریک روشن، من سوار شدم و راه افتادم. اول همراهان را گم کردم. بعد که هوا روشنتر شد، متوجه شدم دوچرخه، دوچرخهی من نیست. از دوچرخهی من خیلی نوتر و بهتر بود. خواستم برگردم دوچرخه را به صاحبش برگردانم، راهِ رفته را پیدا نمیکردم. از فضاهای عجیب و غریبی میگذشتم که وجه مشترکِ همهگی نوعی "شیکی"ِ نوکیسه و مضحک بود. از فضایی مثل یک گالری وقتی میگذشتم، اهالی دورهام کردند و نگهام داشتند تا پلیس بیاید و ببیند این غریبه کیست؟ از آن مضحکه یادم نیست چهطور گذشتم؛ و رسیدم به محدودهی مخروبه وبایری در حواشیِ شهر. متوجه شدم قلعهی قدیمیِ مخروبهایست. هیجانزده بودم چنین چیزی و اینجا؟ اما فضای خوبی نبود. جلوتر که رفتم، سر-و-کلهی سگها پیدا شد. پارس نمیکردند و بهظاهر کاریم نداشتند اما لحظه به لحظه زیادتر و نزدیکتر میشدند. آن وقت از میان سوراخ سنبههای قلعه جانوری پیدا شد شبیه موش خرماییِ خیلی خیلی بزرگ که دوان دوان آمد ایستاد روبهرویم و خیره نگاهم کرد و دوان دوان رفت. جرات نکردم وارد قلعه شوم. سگها هم نزدیک میشدند. خیلی خیلی خسته بودم. حتا از سربالاییهای خیلی کوتاه هم نمیتوانستم بالا بیایم. در همین گیر-و-دار، سر-و-کلهی چند نفری پیدا شد که گویا نیروی انتظامی بودند اما لباسِ فرم نداشتند. بحثمان شد. گفتم هیچجا تابلویی نیست که بدانم نباید بیایم اینجا. آخر سر، در کشمکش چانه زدن برای نرفتن به پاسگاه، بیدار شدم از خواب.
April 09, 2014
این روزها، چند روزیست، دچار کمردردم. از همان دردهاست که، نمیشود گفت دوست
دارم، اما مثلِ خارخاری وقتی که میخاریش، کِیف میدهد؛ پس میخاریش. گاهی، صبحها
بهخصوص، وقتی زیاد مینشینم روی صندلیِ دفترِ کار، طاقتم را تاق میکند؛ و البته
همیشه از دردِ کمر ترسیدهام که ناکار میکند آدم را و این تتمه و ته-و-توی چابکی
و چالاکیِ جوانی را زودتر از موعد از آدم میگیرد؛ اما این دردِ کمر، شاید تا همین
حدش البته، مثلِ یادآوریِ تن، یادآوریِ جسم است به خود؛ یادآوریِ جسم و تن به خود،
خودم، که آدم، خودِ آدم، سوا و فراتر از آن هشدارِ قدردانیِ سلامتی، تنِ خود را و
تنانیتِ خود را بهیاد بیاورد و بهیاد داشته باشد.
درد، دردها، این فایده را دارند که تنِ ما را بهیادِ «خود»ِ ما میآورند و
آگاهیِ ما را به تنِ خود، افزون میکنند و این خیلی مهم و مفید است.
دردِ کمرم، جایی حوالیِ کلیههاست. تیر که میکشد، دست میبرم و فربهگیِ عضلهی
کمر، بالای باسن را، که از تنگیِ کمرِ شلوار بیرون زده، مشت میکنم. جایی آنجاها،
درد مثل یک نیروی ناپیدا، چیزی از جنسِ الکتریسیته، یا جریانِ هر نیروی نامریی، از
عضلهها میگذرد یا چندی در آنها میماند. کمر صاف میکنم و سیخ میشوم. دندان بههم
میسایم. گاهی خندهام میگیرد از این جریانِ نامریی. از دردهای اینچنین همیشه
خندهام میگیرد. گویا نوعی واکنشِ غیرِ ارادی. خنده و درد، خارخارِ لذتی دردآلود.
این درد از جنسِ سردرد نیست که وقتی عارض میشود، تا مدتی مدام هست و کلافهام
میکند؛ کلافه و بیرمق. مثلِ تفاله، تفالهی خودم روی تخت یا کاناپه مچالهام میکند.
دردِ کمرم، قلقلکم میدهد. مدام نیست و رمق نمیکشد. کلافه نمیکند. یک لحظه از
عضله میگذرد؛ بسته به شیوهی نشستن و نوعِ حرکتم. سیخ میشوم؛ تیر میکشد؛ دست میبرم
و عضلههای بالای باسن را مشت میکنم. «خود»م را لمس میکنم. «خود»ِ فربهی از
شلوار بیرون قلیده را؛ و دست میبرم تا گودیِ گُرده؛ بالای قاچِ باسن که حوضچهایست
و درد در آن تهنشین میشود. دست میبرم بالای عضلههای بالای باسن، در گودیِ کمر؛
آنجا که کمر باریکتر میشود از عرضِ باسن (در مردها کمتر و در زنها باریکتر)؛
شست روی کمر، سمتِ شکم؛ و چهار انگشتِ دیگر، رو به پشتِ کمر. چنگ نیست. نوعی لمسِ
آناتومیست. فشار میدهم. چیزی از درد کم نمیکند این لمسِ بیاراده. فقط انگار به
درد میگوید که پیامش را دریافته است؛ انگار حتا میپذیرد درد را؛ و فشار میدهد
بلکه کمی مجال دهد. همین لمسهاست که پست-و-بلندِ تنم را "نشان"ام میدهد.
خودم را لمس میکنم. آنجا گود است؛ اینجا برآمده؛ نرم است؛ آنجا گرمتر؛ اینجا
صیقلی و بیمو؛ جایی زبر یا پشمالو. اینها را درد به ما، به من، یادآوری میکند.
دردهام، خودم را یادم میآورد.
April 03, 2014
شده است بارها، از اوانِ جوانی حتا، که خیال کردهام دیگر سوادم بهحدی رسیده
است که میتوانم بروم به مصافِ پدر! شاخ-و-شانه کشیدهام و زر زدهام و اظهار "فضله"
کردهام. غُر زدهام و رخ برافروختهام و... و هر از چندی چنانم کوبیده است به
گرزِ گران! (البته بی آن که بدانند و بخواهند.) و هر از چندی چنان شده است، کاملن
اتفاقی، که فهمیدهام بسیار سفر باید کرد... نمونهاش همین چند شب پیش بود. خانهی
بابا بودیم با مریم و مازیار و زیبا و درنا. مطلبی نوشته بودند؛ خواندند؛ و در آن
مطلب از غزلی از حافظ یاد کرده بودند با ردیفِ "نیست که نیست" که من
بارها خوانده بودم و امسال هم فالِ سالِ نوی خودشان بود؛ و نوشته بودند که این
"نیست که نیست" در این غزلِ حافظ، یعنی هست و خیلی هم هست. بنده در دل
پوزخندی فرمودم و غریدم، در دل البته، که "هه! چه حرفا!" و غزل را که
خواندند، زریدم (ترکیبِ زر زدن و ریدن) که (و این بار بلند و نه در دل) که همین
بیت اول را بخوانید دوباره؛ "نیست که نیست" یعنی مطلقن نیست و این کس
شعرها. گفتند حتا یک جا هم در این غزل "نیست که نیست"، بهمعنی نیست،
نیست! و بیتِ اول را دوباره خواندند و من و اخوی حیران ماندیم که ما را باش! اینهمه
این غزل را خواندهایم و این را نفهمیدهایم!