July 24, 2014

مدتی‌ست شعرها می‌آیند. مرا می‌انبارند. اغلب نمی‌نویسم‌شان. حالش را ندارم. می‌روند. این تنبلی باعث می‌شود با بعضی‌شان که شکسته بسته در خیال می‌مانند، مثلِ خارخارِ لذتِ خاراندنِ یک زخم، ور بروم. بیش‌تر شعرهای اروتیک‌اند که گاهی به هرزه‌نویسی می‌برند.
از نوشتنِ این "هرزه‌لا"ها، لذت می‌برم و برایم بسیار جدی‌اند. فرصت‌های خوبی‌اند که می‌توانم با هرچه آبسترکسیونِ بیش‌ترِ زبانی، زبان را، مثلِ شهوتم به له‌له درآورم و به حناسه بکشم. هرچه زبان آبستره‌تر شود، هرچه بیش‌تر به صوت، به صدا نزدیک‌تر شود (اما البته هم‌چنان حتمن "زبان" بماند)، برای ساختنِ فضایی اروتیک‌تر، مرغوب‌تر و بهتر است.
زبان را لخت می‌کنم. تقریبن و هرچه بتوانم تمامِ حروفِ اضافه را از تنِ زبان می‌کَنم و روی پاهایش می‌ریزم. واژه‌ها باید در کمینه‌ترین شکلِ ممکن به هم بیامیزند؛ پر از صدا. آن‌قدر که تشخیصِ مرزِ میانِ "کلمه‌" و "آوانما" آسان نباشد. کلمه‌ها تا می‌شود بشوند آوانما؛ شفاف.

این ادعاها، این نوع تجاوز به زبان و کندنِ لباس‌ها و بندهاش (زهی لافِ گزاف!) گاهی بیش و پیش از نوشتن، با وررفتن در ذهن و گفتنِ شفاهی، حاصلِ بهتری دارد. تنبلی در نوشتن این خوبی‌ها را دارد. اغلب یادم می‌روند. بروند. این هرزه‌ها اصلن همین‌اند که بیایند و بروند. یک روز هم آن‌ها که نیایند، من می‌روم.

July 18, 2014

November 25, 2006





اشباع شدم از خالي

July 11, 2014

از پست های 8 سال پیش

March 27, 2006


پنج‌شنبه با مريم و بابا رفتيم قهي. روستايي در اطراف كوهپايه. در قلعه‌هاي اطراف قهي گشتيم (چه‌قدر قلعه دورتادور اين روستا هست) و در سايه‌سار درخت‌هاي يكي از قلعه‌ها آتشي از چوب‌هاي خشك بيابان برقرار كرديم و كبابي در آن هواي بسيار دل‌پذير فراهم آورديم. چوب‌ كه جمع مي كردم يا در كنار باريكه آب دل‌انگيز كه مي‌نشستم يا ظرفي و دستي در آب زلال آن كه مي‌شستم يا به شعله‌ها كه نگاه مي‌كردم يا بخصوص به خاك كوير كه نگاه مي‌كردم فكر مي‌كردم رابطه‌اي هست ميان اين‌ها و خاكي كه مامان را به آن سپرده‌ايم. احساس مي‌كردم، به‌شدت احساس مي‌كردم مامان آن‌جاهاند. به خاك دست مي‌كشيدم و دست در آب جويبار فرو مي‌بردم. حصيري كه روي خاك پهن بود، ظرف‌ها، تدارك سفر، سبد اسباب سفره، دود آتش و كباب كه ما را فرا مي‌گرفت ... مي‌خواهم از اين‌ها شعري بنويسم، بايد شعري بنويسم، تن نمي‌دهد، تن نداده هنوز

July 02, 2014

حرفِ دل و موضوعِ بحث‌های من با بعضی دوستان است مطلبِ زیر؛ با این توضیح که به‌نظرم به‌جای "دانش" باید گذاشت "علم" و هم این موضوع، فعالیت‌های به‌اصطلاح فرهنگی و فرهنگ را هم شامل می‌شود.
«لیوتار [در کتابِ "وضعیت پست‌مدرن"] توضیح می‌دهد که دانش [یا علم و فرهنگ] در جامعه‌های ماشینی‌شده برای این است که تولید و خرید و فروش و مصرف بشود. هدف مبادلۀ کالایی است. ارزش‌های مبادله‌ایِ بازار بر دانش غلبه یافته است: درس می‌دهیم تا حقوق بگیریم؛ مقاله می‌نویسیم تا ما را ارتقای رتبه بدهند؛ کتاب تولید می‌کنیم تا بفروشیم و حق تألیف بگیریم؛ پژوهش می‌کنیم تا گزارشی به کارفرما تحویل دهیم و حق‌الزحمه‌ای دریافت بکنیم؛ و... . به‌هرحال این مبادله به معنای کالاییِ کلمه و به صورت مبادلۀ ابزاری، به نظر لیوتار، دانش [یا علم و فرهنگ] را به وضعیت بحرانی دچار کرده است. دانش [یا علم و فرهنگ] از این که نهایتِ خودش باشد، از این که غایتِ خودش باشد، دست کشیده است."

نقل از: مقاله‌ی "دانشگاه در عصر پسامدرن: تاملی در افق تحولات"/ مقصود فراستخواه/ مجله‌ی "نگاه نو". شماره 101