كوب
April 30, 2005
یک. بی برو برگرد من فیلم خوب حالیم نیست
دو. ما که از دیدن این سایت محرومیم. آن ها که از آفت سانسور اینترنتی ایرانی درامان اند بخوانند
سه. به استحضار آن ها که از طریق سایت محمدرحیم اخوت برای صاحب سایت پیامی ارسال می کنند می رسانم که از آن جا که پدر بنده نسبت به اینترنت، به عنوان یک پدیده ی پسامدرن چندان ارادتی ندارند (مسئولیت این عقیده به هیچ وجه به این جانب ربطی ندارد) و یا به عبارت دقیق تر به استفاده ی از آن چندان تمایلی نشان نمی دهند، عجالتا و تا اطلاع ثانوی، پیام های یاد شده به آدرس نامه برقی این حقیر پیشبرد می شود و بنده ناگزیر از خواندن آن ها خواهم بود. حواستان باشد
دو. ما که از دیدن این سایت محرومیم. آن ها که از آفت سانسور اینترنتی ایرانی درامان اند بخوانند
سه. به استحضار آن ها که از طریق سایت محمدرحیم اخوت برای صاحب سایت پیامی ارسال می کنند می رسانم که از آن جا که پدر بنده نسبت به اینترنت، به عنوان یک پدیده ی پسامدرن چندان ارادتی ندارند (مسئولیت این عقیده به هیچ وجه به این جانب ربطی ندارد) و یا به عبارت دقیق تر به استفاده ی از آن چندان تمایلی نشان نمی دهند، عجالتا و تا اطلاع ثانوی، پیام های یاد شده به آدرس نامه برقی این حقیر پیشبرد می شود و بنده ناگزیر از خواندن آن ها خواهم بود. حواستان باشد
April 27, 2005
صبح سهشنبه، در جشنوارهی فیلمهای کوتاه اصفهان، چهار فیلم مستند دیدم و در این میان، نکتهای جالب و غمانگیز بود: به جز فیلم تهران از خسرو پرویزی، سه فیلم دیگر، مستندهایی بودند دربارهی معماری و فرهنگ ایران پیش از اسلام: تخت جمشید (1339) از فریدون رهنما. تپههای مارلیک (گمانم اوایل دههی چهل خورشیدی) از ابراهیم گلستان و عاشقی (1383) از پروانه معصومی. اما نکتهی غمانگیز اینجا بود که بهوضوح میدیدم که آن فیلمهای قدیمی چهقدر قویتر و پختهتر و عمیقتر از فیلمیست که یک سال از زمان ساختنش نمیگذرد.
تخت جمشید، عمدتا عبارت بود از شاتهایی ثابت و عکسگونه از ویرانههای تخت جمشید، همراه با گفتاری بسیار گزیده. درحد جملاتی کوتاه و بریده بریده. اما، بهخصوص اگر به زمان ساخت آن توجه داشتهباشیم، روایتی بسیار ساده از تخت جمشید بود که چون سیاه وسفید بود، حتا از فریبندگی رنگها هم استفاده نکرده بود. خلاصه، فرمی بود ساده، اما، بهخصوص در زمان خودش، بسیار بدیع
تپههای مارلیک به مراتب پختهتر بود. و در این یکی هم، ترکیب تصاویر ثابت مجسمهها و ابزاری که از تپههای مارلیک بهدست آمده بود، عمدتا در زمینهای تاریک و با نورپردازی پرکنتراست و گاه در زمینهی طبیعت تپهها، بخش مهمی از فیلم را تشکیل میداد. در این فیلم هم، ابراهیم گلستان، به فرمی رسیده بود، پخته، متناسب با موضوع و البته ساده. و چه گفتار شاعرانهی زیبایی داشت.
اما عاشقی... هیچ فرمی نداشت. اسیر همان سانتیمانتالیزم بیرمق و تصاویر کارتپستالی مستندهای امروزی. ارمغان پوکی همه چیز بعد از انقلاب. و البته، با ریتمی کند، که با حرکتهای آهستهی فیلم، که من دلیل آن را نمیفهمم، تماشاگران را به پچپچ کردن و خمیازه کشید. تماشاگرانی که البته وقتی خانم پروانه معصومی، برای گفت وگو راجع به فیلم، به پشت تریبون رفت، به او به خاطر "حس عمیق"اش تبریک گفتند!
تخت جمشید، عمدتا عبارت بود از شاتهایی ثابت و عکسگونه از ویرانههای تخت جمشید، همراه با گفتاری بسیار گزیده. درحد جملاتی کوتاه و بریده بریده. اما، بهخصوص اگر به زمان ساخت آن توجه داشتهباشیم، روایتی بسیار ساده از تخت جمشید بود که چون سیاه وسفید بود، حتا از فریبندگی رنگها هم استفاده نکرده بود. خلاصه، فرمی بود ساده، اما، بهخصوص در زمان خودش، بسیار بدیع
تپههای مارلیک به مراتب پختهتر بود. و در این یکی هم، ترکیب تصاویر ثابت مجسمهها و ابزاری که از تپههای مارلیک بهدست آمده بود، عمدتا در زمینهای تاریک و با نورپردازی پرکنتراست و گاه در زمینهی طبیعت تپهها، بخش مهمی از فیلم را تشکیل میداد. در این فیلم هم، ابراهیم گلستان، به فرمی رسیده بود، پخته، متناسب با موضوع و البته ساده. و چه گفتار شاعرانهی زیبایی داشت.
اما عاشقی... هیچ فرمی نداشت. اسیر همان سانتیمانتالیزم بیرمق و تصاویر کارتپستالی مستندهای امروزی. ارمغان پوکی همه چیز بعد از انقلاب. و البته، با ریتمی کند، که با حرکتهای آهستهی فیلم، که من دلیل آن را نمیفهمم، تماشاگران را به پچپچ کردن و خمیازه کشید. تماشاگرانی که البته وقتی خانم پروانه معصومی، برای گفت وگو راجع به فیلم، به پشت تریبون رفت، به او به خاطر "حس عمیق"اش تبریک گفتند!
April 24, 2005
صبحهای اردیبهشت
برای مادرم
به صبحهای این روزها فکر میکنم
صبحهای این روزهای آن خانه
ساعتهای 8 صبح
لب ایوان
درخت نارنج در آفتاب و
ایوان در سایه
به سکوت پیش از صبحانه
خواب سرد
آینههای گرگ و میش
به آشپزخانه فکر میکنم
و نمی دانم خیال میکند یا واقعا شنیده است که کمی پیش از اذان، کسی از پلههای نیمهتاریک پایین میآید
کتری را آب میکند
روی اجاق میگذارد
اجاق را روشن میکند
و
دور میشود
برای مادرم
به صبحهای این روزها فکر میکنم
صبحهای این روزهای آن خانه
ساعتهای 8 صبح
لب ایوان
درخت نارنج در آفتاب و
ایوان در سایه
به سکوت پیش از صبحانه
خواب سرد
آینههای گرگ و میش
به آشپزخانه فکر میکنم
و نمی دانم خیال میکند یا واقعا شنیده است که کمی پیش از اذان، کسی از پلههای نیمهتاریک پایین میآید
کتری را آب میکند
روی اجاق میگذارد
اجاق را روشن میکند
و
دور میشود
اردیبهشت 84
April 21, 2005
اول، تصویر این نماینده ی منتخب مردم را تماشا کنید
April 20, 2005
چهقدر ناکامم من
چهقدر ناکامم من که در هیچ انتخاباتی شرکت نکردهام. این واقعا یک ناکامی بزرگ است. چهقدر ناکامم من که فکر میکنم انتخابات در این مملکت، یک بازی، یک اطوار دموکراسیست. کاریکاتوری از یک انتخابات واقعی. چهقدر ناکامم من که نمیتوانم از میان منتخبان شورای نگهبان، کسی را انتخاب کنم. چهقدر ناکامم من که باور نمیکنم آن که انتخاب میشود، هرچهقدر هم درستکردار و انسان، بتواند در چارچوبهای بسیار تنگ یک نظام کهنهی بیمار، کاری بکند. چهقدر ناکامم من که نمیتوانم به تغییرات صوری و رویین دل خوش کنم. چهقدر ناکامم من که فکر نمیکنم تنها گزینهها، "انتخاب میان بد و بدتر" است و تصور میکنم گزینههای دیگری هم هست. چهقدر ناکامم من که خیال میکنم وقتی انتخاب کردن، لوث و مسخ و گندافتاده است، گاهی گزینهی انتخاب نکردن، گزینهی بهتریست. چهقدر ناکامم من که نمیتوانم رای بدهم هرچند تصور میکنم رای ندادنم نوعی رای دادن است. یک رای نهی بزرگ، اما این را هم میدانم که صداییست در خلاء
دیروز همایش نورپردازی و روشنایی شهری بود در یزد. شرکت ما غرفهای داشت و من هم مطلبی داشتم. آخرین سخنران روز اول بودم. از تلهویزیون هم آمده بودند و از هر سخنران میخواستند تا در مورد موضوع سخنرانیاش جلوی دوربین حرف بزند. یک وقتی هم آمدند سراغ بنده. به بهانهی این که بلد نیستم خوب حرف بزنم و از این حرفها، خواستم از زیر بارش شانه خالی کنم که نشد. رفتیم توی حیاط. یک جوانکی آمد و گفت این برنامه برای مردم است و زیادی تخصصی صحبت نکنید و ما هم که تخصص دارد از فرط زیادی و غلظتاش گلویمان را پاره میکند (!) گفتیم ای به چشم. داشتند دوربین را میآوردند که جوانک گفت فقط لطفا کراواتتان را باز کنید. گفتم من کراواتم را باز نمیکنم. طفلک ماند خیره و مبهوت. گفتم تلهویزیون یه کمی باید این سختگیریهاش را کنار بگذارد. گفت خب مقررات است. گفتم اما من مجبور نیستم تابع مقررات تلهویزیون باشم. اگر میخواهید همینجور در خدمتم. دیدم مانده چه بگوید. گفتم نگران نباشید. نه من آنچنان مایلم که جلوی دوربین تلهویزیون حرف بزنم و نه مردم چیزی از دست میدهند اگر حرفهای مرا نشنوند
چهقدر ناکامم من که در هیچ انتخاباتی شرکت نکردهام. این واقعا یک ناکامی بزرگ است. چهقدر ناکامم من که فکر میکنم انتخابات در این مملکت، یک بازی، یک اطوار دموکراسیست. کاریکاتوری از یک انتخابات واقعی. چهقدر ناکامم من که نمیتوانم از میان منتخبان شورای نگهبان، کسی را انتخاب کنم. چهقدر ناکامم من که باور نمیکنم آن که انتخاب میشود، هرچهقدر هم درستکردار و انسان، بتواند در چارچوبهای بسیار تنگ یک نظام کهنهی بیمار، کاری بکند. چهقدر ناکامم من که نمیتوانم به تغییرات صوری و رویین دل خوش کنم. چهقدر ناکامم من که فکر نمیکنم تنها گزینهها، "انتخاب میان بد و بدتر" است و تصور میکنم گزینههای دیگری هم هست. چهقدر ناکامم من که خیال میکنم وقتی انتخاب کردن، لوث و مسخ و گندافتاده است، گاهی گزینهی انتخاب نکردن، گزینهی بهتریست. چهقدر ناکامم من که نمیتوانم رای بدهم هرچند تصور میکنم رای ندادنم نوعی رای دادن است. یک رای نهی بزرگ، اما این را هم میدانم که صداییست در خلاء
دیروز همایش نورپردازی و روشنایی شهری بود در یزد. شرکت ما غرفهای داشت و من هم مطلبی داشتم. آخرین سخنران روز اول بودم. از تلهویزیون هم آمده بودند و از هر سخنران میخواستند تا در مورد موضوع سخنرانیاش جلوی دوربین حرف بزند. یک وقتی هم آمدند سراغ بنده. به بهانهی این که بلد نیستم خوب حرف بزنم و از این حرفها، خواستم از زیر بارش شانه خالی کنم که نشد. رفتیم توی حیاط. یک جوانکی آمد و گفت این برنامه برای مردم است و زیادی تخصصی صحبت نکنید و ما هم که تخصص دارد از فرط زیادی و غلظتاش گلویمان را پاره میکند (!) گفتیم ای به چشم. داشتند دوربین را میآوردند که جوانک گفت فقط لطفا کراواتتان را باز کنید. گفتم من کراواتم را باز نمیکنم. طفلک ماند خیره و مبهوت. گفتم تلهویزیون یه کمی باید این سختگیریهاش را کنار بگذارد. گفت خب مقررات است. گفتم اما من مجبور نیستم تابع مقررات تلهویزیون باشم. اگر میخواهید همینجور در خدمتم. دیدم مانده چه بگوید. گفتم نگران نباشید. نه من آنچنان مایلم که جلوی دوربین تلهویزیون حرف بزنم و نه مردم چیزی از دست میدهند اگر حرفهای مرا نشنوند
April 17, 2005
نام آن کوچه را اینانا در وبلاگش نوشته: واوان
April 13, 2005
چند دقیقه پیش، خیلی ناگهانی، کاملا ناگهانی، خبر درگذشت شاهرخ مسکوب را در بی بی سی خواندم. عکسش را که دیدم، به خیال خبری فرهنگی بودم. جملهی زیر تصویر را کلمه به کلمه خواندم: "شاهرخ مسکوب، نویسنده و پژوهشگر ایرانی درگذشت." کلمهی آخر ضربه را فرود آورد
در سفر فرانسه، به توصیهی موکد بابا، که یکی دو کتابشان را هم برای شاهرخ مسکوب به من سپرده بودند، به سراغ او رفتم. عصری در بلوار شانزالیزه با او تماس گرفتم. تلفن روی پیغامگیر بود که چیزی به فرانسه می گفت. حتما می گفت پس از شنیدن بوق... شمارهی هتل را در پیغامگیر گفتم و خواهش کردم با من تماس بگیرد. چون تا روز بعد خبری از آقای مسکوب نشد، دوباره با همان شماره تماس گرفتم. اینبار خودش بود. خوش سخن و مهربان. گفت با هتل تماس گرفته. من نبودهام و چون تلفنچی هتل هم برخورد چندان خوبی نداشته، دیگر تماس نگرفته است. گفت: "این پاریسی ها همینطوراند." برای فردا صبح در دفتر او قرار گذاشتیم. دفترش در خیابانی بود مملو از کافه که تقریبا تمام صندلیهای کافهها در اشغال دخترپسرهای جوان بود. اتاقی بود در پشت یک مغازهی عکاسی. از اعماق راهروی باریک و نیمه تاریک، عینک آقای مسکوب را دیدم که به طرف من میآمد. مهربان و مهماننواز. در آن اتاق دنج کوچک، یک ساعتی نشستیم و گپ زدیم و قهوه نوشیدیم. هرچند من دربرابر آن پژوهشگر پرآوازه چه داشتم بگویم؟ بیشتر گوش دادم و به سوالهای گاهگاهیاش پاسخی گفتم. گفت مدتیست نمیتواند چیز بنویسد. دستش می لرزد و باید ایستاده بنویسد. گفتم چرا از کامپیوتر استفاده نمیکنید؟ گفت وقتی چیزی از ذهنت مینویسی باید با دستت بنویسی. گفتم بیخود نیست که مسعود بهنود جایی نوشته بود که به نثر شاهرخ مسکوب غبطه میخورد. خندید. امانتیهای از آب گذشته را به او سپردم، به راهنمایی او از حیاطی زیبا گذشتم و به خیابان پر از کافه رسیدم. وقت خداحافظی، دقیق به یاد ندارم، اما حتما گفته بودیم: به امید دیدار
در سفر فرانسه، به توصیهی موکد بابا، که یکی دو کتابشان را هم برای شاهرخ مسکوب به من سپرده بودند، به سراغ او رفتم. عصری در بلوار شانزالیزه با او تماس گرفتم. تلفن روی پیغامگیر بود که چیزی به فرانسه می گفت. حتما می گفت پس از شنیدن بوق... شمارهی هتل را در پیغامگیر گفتم و خواهش کردم با من تماس بگیرد. چون تا روز بعد خبری از آقای مسکوب نشد، دوباره با همان شماره تماس گرفتم. اینبار خودش بود. خوش سخن و مهربان. گفت با هتل تماس گرفته. من نبودهام و چون تلفنچی هتل هم برخورد چندان خوبی نداشته، دیگر تماس نگرفته است. گفت: "این پاریسی ها همینطوراند." برای فردا صبح در دفتر او قرار گذاشتیم. دفترش در خیابانی بود مملو از کافه که تقریبا تمام صندلیهای کافهها در اشغال دخترپسرهای جوان بود. اتاقی بود در پشت یک مغازهی عکاسی. از اعماق راهروی باریک و نیمه تاریک، عینک آقای مسکوب را دیدم که به طرف من میآمد. مهربان و مهماننواز. در آن اتاق دنج کوچک، یک ساعتی نشستیم و گپ زدیم و قهوه نوشیدیم. هرچند من دربرابر آن پژوهشگر پرآوازه چه داشتم بگویم؟ بیشتر گوش دادم و به سوالهای گاهگاهیاش پاسخی گفتم. گفت مدتیست نمیتواند چیز بنویسد. دستش می لرزد و باید ایستاده بنویسد. گفتم چرا از کامپیوتر استفاده نمیکنید؟ گفت وقتی چیزی از ذهنت مینویسی باید با دستت بنویسی. گفتم بیخود نیست که مسعود بهنود جایی نوشته بود که به نثر شاهرخ مسکوب غبطه میخورد. خندید. امانتیهای از آب گذشته را به او سپردم، به راهنمایی او از حیاطی زیبا گذشتم و به خیابان پر از کافه رسیدم. وقت خداحافظی، دقیق به یاد ندارم، اما حتما گفته بودیم: به امید دیدار
April 06, 2005
بابا می گفتند گاهی بودن، آمدن و رفتن کسی را در خانه احساس می کنند. گاهی چیزی جابهجا شده است یا چیزی جاییست که مطمئناند خودشان آنجا نگذاشتهاند یا حتا چیزی را جایی می یابند که میدانند هیچوقت در خانه نبوده است. چند روز پیش به من تلفن کردند و گفتند: تو آمده بودی خانه؟ گفتم: نه. گفتند: دیروز عصر که به خانه رفتم، یک نارنج نصف شده روی کابینت آشپزخانه بود. نصفیش خورده شده بود و فقط پوستش بود و نصفیش، تفالهی بی آب بود
اینها مثل آن برق چشمیست که در آینهی تاریک ما را نگاه می کند. اینها مثل نسیمیست از پیچ و تاب دامنش، وقتی در لحظهای از لحظات غفلت ما، از کنارمان میگذرد. اگر آن خانه را رها کنیم و به جای دیگری برویم، آیا با ما میآید؟
اینها مثل آن برق چشمیست که در آینهی تاریک ما را نگاه می کند. اینها مثل نسیمیست از پیچ و تاب دامنش، وقتی در لحظهای از لحظات غفلت ما، از کنارمان میگذرد. اگر آن خانه را رها کنیم و به جای دیگری برویم، آیا با ما میآید؟