جنبشِ
نسلی
یا
خیابان
دیگر پدر ندارد!
در فهمِ
جنبشِ ایرانیِ 1401
(ورسیون 2)
آرش اخوت
کل
همیشه نادرست است.
تیودور
آدورنو
اگر
کسی علت هلاکت ما را پرسید بگویید دلیلش دروغگویی پدرانمان بود.
رودیارد
کیپلینگ
توجه توجه: این
یادداشت کمی تا قسمتی بددهن است!
پینوشت: در حینِ
نوشتنِ این یادداشت و حالا که نوشتنِ این یادداشت را تمام کردهام، میبینم که این
بحث میتواند یا باید در قوارهی یک کتابچهی کوچک، یعنی بههرحال خیلی بزرگتر از
قدوقامتِ این یادداشت، برگزار شود. امیدوارم روزی، روزِ نزدیکی، چنین کنم؛ اما
حالا که هیجانزدهام و حالا که وقتِ گفتن است، حداقل طرحی از این بحث را، حتمن
هنوز شتابزده و خام، لازم میدانم ارایه کنم تا بعد.
سال
1357، مادر و پدرِ من، که به «خیابان» میرفتند، در دههی سوم، و مادربزرگ و
پدربزرگم، که در خانه میماندند، در دههی پنجمِ زندگیشان بودند. از شخصِ
مادربزرگ و پدربزرگِ من که بگذریم (که اساسن بهگونهای آرمانشهری، هر حکومتی را
در غیابِ «امامِ زمان» باطل میدانستند)، نسلِ مادربزرگ/پدربزرگهای ایرانی،
احتمالن مثلِ هر «نسلِ قبلی» یا مثل هر والدی، با دلی لرزان و چشمی گریان، مینشست
در خانهاش و بیشتر از روزنامه و رادیو و گاهی هم از تلهویزیون، صحنهی حضورِ
«نسلِ حاضر» یا «نسلِ امروز» را «تماشا» میکرد. از شخصِ پدربزرگم که بگذریم، من
خیلی نمیدانم یا مطمئن نیستم که چهقدر تجربهی ناکامی و سرخوردهگیِ سیاسی با
کودتای 28 مرداد 1332، در احتمالن بیاطمینانی و بدبینیِ آن نسل نسبت به انقلاب 57
موثر بوده یا نبوده است. هرچه هست، در حوالیِ سالِ 57، گویا بهصورتی «طبیعی»،
«نسلِ قبلی»، تماشاگرِ پندواندرزگو، و «نسلِ امروز»، بازیگر یا کنشگرِ فعال و بیپروای
صحنه است.
حالا،
در این پاییزِ غمانگیزِ 1401، در حدودِ صدمین سالِ تولدِ پدربزرگ و قریبِ یکسالهگیِ
مرگِ پدرم و در غیابِ برای همیشهی مادر و مادربزرگ، 50 سالهگی را رد کردهام و
چند هفتهایست که نسلِ پس از من، «نسلِ حاضر»، نسلِ حیوحاضر، در دههی دوم و
سومِ زندگیاش، پاشنهها را ورکشیده، حجاب از سر برگرفته وُ نگرفته، در خیابان
است؛ شجاعانه در خیابان است؛ و در برابر پلیس و لباسشخصیهای افسارپاره، بهواقع
جانبرکف در خیابان است؛ همان چیزهایی که من، منِ نسلِ قبلی، ندارم و برای همین هم
هیچ شبی از این شبها به خیابان نرفتهام. عوضش نشستهام پای کانالهای ماهوارهای
یا ور رفتهام با فیلترشکنهای تاقوجفت تا صحنههای خیابان را تماشا کنم؛ درست
مثلِ پدربزرگم. اما من چیزهای دیگری دارم میبینم.
بچه
ندارم و نمیدانم اگر داشتم، عصرها که شالوکلاه میکرد به خیابان برود، چه میگفتم
و چه میکردم؟ هرچه میکردم، این را میدانم که همینطور که حالا، اما آنوقت حتمن
با دلی لرزانتر، بیشتر تماشاگر بودم و وقتی بچهام به خانه برمیگشت (اگر برمیگشت)،
یک کلمه میگفتم: «خب! چه خبر؟» اما یک چیزِ دیگر را هم میدانم. میدانم که چه
اگر بچه داشتم، چه اگر مثلِ حالا که ندارم، میدانم تماشاگرِ صحنهایام که بهنظرم
نهتنها در تاریخِ ما بیسابقه است، بلکه فکر میکنم دارد چیزی را در کلهی سفت و
کانکریتِ عمومیِ جامعهی ایرانیِ معاصر (که خیلی میل داریم از آن با عنوانِ پرطمطراق
و مضحکِ «خردِ جمعی» یاد کنیم!) تکان میدهد؛ یک تلنگرِ بزرگ.
در
این یادداشت میخواهم با همین ابزار/روشِ «نسل/نسلی» بکوشم آنچه را در ایران، در
کلِ ایرانِ این روزها دارد اتفاق میافتد، بفهمم؛ درواقع آنچه را که احتمالن از
هنگامِ بلوغِ آحادِ این «نسلِ حاضر»ِ متولدِ اواخرِ دههی 70 و دههی 80، و ورودِ
آنها به فضای عمومیِ مجازی و غیرمجازی، نضج گرفت و حالا بالاخره رسیده یا دارد میرسد
و با جرقهی مرگِ یک زنِ جوانِ بیگناه توسطِ پلیس، جوشید و خروشید. میخواهم
بفهمم «ابژهی نسلیِ» این
نسل چیست و منِ نسلِ قبلی، این ابژه را چه میخوانم و چهگونه میخوانم و چهقدر
میفهمم و چهقدر و کجاها به این نسل میگویم بایدونباید؛ و بفهمم، یا درواقع
تبیین کنم، که منِ «نسلِ قبلی» و البته نسلهای قبلتر، چرا باید دربرابرِ این نسل
و ابژههاش سکوت کنیم؟ بهعبارتِ بهتر: خفه شویم و زر نزنیم. و در بهترین و
فعالانهترین حالت، چرا باید تماشاگرِ صحنهی حضور و وجودِ این نسل باشیم و از آن
پیروی کنیم؛ یعنی مطیعانه دنبالِ آنها راه بیفتیم. (حتا نمیگویم «حمایت» کنیم.)
درست همانکاری که بهنظرم لشکرِ شکستخوردهی مهاجرانِ کموبیش محترم در خیابانهای
آرامِ کشورهای «آزاد» باید انجام بدهند (اگر اصلن خودشان اصرار دارند کاری بکنند؛
من که اصلن اصراری ندارم!): یک پیرویِ تاموتمام از «نسلِ حاضر»ِ ساکنِ ایران.
بهنظر
من چیزی در جنبشِ حاضر، با تمامِ جنبشهای قبلی و قبلتر و قبلترها بهکلی متفاوت
است و بهواسطهی همین تفاوت هم میتواند یک «ابژهی نسلی» باشد و آن عبارت است از
نوعی ماهیتِ شناور، ناساختار، کلگریز، ریزومی و بی«برنامه» (آنچه ما، نسلِ ما،
«برنامه» میخواند و البته برای ما واضح و مبرهن است که برنامه چیزِ خوبیست!!).
حجاب
تبلورِ
این «ابژهی نسلی» در/ از «حجاب» است که یک ابژهی روزمرهی بهاصطلاح و بهظاهر
«عادی» و هرجایی (به هر معنا که میل دارید!) است؛ یک ابژهی فراگیر که بیتردید
«زنانه» است و متاسفانه بیش از آن که مسئلهی مردها باشد، مسئلهی زنهاست. این
ابژهی «عادی»ِ فراگیر، در ماهیتِ فراگیر و زیرپوستیِ این جنبش و خواستههاش بسیار
موثر است؛ ابژهای بس فراگیرتر از گرانیِ بنزین (که بیشتر مربوط میشود به منفعتِ
نوکِ دماغِ ما) یا «رایِ من» و از این حرفها (که بیشتر موضوعِ نسل/نسلهای قبلی
بود که خیال میکرد/میکند مشارکتِ سیاسی یعنی شرکت در انتخابات! زکی!) تراژدیِ
این جنبش، در خوانشِ من، اینجاست: یک ابژهی «عادی»، به یک ابژهی ملتهبِ فوقالعاده
یا غیرعادی تبدیل میشود. ابژهی روزمره، به یک ابژهی سیاسیِ اشباع تبدیل میشود.
ابژهی عادی، ابزارِ کنشِ سیاسی میشود. اسلحه میشود حتا. (درست مثلِ کوکتل
مولوتف که یک بمبِ آتشافروزِ دستی و خانهگیست و برای همین هم هنوز کارکردهای
خودش را دارد.)
نکته
این است که چهل سال است این ابژهی عادی و روزمره، برقرار بوده است. بهعبارت
دیگر، این ابژه، جز چند سالِ اولِ پس از انقلاب 57، این همه سال، یک ابژهی «عادی»
و روزمره بوده است. [بحث] تجربهی «منِ» مردِ ایرانیِ جوان-میانسالِ متاهلِ
مسلمانِ شیعهی غیرمعلول، یعنی تجربهی منِ ایدولوژیک یا منِ گفتمانیای بس
اکثریتی و بااعتمادبهنفس، و همچنین تجربهی منِ شخصیِ من، چندان حکایت از آن
ندارد که در طولِ این سالها، حجاب یک امرِ فوقالعاده و سیاسی بوده باشد. درواقع
که حجاب همواره یک ابژهی فوقالعاده و سیاسی بوده است اما ما ملتِ محجوب و
گوگولیِ ایرانی، این همه سال این نکته را زیرسبیلی رد کردهایم؛ درواقع در کردهایم!
علاوهبراین که چه بسیاران از نسلِ کموبیش محترمِ ما و پیش از ما و پیشتر از ما
در این 40 ساله گفتند خب، فعلن چیزهای مهمتر از این «یکتکه پارچه» یا «چارتا مو»
داریم. بقیهی مردم هم، حتا خیلی وقتها خودِ زنها هم، حجاب را پذیرفتند یا دقیقتر:
تمکین کردند و «حجاب» آنقدر در متنِ زندگیِ روزمرهمان حل شد که ندیدیمش یا نادیدهاش
گرفتیم یا بهعبارتِ دیگر، روزمرهگی در مورد حجاب هم برای مای ایرانیِ نسلِ قبلی،
به آن کرختیِ معهود منجر شد. [بحث] وگرنه مگر گشتهای امرونهی و پلیسهای بهاصطلاح
«اخلاقی» و «فاطمه کوماندو»ها در اتاقهای شرکتهای خصوصی یا در عکسهای پروفایلهای
شبکههای اجتماعی یا در جلسههای عمومی در موسساتِ فرهنگیِ خصوصی هم بودند؟ بهعبارتی
بله بودند. درواقع بودیم. خودمان پلیسِ خودمان بودیم. من کم ندیدهام خانمهایی را
که «بیحجاب»اند اما حجاب را، بهخصوص در کوچهوخیابان و فضاهای عمومیِ شهری، بهمثابهِ
نوعی حفاظِ امن قلمداد میکنند که از آنها دربرابرِ انواعِ تعرضِ دیگران (مرد و
زن) محافظت میکند. من البته حدی از این وجهِ حفاظتیِ حجاب را در جامعهی نر و
فحلِ ایرانِ عزیز(!) و زیرِ لوای حکومتی که ملتِ غیور را «آتش بهاختیار» کرده
است، درک میکنم یا بهعبارت دقیقتر، میفهمم؛ اما این سوال هم مطرح است که آن
نیروهای تیز و هیز، که یکباره از فردای انقلاب در این مملکت نازل شد، مگر برای
جوانهای «نسلِ حاضر» وجود ندارد؟
بههرحال،
این نسل، نسلِ حاضر، به خیابان رفت و ابژهی حجاب را، به مسئله، به «پدیده» تبدیل
کرد: روزمرهگی و عادی/بدیهی بودنِ حجاب را زدود و آن را مسئلهمند کرد. زدنِ
روسری، این «یک تکه پارچه» نوکِ چوب یا چرخاندنِ آن دورِ سر، چه در آتش بیندازیم
چه نیندازیم، ایماژهای این مسئلهمندیست؛ ایماژهای سمبولیکِ این «مسئله» و مسئلهمندی
که بیش از 40 سال، نسلهای قبل به روی نامبارک نیاوردهایم.
نسلِ
حاضر و جنبشش اما فقط چنین نکرد. این نسل به نسلهای قبل گفت (یاد که نداد؛ چون
معلوم نیست در آن ذهنیتِ نسلیِ کانکریتِ لعنتیِ ما چیزی فرو برود)، گفت که
پارادایمها و گفتمانهایی که ذهنیتِ نسلیِ ما را شکل دادهاند، چهقدر کماعتبار و
مزخرفاند اغلب؛ پارادایمهایی چون ساختارهای تشکیلاتی، برنامهریزی، مدیریت،
رهبری، هدایت، حمایتِ مشاهیر، اعتبارِ بزرگترها و...
ابژههای
نسلِ حاضر به ما، دوباره و اینبار در عمل گفت که «هر آنچه سخت و استوار است دود
میشود و به هوا میرود.» گفت که هر جنبشی که بخواهد الزامن ساختارِ متشکل و
برنامهریزی و برنامهریز و از این حرفها داشته باشد، بهراحتی دود میشود و به
هوا میرود تا جنبشی که چنین ماهیتِ تعریفشده و صلب و متشکلی ندارد و خودجوش،
براساس خواستههای طبیعی و روزمرهی آحادِ مردم شکل گرفته و هربار آن را متلاشی میکنند،
پخش میشود، باز میشود، از خیابانهای «بزرگ» و «اصلی» به کوچههای گمنام و محلی
میرود اما محو نمیشود. [بحث]
من،
شاید براساسِ همان ذهنیتِ نسلیِ خودم، همچنان خیال میکنم «اتحاد» (هرچند شاید
نوعی کل است) برای چنین جنبشی بسیار حیاتیست و البته که یکی از ابزارهای این
اتحاد، فضاهای شهریِ بزرگ و فراگیر، مثلِ میدانها و خیابانهای اصلیست. نسلهاست
جنبشهای اعتراضی در میدانهای بزرگ شکل گرفته و چه بسیار بارها که بهبار نشسته
است. اما درعینحال فکر میکنم هیچچیز بیش از این تجمع در یک فضای کالبدی، جنبشها
را دربرابرِ خشونتِ نیروهای سرکوب، آسیبپذیر نمیکند. این وقتهاست که خیال میکنم
همین میدانهای بزرگِ اصلی، برابرنهادِ آن کل یا پدر است. بکُشیم این پدر را و از
خیابانها و میدانهای اصلی به محلهها و آنهمه کوچه و میدانچهی محلی برویم.
[بحث] خواستِ این جنبش، خواستِ آزادی و بهرسمیتشناختنِ تکتکِ «من»ها با تمامِ
تنوع و تفاوت، میتواند به تعدادِ تکتکِ این «من»ها، این مولکولهای عامل و فاعل،
تکثیر و متکثر، و با همین تکثرِ بهشدت انعطافپذیر، بقای خود را ضمان شود. این بهلحاظ
نظری احتمالن حرفِ چندان تازهای نیست؛ اما در عمل؟ بهنظرم این اولینبار است که
چنین تکثری را، چنین کلِ ناکلِ ناساختارِ بیمرکزی را، یک نسل، حتا اگر ناخودآگاه
(و همین ناخودآگاهی گواهِ اصالتش) در جامعهی ایرانی به منصهی عمل آورده است...
(ناتمام)
اصفهان. مهر ملتهبِ 1401
پاییز است؟
انگار نه انگار!
این عصرها هم دست از دلِ من برنمیدارد.
انگار نه انگار پاییز است
این تپشِ تبِ تپنده در ضربانِ نبضِ ثانیهها
این طبلِ طنینِ رپرپهی دلهای متحد.
پاییز است؟
انگار نه انگار!
چشمها خون
دلها خون
«خونِ صبحگاه است گویی»
انگار نه انگار پاییز است
زرد نه
سرد نه
بیقرار
«میتپد دلِ خورشید» در قطرهقطرهها
های خون
های اشک.
پاییز است؟
نمیتواند
نباید
در این تب
در این بیقراریِ تپندهی آبستن
در این غریبِ داغِ عمومی
چه جای پاییز است؟
چه جای پاییز است؟
اصفهان.
4 آبان 01
The Wall
(یک روایتِ ناداستانِ ناتمام از ایرانِ پاییزِ 1401)
صدای
این نوشته را از بطن و متنِ «حادثه» میشنوید؛ از خطِ مقدمِ جبهه؛ و احتمالن از
داغترین و شوریدهترین روزهای این دوره از تاریخِ ایرانِ معاصر. صدای ما را از چند قدمیِ خیابانهایی میشنوید که مردم در آنها فریادِ
اعتراض و احقاقِ حق سرمیدهند و همزمان در نبردی نابرابر با انواعِ رسمی و
غیررسمیِ نیروی بهاصطلاح «انتظامی» گاه بهشدت و بیرحمانه سرکوب میشوند؛ از
جایی که اینترنتش اغلب آنقدر ضعیف است که تقریبن هیچ فیلترشکنی کار نمیکند و ما
در این خطِ مقدمِ جبهه انگار قرار است در نوعی محاصرهی اطلاعاتی و خبری بهسر
بریم؛ اما دیگر هیچ حصار یا «دیوار»ِ نفوذناپذیری در این زمانه وجود ندارد و مای
اینطرفِ «دیوار» و آنهای آنطرف بالاخره به هر نحوی که هست، ایدهی «هر آدم یک
رسانه» را عملی میکنیم و بهنحوی، این دیوارِ «اینترنتِ اسلامی» یا بهاصطلاح
«ملی» را انگشت میکنیم.
البته
حالا خیلی هم شلوغش نکنم. راستش من در چند قدمیِ آن خیابانها زندگی میکنم اما در
این دوره حتا یک بار هم به تظاهراتِ خیابانی نرفتهام. با وجودِ این همچنان خیال
میکنم ما، همهی ما که در ایران زندگی میکنیم، بهنوعی در خطِ مقدمِ جبهه بهسر
میبریم و حتا اگر مثل بنده به تظاهرات نرویم هم میتوانیم بفهمیم که اینبار
واقعن با «خیزش»های دیگر متفاوت است. عینیترین و دمدستیترین دلیل یا شاهدِ این
تفاوت هم، حداقل برای من و در تجربهی من، تعددِ آدمهاییست از دوستها و
آشناهایی که بهنحوی در معرضِ مستقیمِ سرکوب یا «حادثه» قرار گرفتهاند: یکی دو
نفری که احضار شدهاند یا سربازانِ گمنامِ امام زمان به خانهشان رفته و لبتاب و
موبایلشان را ضبط کردهاند یا دوستی که درست همین الان که دارم این یادداشت را مینویسم
پیام داده است که «با مامانم دوتا دختر دبیرستانی را از دست لباسشخصیها درآوردیم
طفلکیها کی [کلی] لرزیدن» و در پیامِ بعدی: «تا حالا لباسشخصی و خشم و غصبی
[غضبی] که داشتن از نزدیک ندیده بودم خیلی خونخوارن» و بالاخره در پیامِ آخر:
«پدرسگا همشون کلت کمری دارن». یا دوستانی که در خیابان گلولهی ساچمهای خوردهاند
و پنهانی و خانهگی، پانسمان و حتا جراحی شدهاند. گیرم که این دو موردی که میشناسم،
بهشکلِ خندهدار یا گریهداری نرفتهاند که در تظاهرات شرکت کنند.
یکی جوانِ بیستوچند سالهای
که بهاصطلاح شبزی است و شب میرفته برود محلِ کارش که سربازانِ گمنام سر میرسند
و مستقیم بهطرفش گلولهی ساچمهای شلیک میکنند؛ و دیگری آقای هفتادوچند سالهای
که در آن هیروویری میرفته برود مهمانیِ جشنِ تولد! جایی پشتِ کلیسای وانک؛ درست
وسطِ جبهه. آقا ماشینش را خیلی شیک در پارکینگِ عمومی پارک میکند و سرِ راهِ رفتن
به مهمانی، تُکِ پایی هم میایستد بهقولِ خودش «این بچهها را تماشا» کند که
نیروی یگانویژه میریزد و او که میانِ جمعیت فرار میکند، درست دمِ درِ خانهی
میزبان، «یکوقت دیدم پشتم داغ شد.» درست دمِ درِ خانهای که پشتش مهمانی بوده؛
مهمانیِ جشنِ تولدِ یک دخترخانمِ همان دهه هشتادی؛ از همان نسلی که همان لحظه در
خیابان بودهاند و کتک و باطوم و ساچمه میخوردهاند و چهبسا از پنجرهی آن خانه
صدای تظاهرات و تیروتفنگ را هم، میانِ موزیکهای ششوُهشت میشده شنید.
حالا
از این دوگانهها (مهمانی و تظاهرات و...) یا چندگانههای معنادارِ لامصب که
بگذریم، بحثم سرِ نزدیکی و فراگیریِ این جریانیست که برای اولینبار ما را، وقتی
به تظاهرات یا تحسن یا اعتصابی هم نپیوستهایم، درگیر میکند و بهاصطلاح بیخِ
گوشِ همهمان است. برای من این فراگیری یک نشانه است؛ نشانهی این که این تو بمیری
از آن تو بمیریهای قبلی نیست دیگر. حتا اگر اینترنت بهطورِ کامل قطع شود یا بشود
اینترنتِ جعلیِ «ملی»؛ حتا اگر این جماعت که حدودِ یک ماه است هرشب به خیابانهای
اینهمه شهرِ سراسرِ ایران ریختهاند، بهکلی سرکوب شوند و به خانه برگردند.
استدلال و «تحلیلِ کارشناسی» توسطِ «تحلیلگر» و «کارشناس»ِ «مسائلِ ایران و
خاورمیانه» و چهوچه نمیخواهد. منِ ناجامعهشناسِ ناکارشناس که اینجا، اینطرفِ
«دیوار»، وسط یا حداقل چندقدمیِ جبهه، در متن و بطنِ حادثه دارم زندگی میکنم، با
همهی وجود درک میکنم که چیزی اینبار با دفعههای قبل فرق دارد. چیزی همینحالا
در «ما»، مشخصن و بهخصوص در مای ایرانیِ ساکنِ ایران، تکان خورده و جنبیده و عوض
شده است. وقتی صبحها در رفتوآمدِ روزمره و عادیام در گوشهوکنارِ این شهر، با
تمام محافظهکاری و چهوچهاش، از درِ مغازهی بقالی تا بانک و اداره و وسطِ
خیابان و رانندهگی و... نوعی همبستهگیِ زیرپوستی را درک میکنم؛ یا وقتی برای
خانمهایی که حجابشان تعمدن افتاده دو انگشت اشاره و میانه را بهعلامتِ پیروزی
نشان میدهم و آنها با لبخندی یا با همان اشاره پاسخ میدهند، کدام کارشناس و
تحلیلگر یا کدام ایرانیِ مهاجر، این نشانههای همبستهگی و تغییر، این آتشِ زیرِ
خاکستر را میتواند دریابد یا تحلیل کند؟ این تجربهی زیسته که به منِ نامتخصص بهوضوح
قوام و غَنای بیشازپیشِ یک طبقه/ سبکِ زندگی/ گفتمان را نشان و بشارت میدهد که
البته در تمامِ این چهلواندی سال بود اما حالا بهقوت قوام و غَنا گرفته و آن
عبارت است از یک طبقه/ سبکِ زندگی/ گفتمان که نسبتبه گفتمانِ مسلطِ حکومتی، رسمن
و خیلی بیشازپیش، «دیگری»ست و این «دیگری» بودن را بهانحای مختلف ابراز میکند.
زندگی و تجربهی زندگیِ من در متنِ حادثه میگوید (و من باید آن را تبیین و روایت
کنم) این «دیگری»، این «ما»، اینبار جهش کرده و نقطهعطفی را گذرانده است. و حالا
«تحلیل»ِ من با تمامِ ناتحلیلگریام میگوید که این جهش، این «دیگری» را میانِ
تعدادِ خیلی زیادی از مردمِ این مملکت، حتا وسیعتر از آن «قشرِ متوسط»ِ جامعهشناسها،
بهشکلِ قابلملاحظهای تعمیق داده و نهادینهتر کرده است؛ و این نیروی اجتماعیِ
عجیبیست که هرچه بیشتر سرکوب شود (چنانکه بهشکلهای دیگری در تمامِ این سالها)
غنیتر میشود؛ یک «غنیسازی»ِ اجتماعی بهمعنای تاموتمامِ کلمه. این چیزیست که
حکومت از آن غافل است. و غافل است که تعمدات و منویّاتِ حکومتی در «تربیت» و
«ارشاد» و از این حرفها هم جواب نداده است. این را این جنبش و پیشقراولانِ شجاعش
که بچهها و بهخصوص دخترهای متولدِ دههی هشتاد و نود باشند، بهوضوح میگوید.
اینها دارند به حکومت و حتا به «ما» یا همان «دیگری» میگویند که آنهمه تشکیلاتِ
عریضوطویلِ آموزشوپرورشِ رسمی و غیررسمیِ حکومتی و رواجِ گفتمانِ «خانواده» و «خانوادهگی»
و اینها، تا حدِ خیلی زیادی آب در هاون کوبیدن بوده است. دارند میگویند بخشِ
عمدهای (اگر نه تمامِ) فرمایشاتِ پدر/فرمانده یعنی کشک! وگرنه مگر اینهمه جوان و
نوجوان و حتا کودکِ نسلِ حاضرِ این مملکت از آسمان آمدهاند؟ مگر همهی اینها در
مدارسِ همین مملکت بار نیامدهاند؟ که البته میبینیم خوشبختانه «بار» نیامدهاند.
آنطور که «فرمانده»/ پدر میخواست بار نیامدهاند. این بارنیامدن مطابقِ پارادایمهای
فرمایشیِ حکومتی و اسلامی و چهوچه، برای منِ ناکارشناس، نشانه است؛ نشانهای نهچندان
عینی اما گویا و گواه (و کاش برای حکومت و فرمانده/پدر هم گویا و گواه بود) که آن
«غنیسازیِ» اجتماعیِ اصیل، غیررسمی و غیرفرمایشی، همیشه و همواره در کار است و
باید و نبایدهای ما انواعِ پدر/حاکم/فرمانده/فلان را به پشیزی هم نمیگیرد...
آرش اخوت. ایران. اصفهان. مهر 1401
این جنبشِ زنانهی ایرانی
(ورسیون 2)
این جنبش، جنبشِ عجیبیست. نظرِ غالب
(که من هم با آن موافقم) این است که این جنبش یا نهضت، پیشاز هرچیز، نهضتِ زنانهایست
که حجاب، هم بهانه و هم موضوعِ اصلیاش است. اما علاوهبر این صفتِ «زنانه»، که بهنظرم
حتمن صفتِ ایجابی و اصلیِ این جنبش است، صفتِ دیگری هم دارد که کمتر از آن یاد میشود
(شاید چون خیلی بدیهی و مسلم است) و آن «ایرانی»ست. بهنظرِ من این جنبشِ سالِ
1401، جنبشِ زنانهی ایرانی (و نهفقط زنِ ایرانی) است و بهنظرم هر دو این صفتها
(زنانه و ایرانی) کلیدی و اصلیست؛ چرا که ماهیتِ این جنبش را بهدقت و تاموتمام
تعریف میکند.
بهعبارتِ دیگر: این جنبش، خارج از
کانتکستِ ملیت، بهنظر من معنا و ماهیتِ «اصلیِ» خود را ندارد. اما نهفقط هم در
زمینهی ملیت؛ علاوهبر ملیت، این جنبش، در زمینهی کشور و بومِ ایران/ ایرانیست که
معنا و کارکردِ اصلیِ خود را مییابد.
بهعبارت دیگر: چنین جنبشی در خارج
از مرزهای ایران، حتا توسطِ خودِ ایرانیها و ایرانیتبارها هم که «حمایت» یا اجرا
میشود، از بخشِ قابلملاحظهای از معنا، خاصیت و کارکردِ خود (آنقدر که در
ایران) برخوردار نیست.
بهعبارتِ دیگر: چنین جنبشی، و شاید
فقط چنین جنبشی، بیرون از بومِ خود، بیشتر (اگر نه بهتمام) وجهی نمایشی و نمادین
دارد.
برای دلیلِ این حرفها به سه «آیکون»
اشاره میکنم. این «آیکون»ها، بهنظرم آیکونهای کلیدی یا یکجور کلیدواژههای
ایده یا سخنِ این جنبش است.
یکی حجاب/ کشفِ حجاب. آیا معنا و
کارکردِ این آیکون در داخلِ ایران و بیرونِ ایران یکیست؟ من خیال میکنم حتا
مشابه هم نیست. زنی که در ایران حجاب سر میکند، بهخصوص زنی که باحجاب نیست و
حجابش در فضاهای عمومی، اجباریست، با زنی که در کشورهای «آزاد» مثلن روسری سر میکند،
بهکلی متفاوت است. این دومی اصلن «حجاب» نیست.
چند
روز پیش عکسی از ملکهی فقیدِ انگلستان دیدم که پشتِ رُل نشسته بود و روسریِ سفتوسختی
بهسر کرده بود جوری که یک تارِ موهاش هم پیدا نبود. فرم و جزییاتِ روسریسرکردنش
شباهتِ عجیبی با حجابِ کاملِ زنهای ایرانی داشت. هیچ نشانی از نابلدی و شلختهگیِ
حجابِ مثلن توریستهایی که در ایران میبینیم نداشت. خیلی تمیز و دقیق و «اسلامی»!
درستوحسابی یادِ مامان و مامانجانم افتادم. هرچه بود، مسلم بود که ملکهی
انگلستان آن روسری را، آن هم توی اتومبیلِ شخصیاش، نه برای «حجاب»، که لابد برای
گرمشدن یا چیزی در همین مایهها بهسر کرده بود. حالا تصور کنید خانمِ ملکه آن
روسری را از سر بردارند و دورِ سر بچرخانند! احتمالن همه خیال میکنند یا حضرتشان
کمی در نوشیدن زیادهروی فرمودهاند یا این کار مثلن نوعی رقصِ با دستمال است و
یاعلی!
حضورِ بیحجابِ زنِ ایرانی در فضای
عمومیِ کشورهایی که حجابِ اجباری ندارند، بهنظر من به حضورِ بیحجابِ زنِ ایرانی
در فضاهای عمومیِ شهرهای ایران، در ماهیت و محتوا حتا شبیه هم نیست و جز وجهی
نمادین و نمایشی (که بهجای خود محفوظ و محترم)، خاصیت، معنا و کارکردِ بیشتری
ندارد. حتا این کار خطاب به دولتمردانِ ایرانی هم کارکردِ چندانی ندارد. (فکر نمیکنم
آنها نسبت به بیحجابیِ زنانِ ایرانی، بهخصوص زنانِ مهاجر، در خارج از ایران
حساسیتِ چندانی داشته باشند.) حداقل آن کارکردی که تصور میشود و آنقدر در بوقوکرنا
زده میشود را ندارد. حضور و بهاصطلاح «اعتراض»ِ زنِ ایرانی در کشورهای دیگر، بهنظرِ
من نمایش است زیرا بهلحاظِ عملی با حضورِ بیحجابِ زنهای ایرانی در خیابانهای
شهرهای ایران بهکلی متفاوت است. (حجابِ اجباری در ایران فقط یک فریضهی دینی
نیست؛ حتا فقط یک قانون هم نیست. پیش و بیش از اینها، یک یونیفرم است و مثل هر
یونیفرمی، یک ابزارِ تودهسازی، سیطره و کنترل است.) فقط هم موضوع، خطری نیست که
زنِ بیحجاب را در تظاهرات در خیابانهای ایران، خیلی بیش از مردها، تهدید میکند؛
موضوعِ اصلیتر بهنظر من، معناییست که این پدیده از/در زمینهی خود میگیرد و در
خارج از ایران یا نیست اصلن یا در بهترین حالت، با ارجاع به ایرانیبودنِ افراد،
کمی از آن معنا را برای خود دستوپا میکند.
آیکونِ دوم (با همپوشانیِ زیاد با قبلی)، برداشتنِ حجاب و حرکاتی مثلِ دورِ سر
چرخاندن، نوکِ چوب زدن، سوزاندن و... است که در خیابانهای شهرهای ایران، در عینِ
نمادین و نمایشیبودن، بسیار بامعنا و با کلی خواص و کارکردِ مبارزاتی و
ساختارشکنانه و آزادیطلبانه و البته بسیار شجاعانه (و این خیلی اهمیت دارد) است
اما در خارج از ایران، (بهجرات میگویم) فقطوفقط یک اجرا، نمایش و مطلقن نمادین
است.
و آیکونِ سوم، چیدنِ مو است. این
کار، گذشته یا علاوهبر معناها و ارجاعاتِ تاریخیاش، حتا در خودِ ایران هم حالتی
نمادین دارد؛ اما باتوجه به آن ارجاعاتِ تاریخی و فرهنگی، وجهی آیینی هم پیدا کرده
است یا درواقع زنانِ معاصرِ ایرانی، در این جنبش، به این پرفومنس، وجه و معنایی آیینی
بخشیدهاند که بهنظرم این وجهِ آیینی، آن را از یک اجرای فقط نمایشی، ارتقا میدهد.
هرچند آیینها اصولن حاویِ وجهی نمادین و نمایشیاند اما اینجا، در این جنبش و در
ایران، چیدنِ مو، البته با آداب و شرایطی، در عین اعتراض، سهمی از سوگ را هم ادا
میکند. علاوهبر این وجهِ آیینی و نمادین، چیدنِ مو در فضای عمومی در ایران، از
آنجا که اول باید حجاب را برداشت، همهی مراتب و معناها و کارکردهای بیحجابی در فضای
عمومیِ ایرانی را با خود دارد. (و البته از این آیکون در زمینهی این جنبش و در
فضاهای عمومیِ ایران، معناهای دیگری را هم میتوان بازخواند.) بنابراین، چیدنِ مو
در خارج از ایران هم با این «اجرا» در داخلِ ایران، تفاوت و فاصلهی قابلملاحظهای
دارد. دیگر بگذریم از چیدنِ مو در فضای مجازی وُ از این حرفها که بهنظر من حتا
همان کارکردها و معناهای رقیقِ این اجرا در کشورهای «آزاد» را هم ندارد و انگار
هرچه هم میگذرد، نمایشیتر و چکیدهتر(!) و کمضررتر و البته بیخاصیتتر میشود
(مثل چیدنِ نوکِ فقط چند تارِ مو! یا آن نمایشِ مضحکِ سرکار خانم ژولیت پینوش که
همه موهاش را جمع میکند بالا سرش و نصفیش از دستش میریزد پایین و از آن قدری که
مانده یک تکه میچیند و چنان نمایشی نشانِ نمیدانم کی میدهد که یعنی لابد بفرما!
ما اینایم! هنرپیشهاند دیگر!)
امیدوارم واضح باشد حرفِ من این نیست
که مثلن مهاجرانِ ایرانی در کشورهای دیگر نباید به این جنبشِ «زنانهی ایرانی»
بپیوندند! من فکر میکنم که شاید، یا درواقع میپرسم که آیا بهتر نیست مهاجرانِ
ایرانی، متعمدانه و صریح، سمتوسویی نه حتا حمایتگرانه، یا بیش و پیش از حمایتگری،
و خیلی بیشتر از گسترش یا بهخصوص شکلهای اعتراضیِ مبتکرانهای که در ایران بههر
دلیل امکانِ آن نیست (مثلِ برهنهشدنِ زنها در فضای عمومی)، حالتی تابع و پیرو و
تکرارکننده به همصداییِ خود با ایرانیهای داخلِ کشور بدهند؟ ایدهای خلافِ حرفِ
من یکی این است که میگوید اتفاقن چون امکانِ بعضی شکلهای اعتراض و مطالبه در
خیابانهای ایران فراهم نیست (مثل همین برهنهشدن) میتوان/باید این شکلها را در
خیابانهای کشورهای آزاد ارایه داد و بهاینترتیب، این جنبشِ زنانه در کشورهای
بیشتری با حضور و اتحادِ زنان و مردانِ بیشتر و البته قدرت و پایداریِ بیشتر شکل
میگیرد. اما این را یادمان باشد که هر جنبشی در ایران همواره به «دشمن» و «توطئهی
خارجی» و توهماتی از این دست نسبت داده شده و همین، همواره بهانهی سرکوبهای
وحشیانه بوده است. این جنبشِ زنانهی ایرانی که دیگر، علاوهبر این نسبتها، بهشدت
در معرضِ نسبتهای بهکلی ناروای بهاصطلاح «اخلاقی» و مزخرفاتی از این قبیل هم
است و «ما»ی ایرانی، بهخصوص احتمالن «ما»ی ایرانیِ ساکنِ ایران خوب میدانیم که
چنین نسبتهایی تاکنون چهقدر از مخالفانِ حکومت را بهشدت و گاهی بهشکلی جبرانناپذیر
سرکوب کرده است و حکومت و مزدورانِ آن اگر بتوانند، علاوهبر نسبتهای یاوهای چون
«حمایت و برنامهریزیِ بیگانگان»، نسبتهای اخلاقی و چیزهایی از ایندست را هم به
این جنبش و آحادِ آن نسبت دهند، بهانهی ازنظر خودشان «موجهی» را برای سرکوبِ
بسیار وحشیانهتری پیدا میکنند که اگر این مطالبهگریِ انسانی و مسالمتآمیز در
فضای عمومی را خیلی زود خاموش نکند، حداقل تلفاتِ آن را چندین برابر خواهد کرد.
من، منِ مولکولِ ایرانیِ ساکنِ ایران
که جمهوریِ اسلامی را نمیخواهم، فکر میکنم و متواضعانه بهخصوص به ایرانیهای
خارج از ایران پیشنهاد میکنم که بیایید همهی ما که دل در گروِ این جنبش داریم، از
آن محافظت کنیم. این محافظت عبارت است از فهمِ اصلِ آن و فهمِ فرقِ آن با جنبشهای
قبلی و نیالودنش به شکلهای «حرفهای»ِ اعتراض یا شکلهایی که اگر شاید در جنبشهای
دیگری نتیجه دادهاند، الزامن در این جنبش کار نمیکنند و خیال میکنم ایرانیهای
ساکنِ ایران و بهخصوص جوانها (نسلِ «حاضر» یا «کنونیِ») ساکنِ ایران و بهخصوصتر
زنهای این نسل، خیلی خوب و انگار بهگونهای شهودی، تشخیص میدهند چه چیز این
جنبش را غَنا میدهد بیآنکه با تمامِ جسارت و بیپروایی، استمرار و پایداریاش
را تهدید کند. با تمامِ احترام، مطمئن نیستم که این شعر و شهود را ایرانیهای
مهاجر (بهخصوص آنها که سالهای زیادی از مهاجرتشان میگذرد) به همین خوبی و
پختهگیِ زنِ جوانِ ساکنِ ایران داشته باشند چون مدتهاست در مهد و متنِ زندگیِ
ایرانی نبودهاند. پس چهبهتر اگر مهاجرها، مثلِ ما نسلِ قبلیها، پشتِ سرِ اینها
راه برویم.
آرش اخوت.
ایران. اصفهان. مهر 1401