كوب
June 30, 2005
June 27, 2005
آیا خیلی بعید است که روزی همین محمود احمدی نژاد بشود محبوب قلب های آن دخترکان و آقا پسرهایی که نام هاشمی را روی باسن ها و شیشه های ماشین هاشان چسباندند و غم اصلی شان این است که "رییس جمهور ایران هرکه می خواهد باشد، فقط بگذارد من توی خیابان اسکیت بازی کنم."؟ دماغ گنده و چشم های تاریک گود افتاده و خنده ی منحوس را هم می بخشند دیگر. آیا خیلی بعید است؟
June 26, 2005
امروز صبح، شکایت و داد و بی داد و گلایه های دوست عزیزی که مرا بر سر رای ندادن به هاشمی، یا به قول خودش "رای منفی دادن به احمدی نژاد" بازمی خواست، به گریه ای بی امان منتهی شد. هق هق گریه ی مردی که دیگر هیچ امیدی به هیچ چیز نداشت. پرسید: "آرش! به من بگو، چه اتفاقی اگر بیفتد شماها که رای ندادید قبول می کنید که اشتباه کردید؟ اگر دوباره 5 نویسنده کشته شوند قبول می کنید؟ اگر کیهان و اطلاعات بشوند تنها روزنامه های این مملکت شما قبول می کنید؟" گفتم: " قبول می کنم اگر این اتفاق ها بیفتد و مردم، ما مردم هیچ نگوییم." و گفتم: "باور نمی کنم دیگر هیچ نگوییم." و گفتم: "اگر هاشمی آمده بود بهتر از این می شد؟ مگر نه آن که قتل های زنجیره ای از سر دولت او بود؟" گفت: "حالا ما دیگر چه کار می توانیم بکنیم؟" گفتم: "بنویسید [بنویسیم]، بخوانید [بخوانیم]" گفت: "کجا؟ دیگر کجا بنویسیم؟" گفتم: "همان جاها که در دوران بسیار «درخشان» دولت خاتمی نوشتید." گفتم: "هنوز که نبستند. می نویسیم تا ببندند. آن وقت خیال نمی کنم دیگر مردم تاب بیاورند [بیاوریم]." گفتم: "من فکر می کنم تازه کار ما شروع شده هرچند خیلی خسته ایم. خیلی." گفت: "دیگر مخاطبی نداریم." گفتم: "برای همان مخاطب هایی بنویس که قبلا می نوشتی. آن ها تا چند روزنامه و وبلاگ را می توانند ببندند؟" گفتم: "یعنی با عوض شدن دولتی، مخاطب های تو و من هم عوض شدهاند؟" گفتم: " مخاطب تو آن 17 میلیونی نبودند و نیستند که به راه هر باد معدهای بروند. مخاطبهای تو و ما هنوز هستند." گفتم: "کاش شماها هم گزینهی سوم را انتخاب کرده بودید. و کاش این گزینه را سال 76 انتخاب کرده بودید
June 25, 2005
از "نه"ی بزرگ به هاشمی رفسنجانی خرسندم اما از انتخاب محمود احمدی نژاد هم به عنوان رییس جمهور سخت متاسفم. انتخاب نکردن، "نه"به هردوی این ها و نظامی بود که ز بنیاد ویران است. کاش آدم های بیش تری این گزینه را انتخاب کرده بودند
گمان کنم کمربندها را باید بست و پاشنه ی کفش ها را باید ورکشید. برای خیلی کارها. می دانم. خسته ایم. خیلی هم خسته. شاید دیگر این بار حتا تاب نیاوریم ولی مگر تا کجا می توان در گه فرو رفت و هیچ نگفت؟ بیش از این آیا؟
گمان کنم کمربندها را باید بست و پاشنه ی کفش ها را باید ورکشید. برای خیلی کارها. می دانم. خسته ایم. خیلی هم خسته. شاید دیگر این بار حتا تاب نیاوریم ولی مگر تا کجا می توان در گه فرو رفت و هیچ نگفت؟ بیش از این آیا؟
June 24, 2005
خواستم در این صبح گرم جمعه، 3 تیر 84، گوز خود را رها کنم در باد اما هوا چنان اشباع از عفن است که نشد
June 21, 2005
سناریوی فوق العاده ای ست. برای جمهوری اسلامی از این بهتر نمی شد: اصلاح طلبان محترم و ارج مند حالا به معلوم الحال ترین و البته مرموزترین رجل جمهوری اسلامی رای می دهند و رای دادن به او را به شدت تبلیغ می کنند. می ترسم و البته مطمئنم با نهایت تاسف که این منجلاب عمیق تر خواهد شد
یادم می آید که در انتخابات سال 76 بسیاری می گفتند باید به خاتمی رای داد تا میان بد و بدتر، بد را انتخاب کنیم. حالا هم همین را می گویند. میان بد و بدتر، بد را انتخاب می کنند. اما عجیب و هشدار دهنده نیست که پس از گذشت 8 سال، حالا "بد"مان از "بد" آن روز خیلی بدتر است؟
باز هم رای ندادن رفتاری ست انفعالی؟
یادم می آید که در انتخابات سال 76 بسیاری می گفتند باید به خاتمی رای داد تا میان بد و بدتر، بد را انتخاب کنیم. حالا هم همین را می گویند. میان بد و بدتر، بد را انتخاب می کنند. اما عجیب و هشدار دهنده نیست که پس از گذشت 8 سال، حالا "بد"مان از "بد" آن روز خیلی بدتر است؟
باز هم رای ندادن رفتاری ست انفعالی؟
June 13, 2005
شده است که برای خواندن کتابی یا کتابهایی به هیجان بیایید و لحظهشماری کنید و سراز پا نشناسید؟ حتما شده است. من این روزها دوباره این احساس بسیار خوش را تجربه کردم از خواندن "برج ایفل" رولان بارت، که برای اولین بار میدیدم یک فیلسوف و ادیب چهقدر به معماری نزدیک میشود و مشخصا آن را بازخوانی و تاویل میکند، و حالا هم که دارم "نوشتن با دوربین"، گفت و گوی پرویز جاهد با ابراهیم گلستان را میخوانم. دیشب شروع کردم و دارم میبلعمش. و چه لذتی دارد اگر روز جمعه، 27 خرداد، را بهخصوص یکسر به خواندن این کتاب سر کنم و نه هیچ کار دیگری. بهخصوص روز جمعه، 27 خرداد 1383 را
June 08, 2005
دوشنبه، 16 خرداد، عقد کردم. در یک دفتر ازدواج آرام در کنار یک حیاط خلوت در خیابان چهارباغ خواجو، چندی مانده به غروب، در سادهترین شکل ممکن و با حضور فقط 8 نفر. تا حالا، کم و بیش موفق شدهام حواشی چندشآور این مراسم کسالتآور را به حداقل برسانم. زندگی مجردی اما ادامه خواهد داشت احتمالا تا نوروز 85
June 04, 2005
به لطف اینانا، کتاب پرتره هایی از اصفهان به دستم رسید. دنیای سایه های نیاکان فراموش شده ی ما
نمی دانم نرم افزاری که با آن، عکس توی این صفحه می گذاشتم چه مرگش است که باز نمی شود. چند باری پاکش کردم و دوباره نصبش کردم اما باز هم فایده ای نکرد و حسابی خورد توی ذوقم که خیال داشتم با شور و شوق تمام، عکسی را این جا بگذارم و درباره اش بنویسم. نوشتن درباره ی عکس ها مدت هاست ذهنم را مشغول کرده. کسی راه چاره ای می داند؟
نمی دانم نرم افزاری که با آن، عکس توی این صفحه می گذاشتم چه مرگش است که باز نمی شود. چند باری پاکش کردم و دوباره نصبش کردم اما باز هم فایده ای نکرد و حسابی خورد توی ذوقم که خیال داشتم با شور و شوق تمام، عکسی را این جا بگذارم و درباره اش بنویسم. نوشتن درباره ی عکس ها مدت هاست ذهنم را مشغول کرده. کسی راه چاره ای می داند؟