June 28, 2012


«آنچه را که در نوامبر 1989 [در چکسلواکی] رخ داد همه دیگر می‌دانند. من در مقام یک شاهد عینی و یک شریک در این وقایع، دلم می‌خواهد تأکید کنم که این انقلاب، که حقیقتاً حاصل برخوردی میان فرهنگ و قدرت بود، بی‌خشونت‌ترین انقلابی بود که می‌توان به‌تصور آورد. در گردهمایی‌هایی که نزدیک به 750هزار نفر در آن شرکت می‌کردند، نه یک نفر مجروح شد، نه شیشۀ پنجره‌ای شکست، و نه به ماشینی صدمه‌ای رسید. بسیاری از ده‌ها هزار جزوه‌ای که سیل‌وار در پراگ و سایر شهرها پخش می‌شد از مردم می‌خواست که جانب صلح و آرامش را نگهدارند و صبورانه عمل کنند؛ از هیچ‌کس خواسته نشد که دست به خشونت بزند. درنظر آن‌هایی که هنوز هم به قدرت فرهنگ، قدرت کلام، قدرت نیکی و عشق، و غلبۀ آن‌ها بر خشونت باور دارند، درنظر آن‌هایی که باور دارند امکان ندارد شاعران یا ارشمیدس‌ها در مبارزه‌شان علیه یونیفورم‌پوشان شکست بخورند، انقلاب پراگ می‌تواند الهام‌بخش باشد.»
ایوان کلیما/ روح پراگ/ خشایار دیهیمی

June 22, 2012


آن‌چه «ایوان کلیما» در نقلِ قول زیر از «روح پراگ» درباره‌ی پراگ می‌نویسد، شباهتی ماهوی با اصفهانی دارد که من همواره درخیال، تصور یا آرزو می‌کنم و البته کم‌تر از آن نشانی می‌یابم.
«یکی از شگفت‌ترین ویژگی‌های پراگ فقدان جاه وجلال در آن است. فرانتس کافکا [...] همیشه گله داشت که همه چیز در پراگ کوچک و درهم فشرده است. منظور او قطعا شرایط زندگی بود، اما این در مورد خود شهر و ابعاد فیزیکی آن هم مصداق دارد. پراگ یکی از معدود شهرهای بزرگی است که در آن حتی یک ساختمان بلند یا طاق نصرتی در مرکزش نمی‌بینی، و حتی آن قصرهایش، که درونشان باشکوه است، نمای بیرونی ساده‌ای دارند و هیچ جلب توجه نمی‌کنند [...].
حسی از تناسب وارد زندگی مردم هم شده است. زندگی مردمان چک از جلوه و جلال و شکوه به دور است، در آن خبری از تابلوهای آگهی بزرگِ نئونی، آتش‌بازی‌ها، اجتماعات رقص خیره‌کننده، کازینوها، رژه‌های نظامی پرشکوه نیست. به‌عکس، تا بخواهید بازارچه، فستیوال‌های فصلی، و رقص‌های ساده دارد.»
ایوان کلیما/ روح پراگ/ خشایار دیهیمی/ نشر نی

June 20, 2012







گورگنج‌های خاوران

در تیرماه سال 1360، پانزده نفر از اعضای سازمان پیکار در چاپ‌خانه‌ای زیرزمینی در تهران دستگیر و به‌فاصله‌ی دو روز «محاکمه» و تیرباران شدند. گورستان خاوران (که به «کفرآباد» مشهور شد)، در شمال غربی تهران و در دامنه‌های البرز، با خاک‌سپاری این 15 نفر افتتاح شد. جنازه‌ی هیچ‌کدام از این 15 نفر به خانواده‌های‌شان تحویل نشد، شسته نشد و با همان لباس‌ها که تیرباران شده‌بودند، غرقه به خون (بنا به گفته‌ی شاهدی عینی)، در گورهایی کم‌عمق دفن شدند. کسانی که چند روزی پس از خاک‌سپاری این 15 نفر به گورستان خاوران رفته‌اند، بوی مردار را به‌وضوح استشمام می‌کرده‌اند.
نشان هر قبر تکه‌ای مقوای صورتی بود که مشخصات گور را با مداد روی آن نوشته بودند:
ردیف 60. شماره 15. صادق اخوت. تیرباران. 21 تیرماه 1360
با افتتاح «کفرآباد»، گور سعید سلطان‌پور، چریک فدایی خلق که چند ماه پیش از آن تاریخ برسر سفره‌ی عقد دستگیر و بلافاصله تیرباران شده‌بود، در «بهشت زهرا» (گورستان رسمی تهران) نبش قبر و استخوان‌های او به «کفرآباد» منتقل شد.
یکی دو سال بعد، من که نوجوانی 11-12 ساله بودم، به‌اتفاق چند نفری از اقوام به گورستان خاوران رفتیم. گورستانی که چندی پیش با گور 15 نفر افتتاح شده بود، اکنون گورهای بسیاری را در سینه داشت و مشهور بود که گورهای دسته‌جمعی هم میان آن‌ها هست. «عزت طباییان» از جمله آن‌ها بود که به خاک خاوران سپرده شد. من به چشم خویشتن دیدم تابوت‌هایی فلزی را در گوشه_‌کنار گورستان که لکه‌های خون در آن‌ها خشکیده بود. بر دیوار کوتاه گورستان، با حروف درشت و خوانا ناسزاها به خانواده‌های ساکنان این گورستان نوشته بودند. نشان هر قبر حالا سنگی شکسته، شاخه گلی فلزی یا چیزهایی از این‌ قبیل بود که آن هم هرچند صباحی با حمله‌ی پاسدارها به‌کلی منهدم می‌شد. از آن‌پس هرکس می‌خواست گور خاصی را بیابد، چون سطح زمین هرچندگاه صاف و هموار و بی‌نشان می‌شد، ناگزیر از قدم‌کردن بود.
«هشت قدم مانده به در
 شانزده قدم رو به دیوار»[1]


 


مثل وقتی‌ست که دسته‌جمعی به کوه می‌رفتیم. مثل وقتی‌ست که در سکوت کوهستان، در سکوت دره‌ای، پای چشمه‌ای، ما بچه‌ها با زن‌ها و مردها، همه یک‌صدا سرود می خواندیم.
حالا هم آن‌ها دسته‌جمعی به دامنه‌های البرز رفته‌اند و اگر سکوت کنیم و خوب گوش دهیم، هر کدام با چندین گلوله در سینه سرودی می‌خواند،
«به‌هنگامی که هر سپیده
به‌صدای هماواز دوازده گلوله
سوراخ
می‌شود»[2].

                                                     آرش اخوت
                                                                                        اصفهان. شهریور1386


[1] - مجید نفیسی
[2] - احمد شاملو

June 14, 2012


در باغِ ماهیچه‌ها و پروانه‌ها
                                            «آمدن‌م بهر چه بود؟»
                                                                           مولوی

چشمم!
بچر!
بچر که چرای چریدن‌ت
آن‌همه ماهیچه‌ای‌ست
این‌همه ماهیچه‌ی قاچ‌قاچ که قاچ وُ چاکِ رسیدگی‌شان چه آب‌دار است وُ چنان آب می‌اندازد مرا
این‌همه ماهیچه‌ی این پا آن پا
کشاله‌ای به کشاله‌ای
کشاله به کشاله
این کشاله آن کشاله
بچر!
که چرای چریدن‌ت لاهای کشاله‌های نوبتی‌ست
این کشاله آن کشاله
ماهیچه به ماهیچه
لاهای چلیده لای ماهیچه‌ها و کشاله‌ها.

چشمم!
بچر!
بچر که چرای چریدن‌ت
چرای بودنِ من است
چرا که چرای‌ت چرای من است
چرای آمدن‌م
چرای بودن‌م
چرای رفتن‌م.
بچر که چرای منی
بچر که چرا در باغِ ماهیچه‌ها وُ کشاله‌ها وُ پروانه‌ها وُ میوه‌های آب‌دارِ قاچ‌قاچ
تنها چاره است
تنها چراست.
بچر!
چشمم!
چرا وُ چاره‌ی من!
بچر!
چرای تو
تنها چاره‌ی من
تنها چرای من است.
                                اصفهان. خرداد 91

June 06, 2012

 
جایی در این‌جاها که در این عکس‌ها پیداست، جایی پشت آن کوه‌ها، جایی که شاید هفته‌ای یک‌بار هم ماشینی از آن‌جاها عبور نمی‌کند، در شن تپیدیم و اگر موبایل و دکل‌های برق (به‌عنوان نشانه) و همت امدادخودروی عقدا نبود، احتمالا حالا لاشه‌‌های ما (مریم و من) جایی در آن بیابان‌ها در حال پوسیدن بود. بیابان گاهی چهره‌ای از خودش نشان بیابان‌گردها می‌دهد که...