كوب
October 29, 2007
یک کاغذ سبز-آبی خیلی نازک، کمی ضخیم تر از کاغذ پوستی، اولین نامه ی مامان است به بابا در 16 بهمن 45. امشب که بابا این کاغذ را از پاکتش درآوردند تا برای مریم و من بخوانند، نور لامپ مهتابی از بالا به کاغذ می تابید و کاغذ را روحی تر می کرد.آن کاغذ بخصوص در آن حالت درست مثل یک روح بود.مثل یک احساس. ماده نبود انگار. کاغذ را از بابا گرفتم. چندبار آن را تا زدم و باز کردم. سعی کردم تصویر دست های آن دختر 18 ساله را مجسم کنم وقتی کاغذ بی تا را تا می زند. کجا آیا نشسته بوده و این ها را نوشته بوده؟ بهمن ماه بوده. آفتاب پیش از ظهر می چسبیده. شاید نشسته بوده لب ایوان آن خانه ی قاجاری در آفتاب زمستانی و این کاغذ را نوشته. البته احتمال بیش تر می دهم که نشسته زیر کرسی و نوشته. آن کاغذ، همه اش احساس می کنم، خود مامان بود: سبز-آبی و نازک آن سان که نور و روشنی از او می گذشت و ما را روشن می کرد
October 23, 2007
سه شنبه 1 آبان 1386
تاریخ دیروز را هم اشتباه نوشته امدست هایم بوی بنزین می دهد. یاد شبی می افتم، زمستان 80 بود یا 81. داشتم در کوچه های ملاصدرا پیاده به خانه می رفتم. در خیالات خودم بودم که متوجه شدم یک موتوری با سه سرنشین جوان کنارم ترمز کرد. کوچه تاریک بود. دوتاشان پریدند پایین. یکی چاقویی گذاشت روی گردنم. یکی دیگر جیب هایم را گشت و پول هایم را درآورد. کیف پول، شلواری که همان موقع از اتوشویی گرفته بودم و کمربندم را بردند. اما از هیچ کدام بیشتر از کمربند متاثر نشدم. چرا که تا یکی دو روز بعد که فرصت کردم کمربند تازه ای بخرم، کمر بی کمربند مثل پوزخند دزدها یا مثل دهن کجی روزگار مدام آزارم می داد. این بوی بنزین دست های من هم از همان زمره است. این هم یک نوع دهن کجی روزگار ماست
October 22, 2007
دوشنبه 29 مهر 1386
روستای مزرعه کلانتر، کمی بعد از میبد در راه یزد، روستایی ست با 35 یا 37 نفر ساکن ثابت. از این تعداد، جز دو نفر که مسلمانند، همه زرتشتی اند. دهدار روستا یک زن زرتشتی ست و تنها روستایی ست، آن هم به این کوچکی، که تمام کوچه هایش تابلو و نام دارد با سطل های آشغال. گیرم کمی شاید تصنعی به نظر بیاید. اما به نام این کوچه ها توجه کنید: فردوسی، فریدون، نریمان، جان باخته رستم آذرباد، سیمرغ، تهمینه، پیرخرمن، ورجاوند، زال، رودابهOctober 17, 2007
صد سال پیش، هنگامی که مظفرالدین شاه قاجار در نامهای، از مجلس شورا ی ملی به «مجلس شورای اسلامی» یاد کرد، مردم و رهبران مشروطه این تعبیر را برنتافتند و با اعتراض آنها، نام مجلس به همان «مجلس شورای ملی» باقی ماند. مردم آن روزگار میدانستند که مجلس شورا اگر اسلامی باشد یعنی تحدید یا حتا چهبسا سلب حقوق پیروان سایر ادیان و کیشها. کما اینکه در همان مجلس شورای ملی صدر مشروطه هم حتا ارامنه و یهودیان نمایندهای نداشتند و زرتشتیان هم با هزار زحمت و پافشاری توانستند یک وکیل در مجلس داشتهباشند. (برای مطالعهی بیشتر ن.ک: ماشاالله آجودانی. مشروطهی ایرانی. نشر اختران. چاپ ششم: زمستان 84. ص 198) هفتاد سال بعد، مجلس دوباره شد همان مجلس شورای اسلامی (گیرم با وکیلی از هر دین «آسمانی») و مردم دیگر آن مردم نبودند و صدا از کسی برنیامد. این یعنی که ما در سال 1357 حداقل هفتاد سال عقب افتادیم
October 15, 2007
این نوشته را مریم مجنون نوشته و برای من ایمیل کرده است. من هم بی اجازه ی او می گذارمش این جا
کتاب هنر سیر و سفر را یکنفس خواندم. نمیدانستم همین که توی خیابان سرم را زیر نمیاندازم و فقط برای اینکه به جایی برسم از آن عبور نمیکنم، خودش یک سفر است. چه چیزهایی هست برای دیدن. برای لذت بردن. فقط باید یاد بگیریم نگاه کنیم. درست نگاه کردن، با دلیل نگاه کردن، خودش لذت به همراه میآورد. سفر می کنیم برای اینکه لذت ببریم. مگر نه اینکه همه چیز برای این است که لذت ببریم.
اما بهنظرم در این کتاب جای یک چیز خیلی خالیست. آن هم بویی است که هر مکانی با خود دارد. به یاد میآورم بوی علفی را که فقط یکبار مرا از خود بیخود کرد و بوی شالیزار برنجی که از خواب بیدارم کرد و مجبورم کرد تا برسم به مقصد، چشمهایم را ببندم و فقط به بوها فکر کنم. فقط بو بکشم.
عکس میگیریم و منظره را ثبت میکنیم. فیلم میگیریم و منظره و صدا را ثبت میکنیم. اما بوها را چطور ثبت میکنیم؟ آتش روشن میکنیم خودمان را دود میدهیم. تا برسیم خانه حمام کنیم، بوی دود میدهیم. نه بوی علف، نه سیب، نه سنگ و نه دره نه بوی رودخانه، و نه هیچ بوی دیگر.
میخواهم بگویم سفر که میکنیم یا سفر هم که نکنیم، هر جایی منظرهای دارد. و صداهایی که مختص آن مکان است و بوهایی که مال آن منظره و آن صداهاست. درک رنگ و بو و صدا، یعنی سفر.
نمیدانم چرا در این کتاب بوها فراموش شدهاند. جزء اینکه من اشتباه میکنم و بوها نقشی در لذت از سفر یا دلیل سفر یا... نداشته باشند.
اما من هم توصیه میکنم حتی اگر فقط به اتاق خواب دیگران سفر میکنید، حتماً این کتاب را بخوانید
اما بهنظرم در این کتاب جای یک چیز خیلی خالیست. آن هم بویی است که هر مکانی با خود دارد. به یاد میآورم بوی علفی را که فقط یکبار مرا از خود بیخود کرد و بوی شالیزار برنجی که از خواب بیدارم کرد و مجبورم کرد تا برسم به مقصد، چشمهایم را ببندم و فقط به بوها فکر کنم. فقط بو بکشم.
عکس میگیریم و منظره را ثبت میکنیم. فیلم میگیریم و منظره و صدا را ثبت میکنیم. اما بوها را چطور ثبت میکنیم؟ آتش روشن میکنیم خودمان را دود میدهیم. تا برسیم خانه حمام کنیم، بوی دود میدهیم. نه بوی علف، نه سیب، نه سنگ و نه دره نه بوی رودخانه، و نه هیچ بوی دیگر.
میخواهم بگویم سفر که میکنیم یا سفر هم که نکنیم، هر جایی منظرهای دارد. و صداهایی که مختص آن مکان است و بوهایی که مال آن منظره و آن صداهاست. درک رنگ و بو و صدا، یعنی سفر.
نمیدانم چرا در این کتاب بوها فراموش شدهاند. جزء اینکه من اشتباه میکنم و بوها نقشی در لذت از سفر یا دلیل سفر یا... نداشته باشند.
اما من هم توصیه میکنم حتی اگر فقط به اتاق خواب دیگران سفر میکنید، حتماً این کتاب را بخوانید
میوه ها شهوت انگیزند. آماده برای تاویل های اروتیک. تا بود سیب میوه ی شهوت بود اما به نظر من انار بسیار سکسی تر است با آن انحنا و بخصوص آن چاک و چکیدن آبش روی دامن ما
فکر می کنم اگر از این روزگار دل خوشی ندارم زیاد، برای آن است که مدت هاست شعر خوبی نخوانده ام. نوشتنش که پیشکشم
October 10, 2007
این بخشی از پیام دوستی ست که ساکن امریکاست
Arash jan, emshab beh "kaniseh"i rafteh boodam baray emarasem tarhim e pedar e yeki az doostan va ba kamalshegefti sokhanrani ra didam keh namash Arash Okhovatbood va yahoodi.
Arash jan, emshab beh "kaniseh"i rafteh boodam baray emarasem tarhim e pedar e yeki az doostan va ba kamalshegefti sokhanrani ra didam keh namash Arash Okhovatbood va yahoodi.
و این هم سایت بسیار ارزشمندی ست
October 07, 2007
شنبه. 14 مهر 1386
امشب، همین نیم ساعت پیش، سر خیابان آذر، وسط خیابان با یک گله گوسفند، دوتا خر و دو چوپان خیلی دهاتی روبه رو شدم طوری که مجبور شدم وسط خیابان ماشین را نگه دارم و منتظر بمانم تا گله بگذرد. اسباب تفریح و حیرت مردم شده بود و اسباب حیرت عمیق مریم و من: این گله ی به تمام معنی این وقت شب این جای این شهر چه می کند؟ تنها پاسخی که به مخیله ام خطور می کند فقط این است که شاید این ها بازمانده های تظاهرات دیروز (روز قدس) بوده باشند که هنوز آخور نگرفته اندOctober 05, 2007
گاهی با خودم فکر میکنم آزادی هم مثل انرژیست و اصل بقا درمورد آزادی هم صدق میکند: در یک سیستم بسته (مثلا روزگار ما)، آزادی مقداریست ثابت که در میزان آن نه کاسته میشود و نه افزوده. بلکه هرجا که به آزادی جامعهای افزوده میشود، جایی دیگر از آزادی آدمیانی کاسته میشود! و میدانم که در ایران، هرروز از آزادی ما کاسته میشود
شدهام مثل همکاران گلی ترقی: «با مردان میانسالی همکار بودم که همه شدیدا ناخشنود و ناامید بودند اما نمیتوانستند تغییری بهوجود آوردند.» نقل از مصاحبه با گلی ترقی. مجله ی فردوسی. شماره 54-55. خرداد/تیر هشتاد و شش
شدهام مثل همکاران گلی ترقی: «با مردان میانسالی همکار بودم که همه شدیدا ناخشنود و ناامید بودند اما نمیتوانستند تغییری بهوجود آوردند.» نقل از مصاحبه با گلی ترقی. مجله ی فردوسی. شماره 54-55. خرداد/تیر هشتاد و شش
October 04, 2007
از صدقه سر کتاب دوم رمان 4جلدی مادران و دختران مهشید امیرشاهی (نشر باران، سوئد) در دهه ی 1310 و از صدقه سر کتاب سوم، چندی در دهه ی چهل به سر بردم که بخصوص کتاب سوم برای آن خارخار سرطانی نوستالژیای من دوای مناسبی ست. متاسفانه کتاب اول و چهارم را هنوز نیافته ام. هر کتاب گویا حکایت یک نسل است با 25 سال فاصله. با این حساب کتاب اول باید حول و حوش مشروطه باشد و کتاب آخر، حکایت سال های لعنتی دهه ی شصت. نکته ی زیبای این رمان این است که حداقل در این دو کتاب که من خوانده ام، هر نسل نه فقط با فضاها و مکان ها و ابژه های خاص آن نسل، بل که با نثر و لحن رمان که تناسبی با کاراکتر آن زمانه و آن نسل دارد نیز ساخته می شود. این از آن رمان هاست که باید با صدای بلند خواند و از طنین نثرش، هم لذت برد و هم در هوای آن زمانه قرار گرفت