کلاغا
کلاغا
کلاغا
غا
غا
غا
غا
این کوزهی شمعدانی را باران آب میدهد
مرا هم ببرید.
کلاغا
کلاغا
کلاغا
غا
غا
غا
غا
پاییز پاییز بر سر این حیاط میگذرد
باد برگها را میروبد
مرا هم ببرید.
کلاغا
کلاغا
کلاغا
غا
غا
غا
غا
این خانه وُ این شهر هم بماند بماند تا روزی روی خود برمبد وُ خاکش را باد...
مرا هم ببرید.
کلاغا
کلاغا
کلاغا
غا
غا
غا
غا
آبان 88
برای تو چه کسی طلب مغفرت می کند آقای خامنه ای؟
دیشب سهر بودیم.در خانه ی روستایی. فرصتی پیش آمد، رفتم وسط بیابان. آن جا که هیچ صدایی به جزصدای باد نمی آید. مهتاب بود. هواپیمایی می گذشت. دودش، ردی سفید در مهتاب به جا می گذاشت. ایستادم نگاهش کردم که از بالای سرم گذشت و دور شد
فصلنامهی «زندهرود»، بخصوص در این شمارهی آخر که یادنامهی محمد حقوقیست، یک فضای اصفهانی ساخته است که بهگمان من خیلی اصیل و پراهمیت است و از آن مواقعیست که مرا از بابت اصفهانی بودنم و در اصفهان بودنم شادمان میکند زیرا درک این فضای اصفهانی، بهنظر من بسیار وابسته است به اصفهانی بودنِ ما و در اصفهان بودنِ ما.
چند خط آخر مطلب علی خدایی با یاد محمد حقوقی، «عمارت خورشید»، را اینجا میآورم، هرچند شاید درکش برای کسانی که باقی مطلب را نخواندهاند، بخصوص اگر اصفهانی هم نباشند، کمی یا شاید خیلی دشوار باشد.
اما من شیشههای رنگی اصفهانیش را ارث بردهام و با آن اصفهانم را هرجور که بخواهم تماشا میکنم که پر از آقای حقوقی، گلشیری، کیوان قدرخواه و الفت است. پر است از هشتبهشت و چهارباغ، پر از حمام و قبرستان و حالا که نگاه میکنم کمی دورتر از نقشه 1304 اصفهان صدای اسبهای سواران بختیاری را میشنوم که دارند میآیند نزدیک همین عمارتی که باغ شده و دیگر نیست که آخرین بار درِ سمت جنوبی آن را رنگ زرد زدند. در روزهایی که حتی شفاخانه هم نبود مزرعهای بود کنار باغ و خانۀ حاج امینالتجار، از شیشههای رنگیام تماشا میکنم.
کتاب "ای نامه!" (احمد اخوت. انتشارات جهان کتاب) منتشر شد و من شریکی برای نامه نگاری کاغذی نیافتم. با دوستی شروع کردیم. نامه ی اول از من بود که به او رسید اما دو نامه ای که او در پاسخ من نوشته بود، هرگز به دست من نرسید. آخر او در کاناداست و من در ایران
مجسمه ساز اگر بودم، مجسمه ای غول پیکر می ساختم، به مقیاس سه به یک حداقل، از زنی کاملا عریان که روی شانه ها از زمین بلند شده، یعنی فیگوری بسیار نامتعادل که فقط یک لحظه ممکن است، و پاهایش را به سوی آسمان آبی کاملا باز کرده. باز باز
انتخابات قلّابی و حکایت اتول خریدن ما
حکایت ماشین خریدن مان را به تفصیل برای خودم به یادگار نوشته ام. مقدمه اش را این جا می آورم
خرداد 1388 حوادث بسیاری داشت. انتخابات دهمین رییس جمهوری اسلامی با شور و هیجانی فوقالعاده برگزار شد و در اولین ساعات فردای روز انتخابات، در بهت و حیرت بسیاری از مردم، محمود احمدینژاد مجددا رییسجمهور اعلام شد. آمار اعلام شده و نمودار شمارش آرا، بهروشنی از تقلبی وسیع و برنامهریزی شده حکایت داشت. بهعبارت دیگر، احمدینژاد مجددا انتخاب نشد، او مجددا به ریاست جمهوری منصوب شد. تقلب در انتخابات، موج عظیم مردم خشمگین را به خیابان کشاند و پس از سالها، سیمای تازهای از مردم ایران را، برای خودشان و هم برای مردم دیگر کشورها، ترسیم کرد. مخالفتها و تظاهرات خیابانی ادامه یافت. سرکوبها و بگیر وببندها هم.
من در انتخابات شرکت نکردم، اما تقلب در انتخابات، مرا کمتر از آنها که در انتخابات شرکت کرده بودند، نیازرد. تقلب در انتخابات و سرکوبهای وحشیانهی متعاقب آن، اگرچه جریان و جنبش اجتماعیای – به گمان من- کم و بیش اصیل را بنیان نهاد و حرمت نامحترم آیتالله خامنهای و حواریونش را شکست و این خود نوید روزهای بهتری بود، اما حداقل در کوتاه مدت، حس عمیقی از یاس، سرخوردگی، دلشکستگی و ناکامی را، برای من و بسیاری بسیار دیگر در پی داشت. برای آدمهایی مثل من، این حس سرخوردگی و ناکامی هنگامی عمیقتر میشود که نمیدانیم در برابر احمدینژادیزم، که اکنون و فعلا صورت غالب و رادیکال حکومت جمهوری اسلامیست، و بهنظر من علیرغم ناچیزی شخص محمود احمدینژاد، پدیدهای بسیار جدی و فوقالعاده خطرناک است، چه گزینهی امیدوار کنندهای در چارچوب نظام جمهوری اسلامی میتواند وجود داشته باشد؟
در چنین احوالی، دلخوشی و کامرانی و خوشبختی، حداقل برای من، صورتی دستیافتنیتر، موقتیتر و آبژکتیوتر میطلبد. چشمانداز آینده، چشمانداز امیدبخش آینده، در چنین احوالی، برای من، و شاید برای خیلیها، روز به روز عمق و دوردستی و افق خود را، و صد البته معنای خود را، از دست میدهد و نزدیکتر و سطحیتر و موقتیتر میشود. خوشبختی و آیندهی امیدبخش، تا سطح دلخوشیهای کوچک روزمره، کوچکتر و نزدیکتر و دستیافتنیتر و البته به همان اندازه موقتیتر میشود. خوشبختی، مفهوم جمعی خود (خیر عمومی) را از دست میدهد و به شکل خودخواهانهای میشود غنیمتِ دَم، آن هم دَمِ خودمان. خودِ خودمان. جنبهی پوچانگارانه و خیامی چنین پنداشتی، البته برای من، مثل همیشه، جذاب و مهم و ارزشمند است. اما در چنین احوالی، به آن پوچانگاری، شکل ناخوشآیندی از خودخواهی و تنگنظری و کوتاهبینی اضافه میشود که مرا خوش نمیآید.
باری. در چنین احوالیست که «خوشبختی» میشود «دلخوشی» و آن مفهوم انتزاعی و باشکوه، عینیتر و آبژکتیوتر میشود. و شاید از همینروست که درست در چنین احوالی، وقتی از هفتههای اول آن روزهای پر تب و تاب اعتراض و تظاهرات گذشت، هوس خریدن یک ماشین نو، نوی نو، به جان من افتاد؛ به جان من که بارقههایی از استغنا، همان پاژن از مد افتاده را همچنان قناعت داشت و هرگز پیش از این چنین هوسهایی در خود سراغ نداشتهام.
درواقع، هیچ چیز دیگری، جز یک ماشین نو، نمیتوانست جلوه و تبلور و عینیت آن دلخوشی (تو بخوان خوشبختی) باشد. ماشین (اتومبیل)، تنها «شیئ»ست که ما را دربر میگیرد. ماشین، پدیده، و شاید تنها پدیده، است در مرز میان شیئ که بهواسطهی شیء بودنش محاط ماست، و فضایی که محیط ماست. نو بودن، فنآورانه بودن و سرعت، این شیء را، حداقل در این احوال ما، دقیقا به همان ابژهی دلخوشی یا خوشبختی آبژکتیو ما تبدیل میکرد. طرفه آن که هیچ چیز دیگری نمیتوانست چنین نقشی را ایفا کند. حتا خریدن یک خانهی نو هم چنین نقشی نداشت. خانه شیء نیست. خانه همواره محیط ماست و چون ما را به تمامی دربر میگیرد، از وضعیت شیء بودن و آبژکتیو بودن عبور میکند. از سوی دیگر، هر چیز دیگری، هرقدر فنآورانه و نو، همواره یک شیء است و ما را دربر نمیگیرد. این فقط اتومبیل است که ما میتوانیم به آن، به مثابهی یک شیء، اشاره کنیم و بگوییم این مال من است، دور آن بچرخیم، حجم آن را بهراحتی درک کنیم و سپس وارد آن بشویم، در آن قرار بگیریم و آن را به محیط دلخواه خود تبدیل کنیم و با خود بگوییم: «آه من بسیار خوشبختم!»
کودک ده ساله ی پنج هزار و پانصد ساله ی تپه ی سیلک